چهارشنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۳

تخته نوشت - هفته دوم دی

روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد

* تخته نوشت بخشي از شعر يا متني است كه ابتداي كلاس بر تخته مينويسمش. 

شنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۳

به گوش بيستون هنوز، صداي تيشه هاي توست*

الكل جوشيده بود و خود را به لابلاي قطره هاي خون رسانده بود. خيال ها نزديك و بعد از برخورد به صورتم ناپديد ميشدند، سرم سنگين تر از هميشه بود اما حس پرواز كردن در وجودم خانه كرده بود. پيك آخر تمام تسلط به شرايط را از بين برده بود. ديوارهاي خانه جابجا ميشدند و به سمتم هجوم مي آوردند. دراز كه كشيدم و چشمهايم روي هم گذاشته شد، خيال ها بيشتر شدند. شيرين ترينشان را انتخاب كردم و با فشار در مشت گرفتم، ميترسيدم ازدستم در برود، بايد كاري ميكردم تا بماند، بايد به حقيقت نزديكترش ميكردم. سختيش حالا كمتر از روزهاي ديگر بود، ميشد فردا خيال شيرينم را داشته باشم. بلند شدم تا عمليش كنم. هنوز ديوارهاي خانه ميچرخيدند. يكي را متوقف كردم، خود را به نت رساندم و نوشتمش، ساده و بي آلايش بود، همان چيزي كه دوستش ميداشتم، غلطهاي نوشته را ميديدم اما نميتوانستم تصحيحش كنم، دلم هم نميخواست. اسمش را هم نوشتم، حالا مانده بود فشردن "ارسال" تا فردا روز عجيب تري باشد.
الكل ها سرد شدند، سرم به سبكي قبل شده بود و بالهاي پروازم بريده شده بودند. خيال ها از بين رفتند و ديوارهاي خانه سرجايشان نشستند. براي يك لحظه عاقل شده بودم! همان عاقل هميشگي، با همان محافظه كاري هاي هر روزه و همان زندگي تكراري سالها. "ارسال" را فشار ندادم، خوابم برد. صبح كه به نوشته خيره مانده بودم به خود لعنت ميفرستادم.

* تكه اي از شعر "زندگي" - هوشنگ ابتهاج

پنجشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۳

جزیره هرمز - قشم

یک. در زندگی سفرهایی وجود دارد که گذر زمان نمیتواند ذره ای غبار فراموشی بر آن بنشاند. که انقدر پررنگ و خاطره برانگیز میشوند که می‏‏نشینند یک گوشه دلت و ماندگار میشوند. سفرهایی که میشوند نقطه تقعر زندگی، شیب منفی روزها را مثبت میکنند تا باز ناخوشایندی ها زورشان بچربد و پایین بکشندش.
دو. همان شب اول وقتی امواج سبز رنگی که به ساحل میرسید را دیدم فهمیدم که چرا با ذوقی وصف نشدنی مرا کشید تا به تماشایش ببردم، جای پای سبز رنگ وقتی با هر قدم در ساحل مینشست و سبز شدن دست ها در شنای شب را که دیدم دانستم از آن دست سفرها خواهد بود، سرشار از لذتهای ناب، از آن سفرهای ماندگار برای همیشه، پر از خاطره.
پریدن از صخره به دریا و شناکردن لذت تمام نشدنی دیگری بود که صبحمان را آغاز و شب مان را به پایان میبرد اما سیرمان نمیکرد. از طرح و رنگ و برجستگی های زیبای صدف ها و سرخی خاک و رنگارنگی کوه ها و صخره های جزیره اگر نخواهم بگویم از لذت خزیدن در غارهای سنگی و دیدن سوراخهای ریز و درشتی که لابلایش گاه منظم و گاه بی حساب چیده شده بود و از دیدن دریا از بلندی بالای دره نمیتوانم حرف نزنم. از شب یلدای زیر نور ستارگان و دور آتش نشینی و گپ و گفت و از انار سرخ و سیب زمینی های خاکستریش. و از آدمهای نازنینی که همیشه برایم لذتی بیشتر از سفر داشته اند. آنقدر که فردای سفر دلم تنگ تک تک شان باشد و آرزو کنم دوباره سفری شود که همراهشان باشم.

سه‌شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۳

آفتاب تهران

بعضي وقتها فكر ميكنم آدم خوشبختي هستم. كسي هست كه هيچوقت از اين فكرها نكرده باشد؟ موقعي كه هوا وزن هميشگي اش را از دست مي‏دهد نفس كشيدن راحت ميشود و لذتبخش. انگار تازه آن موقع خودم را لايق زندگي كردن ميدانم ... البته لحظه هاي خوشبختي براي من خيلي كمياب و نادرند. مثل چندتا بادام هندي وسط يك ظرف آجيل. فقط مسئله اينجاست كه اگر دو تا از آرزوهايت برآورده شده باشد، نميتواني گله زيادي از روزگار داشته باشي. اتفاقي كه براي من افتاده. آرزوهاي من هيچوقت سطح بالا نبوده اما اين تقصير كسي جز خودم نيست. شايد اگر چيزهاي مهم تري ميخواستم، به آنها هم ميرسيدم.


آب و هواي چند روز سال - داستان "آفتاب تهران" - نويسنده: آيين نوروزي

دوشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۳

شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۳

سترون

كوچ كردم به سه؟ (يا چهار؟) سال پيش، نشستم و باخودم دودوتا كردم، ديدم جوابش چهار نشد، مثل هميشه، پاي استدلال و منطق را بريدم، مهم اين بود بعد اين همه وقت كم نياورم، كه وا ندهم، گفتم همين مسير را ادامه بدهم، بدون يو تِرن (سلام س) ، بدون گردش به چپ و راست. ديدم چه آن روزها جواب دودوتا بيشتر بود، حالا اما كم شده، فكر كردم به يك كه برسد ديگر تكليفم مشخص ميشود، راحت و آرام، بعد از يك تا صفر با آرامش ميگذرد لابد.
منوچهري شعري در مدح كسي دارد كه با توصيف شب آغازش ميكند، ابتدا شب را به زني تشبيه ميكند و سحر را به فرزندش، حالم بيت سوم شعرش است
كنون شويش بمرد و گشت فرتوت * از آن فرزند زادن شد سترون.

دوشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۳

كلامت لطيف و موزون است

بعد سلام و احوال پرسي بدون مقدمه گفت "ميدوني چي شده؟" ، همين جمله كافي بود تا دلم پر بكشه سمتش، كه دلم بخواد بشينم و پشت هم برام خاطره تعريف كنه و بعد بار هزارم شنيدن هركدومشون، همچنان انقدر تعريفش خوب و جذاب باشه كه يه لبخند پررنگ بشينه رو صورتم. تقريبا هيچ چيزي از تعريفش رو نتونستم بفهمم بس كه توي اون لحظات درگير لحن و صداش شدم كه اين وقتها پرانرژي تر و دلنشين تر از هميشه بود.
"ميا كوتو" ميگه: گوش كه كنيد متوجه ميشويد ما از سلول و اتم ساخته نشده ايم، ما از جنس داستان هستيم. (آخ از خوبي اين جمله) و در زندگي من اگه يه نفر تمامش از جنس داستان و خاطره باشه اون باباست، تماما از جنس تعريف كردن، انقدر كه اگه قابليت خوب تعريف كردن رو مثل رانندگي در نظر بگيريم، بابا ميتونه تو مسابقات فرمول يك شركت كنه، اونوقت شايدم روش شرط بستم و اونم تونست مقام بياره.
بارها تو جمع فاميل و دوستان بيان خاطراتي ازش خواسته شده كه همه جمع نه يكبار كه چندبار شنيدن و حتي خودشون حضور داشتن اما از بيانش چنان به وجد ميان كه انگار اولين بار با چنين خاطره بانمكي روبرو شدن. و من كه اكثر اوقات مشترك اين جمع هام از اينكه تكرارش چرا انقدر موجب لذت و حظ فراوانشون ميشه متعجب ميشم. اما به مرور زمان با اين پديده كنار اومدم و حتي به كشف مفهوم سرعت توليد خاطره در زندگي نائل اومدم. اينكه اگه در جووني بشه هفته اي يا ماهي چند خاطره ساخت هرچقدر كه سن بالا ميره به فصلي يه دونه و سالي يه دونه ميرسه، سني هم وجود داره كه آدم هر چند سال اتفاق قابل تبديل به خاطره براش پيش مياد. بقيه انگار اين رو بلدند و از ترس رسيدن به اون نقطه خاطرات رو تكرار ميكنن تا يادشون نره و تموم نشه.
بابا پشت تلفن گفت كجايي؟ گفتم همينجا، دارم گوش ميدم، در حالي كه تقريبا هيچي از تعريفش رو نفهميده بودم اما ته دلم خيالم راحت بود كه چندبار ديگه اين اتفاق رو بابا برام تكرار ميكنه وچيزي رو از دست ندادم.

جمعه، آذر ۰۷، ۱۳۹۳

عصر جمعه

دوست داشتن ات مثلِ بوسيدنِ ماه است
من هیچ وقت نمی توانم ماه را ببوسم!‏


بهرنگ قاسمی

سه‌شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۳

تخته نوشت - هفته اول آذر

مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میکند هرشب فریب چشم جادویت

* تخته نوشت بخشي از شعر يا متني است كه ابتداي كلاس بر تخته مينويسمش. 

پ.ن. امروز فهمیدم آن روز رسیده و "نظیر" دیگر به مدرسه نمی آید، به خانه اش برگشته، به وطنش. "نظیر" منظم ترین و درسخوان ترینِ بچه هایم بود، حس دوگانه خوشحالی و ناراحتی از رفتنش تمام مدت کلاس در من نشسته بود، با برگشتن "نظیر"ها به آینده آن سرزمین دوست داشتنی و خیال انگیزم امیدوار میشوم، آنها میتوانند کاری کنند که وطن برایشان وطن شود. کاش یادش بماند آن بنفشه ای که قرارش را در کلاس بنا نهادیم در گوشه ای از خانه شان بکارد.

دوشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۳

بدون عنوان

میپرسد ننوشتنت میشود دلیل کدام حالت؟
بارها تلاش کردم خط و ربطش به حالم را کشف کنم، روزهای حال خوب زیاد نوشته ام، روزهای حال بد هم. از محور حال خوش و ناخوش خارج شده ام این روزها، میگذرانمش تا بگذرد، دیگر امیدی هم به دیدن روزهای خوش و ناخوش برایم نمانده، تنها تلاشم برای مفید بودن این گذران است، برای خود و عزیزانم. 
دلم اما برای حال خوش و ناخوش روزها تنگ میشود.

سه‌شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۳

تخته نوشت - هفته پایانی آبان

نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا
به برم میشکند.‏

* تخته نوشت بخشي از شعر يا متني است كه ابتداي كلاس بر تخته مينويسمش. 

پ.ن. دقت و علاقه ای که بچه هایم به تخته نوشت ها دارند برایم عجیب و لذتبخش است. بعد هر بار نوشتنش همه به تخته خیره میشوند و اصرار میکنند برایشان بخوانم، امروز مجبور شدم در دفتر دو نفرشان بنویسمش تا یادشان بماند. گفتگوی همیشگی ما هم اینگونه است:
- آقا میشه بخونیدش
+ میخونمش، اما این خیلی مهم نیست بچه ها
- اگه مهم نیست چرا نوشتید؟
+ برای من مهمه، اما برای شما مهم نباشه
- برا ما هم مهمه آقا

پنجشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۳

آویزه گوش

می‏گویند نیمای نازنین برای یکسالگی فرزندش نوشت:
پسرم! یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیده ای.
زین پس همه چیز جهان تکراریست جز "مهربانی".‏

تا یادم نرود مهربانی کردن.

سه‌شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۳

شبها

چقدر همين، چقدر واقعي و در من
"دیشب قبل خواب داشتم یک چیزی برات می‌نوشتم. روی کاغذ نه، توی سرم. از اینها که با خواب قاطی می‌شود و آدم نمی‌فهمد دارد به کجا می‌رود حرف‌هاش. صبح که بیدار شدم هیچ یادم نبود چی نوشتم. شروعش مانده فقط: نا یِ جانم."
از بلاگ در دشت هويج

یکشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۳

گرمتر بتاب*

چقدر بايد عميق باشد؟ چقدر بايد درونم را عميق حفر كنم تا تو را در بياورم؟ تمام وجودي كه تكه تكه اش ياد تو در آن نشسته، همه جايش. مي روي و همه چيزم با تو پرواز ميكند، آن صبح لعنتي حالا ديگر از رگ گردن نزديكترم شده است. ديگر هيچ برايم نمي ماند، همه چيزم را باخته ام. هيچگاه به رفتنت فكر نكرده بودم، به كنده شدن تكه اي از وجودم.
تمام آن روزهاي خوب و بد را ديگر چه كسي برايم پر ميكند، آن صبح هاي پر از موسيقي را، آن اتاق هميشه تاريك را، ديگر چه كسي جاي تو برايمان حرف ميزند، سرو صدا راه مي اندازد، ديگر چه كسي ميتواند بلندمان كند تا قدم بزنيم، چه كسي روزهاي سكوت دفتر سفيدش را بر ميدارد و نقش ميزند، چه كسي قد تو بوي سادگي ميدهد، چه كسي با من آنقدر معصومانه از عاشقانگي حرف ميزند، چه كسي قدر تو عشق برايش مقدس است. بعد تو ديگر چه كسي وقت برف باريدن به حياط ميكشاندمان، من با چه كسي جاده هاي طويل را قدم ميزنم، چه كسي را دارم تا در صف هاي بي قواره كنارش آرام باشم. چه كسي مانده كه مثل تو باشد، در من.
حال اين نوشته تلخ است، همانقدر كه خودم از روزي كه نامه هايي كه بوي رفتنت را ميداد در دست گرفتم. اين زمستان برايم سردتر از هر سال خواهد بود، نميدانم ميتوانم سر كنمش يا نه. فكر ميكردم رفتن عزيزان تمام شده باشد، اين پاييز اما پاييزتر از هر سال شده است، افسردگي فصلي عود كرده ، افسردگيش حتي از فصل عبور كرده و عميق تر در من نشسته است.مانده ام بدون اميد و انگيزه ادامه دادن.
آن عصر دلگير از يادم نميرود، نشسته بوديم روبروي هم، نميتوانستم به صورتت نگاه كنم، معصوم و ناب بودنت نميگذاشت شروع كنم به بيان حرف هاي سخت، سرم را كه پايين انداختم دنيا وارونه شده بود، تو دلداريم ميدادي، جايمان عوض شده بود، بغض داشتم و آرامم ميكردي، دنيا وارونه تر از هميشه بود، انقدر وارونه كه تو را آزار دهد، كه قدرت را نداند.
حالا تو به سوي اميدهاي جديد زندگيت پر ميكشي، در سرماي صبح آخر سخت در آغوشت ميگيرم، محكم و استوار مي ايستم و برايت آرزوهاي بزرگي ميكنم كه ميدانم به آنها خواهي رسيد، اما كيست كه نداند تنها تلنگري كافيست تا ظاهر استوارم شبيه درون ويرانم شود و فرو بريزم. كيست كه نداند پس اين لبخند هزار قناري خاموش در گلوي من نشسته است.

اين نوشته تماما براي "ش" نوشته شده، "ش" نازنين، كه عصاره تمام خوبي هاي زندگيست.

* خورشيد آرزوي مني، گرمتر بتاب - فريدون مشيري

چهارشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۳

لذتهای گم شده

یکهو یادم آمد چقدر شبها داستان خواندن برای عزیزان و دیدن چشمانشان که یکی یکی بسته میشود و صدایم که تا بسته شدن آخرین چشم، ذره ذره آرامتر میشود و خاموش کردن چراغ بالای سر و بستن چشمانم را عاشقانه دوست داشته ام.
لذت کوچکی که باید دوباره بسازمش.

جمعه، آبان ۰۹، ۱۳۹۳

دخترک ژولیده

یک. میگویند علینقی وزیری دل به دخترکی از هنرآموزانش بسته و آتش عشق شیدایش کرده بود، چاره فراموشی چنین عاشقی را در خلق عشقی دیگر یافت. میگویند سه شبانه روز در زیرزمین خانه اش خود را حبس کرد و قطعه ای نوشت و با تارش آن را به زیبایی به دنیا آورد. کلنل نام قطعه را "دخترک ژولیده" نهاد، یادگاری از دخترکی دلخواسته. میگویند وقتی بعد سه شبانه روز بیرون آمده بود آثار عشق تنها در قطعه اش مانده بود.

دو. اینکه چقدر مرد توانسته بود عشق را از صورتی به صورت دیگر در بیاورد را نمیدانم، اینکه چقدر وقت نواختنش به دخترک می اندیشید را هم نمیدانم. میدانم که داستان را اما دوست میدارم آنهم از نوع شیداییش. داستانی که یادگاری از آن مانده باشد را بیشتر.

سه. استاد ژولیدگی موهایم را دیده بود، شاید ژولیدگی های دیگرِ روزهایم را هم توانسته بود بداند، "دخترک ژولیده" را داده بود تا بزنم، حالا من به سه شبانه روز حبس شدن می اندیشم و زیرزمین تاریک و نمور.

چهارشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۳

همچون بنفشه ها

پسرك همينكه آمد آرام و نرم رفت و روي نيمكت آخر كلاس نشست، لباس بلند و دستار روي سرش در نگاه اول دلم را برده بود، مي دانستم تازه آمده است، تازه با خانواده وطنش را ترك كرده و مهاجرت را برگزيده، آنهم به كشوري كه مردمانش با مهاجران مهربان نيستند. چشم هايش رنگ غربت داشت، ميشد فهميد محيط جديد چقدر در دلش دلتنگي و در گلويش بغض نشانده. كنارش كه نشستم بغض و دلتنگيش در من سرايت كرد، صدايش شبيه چيزي بود كه بايد، شبيه وقتي بغض گلويت نميگذارد صدايت بلندتر از حدي شود و آرام حرف ميزني كه مبادا دستت رو شود. گفت كه هشت سال در وطنش مدرسه رفته، به تمام آن هشت سال فكر كردم كه چه سخت بوده برايش، چه دوستاني را بابت بقاياي جنگ و بنياد گرايي از دست داده وچه سخت تر بوده دل كندن از خانه اي كه در آن بزرگ شده‏ اي وقتي هنوز بايد كودكي كني.
نشستن كنارش بهترين كار دنيا بود، براي خودم.

سه‌شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۳

تخته نوشت - هفته اول آبان

زنهار تا تواني اهل نظر ميازار  /  دنيا وفا ندارد اي نور هر دو ديده

* تخته نوشت بخشي از شعر يا متني است كه ابتداي كلاس بر تخته مينويسمش. 

جمعه، آبان ۰۲، ۱۳۹۳

عصر جمعه

هر بار بعد از دیدار تو
می نشینم
مثل زلزله زده ها
در کنار صندلی ام
و کشتگانم را می شمارم
و تکه پاره های تنم را جمع میکنم

سعاد الصباح 
-----------------

من هنوز
گاهی
یواشکی خواب تو را میبینم
یواشکی نگاهت میکنم
صدایت میکنم
بین خودمان باشد
اما من هنوز
تو را
یواشکی دوست دارم

ناظم حکمت

تکه ها - دو

نمی‏دانم این انرژی از کجا می آید، شاید از جمع نشات میگیرد، از بودن دیگران، از دیدن و شنیدن آدمهایی که عزیزند، اندیشه و خواستگاهش اما درونی تر است، انقدر که دیگر ناخواسته تبدیل به بخشی از من شده، یکی از همان تکه هایی که موجودی که من باشم را تشکیل می دهد، فکر میکنم اگر این تکه های بنیادین روزی نباشد دیگر شبیه خودم نخواهم بود.
ناخوش بودم، اولین روزهای همین ناخوش بودن تکراری این روزها، "الف" حالم را میدانست، خواست هم را ببینیم، نوشتن مثل همیشه صادق ترین بخش درونیم شده بود، برایش نوشتم "من را ناراحت نخواهی دید، هیچ وقت. اگرهم بیایم ته مانده انرژی درونیم را صرف میکنم که خوب به نظر بیایم و نفهمی". همیشه همینطور بوده، تمام توانم را بکار بستم تا در جمع خوب و خندان باشم، اگر انقدر توان نباشد که بتوانم نقشش را بازی کنم ترجیح میدهم تنها باشم و کسی را نبینم تا اینکه غمزده دیده شوم. هم خانه اسبق میگفت این میشود دورویی و دروغ ، اگر دروغ باشد میشود تنها دروغی که در زندگی بکار میبرم. 
از این تکه هایم که مینویسم، به این معنا نیست که دوستشان ندارم، یا میخواهم تغییرشان بدهم، شاید اینجا ثبتشان میکنم تا چند سال بعد ببینم چقدر شبیه خودم مانده ام، چقدر این تکه ها من را تشکیل داده بوده و قابل تغییر نبوده. از کلیت این تکه ها راضیم، همه چیزهای خوبی که دارمشان، حتی ناخوش بودن این روزها که بابت یکی دیگر از این تکه هاست. تکه هایی که از من جدا نمیشود. راضیم از اینکه وقتی در جمع یک لحظه به فکر فرو میروم چند آدم مهربان پیدا میشوند که بپرسند چرا شبیه خودت نیستی و بگویم چیزی نیست و باز شبیه همیشه باشم.
چهار سال پیش بود، یک روز پاییزی، در سفر بودم، در راه برگشت خبر دار شدم بابا حالش بد شده، قلبش که آرام ترین جای جهانم بود درد داشت، به تهران که رسیدم عصر بود، ماشینی پیدا نکرده بودم که بروم شمال، خانه دوستی که خانه امن آن روزهایم بود مهمانی کوچکی برپا بود، چند رفیق که معاشرتشان لذتبخش بود دور هم بودند، تماس گرفت که بروم و رفتم. لابلای معاشرت توانم به انتها رسید، اتفاق بزرگتر از توانم بود، به اتاق کناری رفتم، اشکهایم تمام نمیشد. تا سحر با همه تلاششان آرام نشدم. همه مهر و تلاششان برای همیشه در خاطرم می ماند، اما کاش آنشب آنجا نبودم.‏

چهارشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۳

تخته نوشت - هفته پاياني مهر ماه

دل هركه صيد كردي نكشد سر از كمندت  /  نه دگر اميد دارد كه رها شود ز بندت

* تخته نوشت بخشي از شعر يا متني است كه ابتداي كلاس بر تخته مينويسمش. 

یکشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۳

بدون عنوان

لابلاي يك كتاب يا فيلم كه يادم نمي آيد چه بود، مرد از يك جاي داستان ديده بود بودنش ميشود آزار كساني كه دوستشان دارد، ميشود دردسر ناخواسته، ميشود رنج، آن وقت براي آسيب نديدنشان همه چيز را ترك ميكند، قطعي و بدون بازگشت.

جمعه، مهر ۱۸، ۱۳۹۳

عصر جمعه

چونان صاعقه‌ای بر من فرود آمدی
و دو نیمم کردی
نیمی که دوستت می‌دارد
 نیمی دیگر 
که رنج می‌برد،‏
به خاطر نیمه‌ای که دوستت دارد

شعر از غادة السمان

سه‌شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۳

چاره

آدم دينداري اگر بودم، اين روزها امازاده‏ اي مي‏يافتم در تپه اي دور دست، امامزاده غريبي كه تنها همدمش متولي پيري بود كه شب ها چراغ نفتي كلبه را روشن ميكرد، نمازش را بلند و رسا ميخواند، نان و پنير شامش را با صفاي كلبه قسمت ميكرد و فردا طلوع خورشيد را دوباره در كلبه تماشا ميكرد. با پيرمرد وضو ميگرفتم اما دلم نمي آمد نماز خواندش را نبينم، مينشستم و تماشايش ميكردم، سفره اش را كه باز ميكرد به چشمانم نگاهي مي انداخت. پيرمرد كه ميرفت، كتاب مقدس را باز ميكردم، به نيت كسي ميخواندمش، به غربت تمام غريبان دنيا اشك ميريختم و تا صبح براي تمام پارچه هاي سبز گره زده شده به پنجره كلبه، قاضي الحاجات را صدا ميزدم. صدايش ميزدم تا غريبي وامانده غربت نماند، تا ناله دردمندي بيشتر نشود و تا كسي عزيزي را از دست ندهد. باريكه خورشيد كه پرتوي نوري بر كلبه ميانداخت نگاهم به پارچه هاي سبز پنجره مي افتاد، به اميد باز شدن يكي شان. باز نشده بودند، ايمانم به رحمان و رحيم بودنش ذره اي جابجا نميشد. تا صبح فردا شايد پارچه سبزي در باد پرواز ميكرد.


ديگري نيست كه مهر تو در او شايد بست / چاره بعد تو ندانيم بجز تنهايي
سعدي

چهارشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۳

دوباره مدرسه

انتهاي كلاس بود كه يكي از بچه ها گفت: "ميشه هر روز بيايد؟"
مانده بودم از ذوقش بميرم يا از درد اينكه نميتوانم.‏

شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۳

درفت‏ها

اينجا از درفت ها نوشته بودم، عصر جمعه لابلاي دلگيري و خالي بودنِ زندگي، بعضي شان را پاك كردم، چند تاريخ كه دلم ميخواست يادم بماند، چند جمله كوتاه و چند نوشته كه ديگر هيچوقت ارسال نخواهد شد. اينكه چقدر پاك كردنشان رابطه مستقيمي با پاك شدنشان از زندگي روزمره داشته باشد را نميدانم اما ميدانم كه نميخواهم ببينمشان، در چشم بودنشان تنها حال ناخوش با خود دارد، همه را ميبرم پستوي ذهنم، يك گوشه اي ميگذارمش و رويش چيزي مي اندازم تا كسي نبيندش، تا ماندگارتر باشد، خودم اما يادم ميماند. 

سه‌شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۳

بوی جوی مولیان

مدرسه نو شده بود، اتاقی به کلاسهایش اضافه شده بود، دیوارها دیگر آن رنگهای رو رفته را نداشتند، دیگر نیمکت شکسته و خرابی در کلاس ها دیده نمیشد، سقف تعمیر شده بود و دیگر نگرانی آوار شدنش روی سر کسی وجود نداشت، تخته سیاه و گچ جای خود را به تخته وایت برد داده بود. شاید برای اولین بار در زندگی این حجم تغییر که منجر به ویرانی خاطرات خوشی شده بود نه تنها برایم سخت نبود که دوست داشتنی و خواستنی می نمود.
برای اول مهر دلم نیامده بود به مدرسه نروم، از صبح که تصمیمش شکل گرفته بود قدر کودکی کلاس اولی که شوق مدرسه دارد ذوق در من خانه کرده بود.
همه دنیا باید زودتر میگذشت تا عصر شود و دوباره مدرسه را ببینم، لبخند از لبانم پاک نمیشد، تمام مسیر به خوشی و خیال شیرینش گذشت.
باور نمیکردم دوباره روی نیمکت های مدرسه نشسته ام، بچه ها یکی یکی، سلام کنان وارد میشدند و لبخند بیشتر از قبل به صورتم می ماسید. خانم "خ" به مهربانی همیشه بود، همانقدر کوشا و مصمم برای بهبود، برایم از ذوقی که در صورتم نمایان بود گفت و بیشترش کرد.
همه تغییرات مدرسه اما بوی خوشش را نتوانسته بود از بین ببرد، بوی روزهای خوب میداد، از نفس کشیدنش سیر نمیشدم، تند و تند چند نفس عمیق کشیدم، از خوشی دلم میخواست بزنم زیر گریه.
قلم را که برداشتم و نوشتم "طاق و رواق مدرسه و قیل و قال علم، در راه جام و ساقی مه رو نهاده ایم" باور کردم دوباره در حال معلمی کردنم، یعنی روزی در هفته وجود دارد که منتظر رسیدنش باشم، که تمام هفته صبر کنم تا بیاید و زندگی به لذتی نایاب تبدیل شود، یک روز وجود دارد که به زندگی معنا و رنگ دهد.

یکشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۳

وير

چند ماه بعد تو
فكر ميكنم كه چه مانده از من؟
چقدر شبيه خودي هستم
كه سالها دوستش داشتم
كه شبها برايم از عاشقانه ها ميخواند
و عصرهاي دلگير به زندگي مهمانم ميكرد
چقدر دلم وير دوست داشتن ميگيرد.‏
چند ماه بعد تو
فكر ميكنم چقدر زنده ام هنوز.


دوشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۳

کتاب ها

يك. آدم ها از ده كتاب تاثيرگذار زندگيشان مينويسند، هرچقدر تلاش كردم نتوانستم ده تا را انتخاب كنم، هر كتابي كه خواندم در بازه خودش تاثير گذار بود، دستم را گرفت و گوشه اي از زندگي و دنيا را برايم روشن  كرد، اولين تجربه كتابم از جنس شنيدن بود، شبهاي كودكي، وقتي بابا داستان هاي شاهنامه را ميخواند كه با لحن خودش برايم قابل فهمش ميكرد، قبلترش ديگر يادم نمي آيد، خودشان اما تعريف ميكنند كه بابا وقتي روي پايش تكانم ميداد برايم شعر ميخواند، از سهراب و نيما، از فروغ. شايد براي همين اين روزها كه سخت ميگذرد پناه ميبرم به شعر، به داستان، غرق ميشوم و به كف آرام و خنك آب ها ميرسم. كتابخانه چوبي آن روزها پر از كتابهاي ادبي بود، از نقد عروض و قافيه و صورخيال تا داستان هاي كلاسيك دنيا و شعر. خيلي قبلتر از اينكه خواندن و نوشتن را ياد بگيرم جلد كتابها را حفظ بودم، بالاي كتابخانه ميرفتم تا برشان دارم و بابا برايم بخواندشان، اولين داستاني كه خواندم اما از جمالزاده بود، يادم نمي آيد دقيقش چه بود. سخت بود اما هميشه كسي بود كه آسانش كند. بعدتر هم گزيده اي از داستانهاي منتخب فارسي بود، داش آكل هدايت را خوب يادم مانده، یک داستانی از علی اشرف درویشیان را هم یادم میاید .در تمام اين سالها كتاب يار هميشگي و عزيزي بوده، پناهگاه حال خوش و ناخوش، همراه لحظات بي حوصله گي و ذوق داري. 

دو. حرف زدن از كتابها خوب و دوست داشتنی ست، هرچقدر که بگویند و بگوییم کم است و باید بیشتر درباره اش حرف زد. به این فکر میکنم که همانقدر و بیشتر حتی از تاثیرگذاری کتاب ها "آدم" ها در زندگیم تاثیرگذار بوده اند، کاش بازی راه می افتاد تا آدمهای تاثیرگذارمان را به یاد بیاوریم، اگر دورند یادی کنیم ازشان و اگر میشود خبری بگیریم از آنها، اگر نزدیک و کنارمان هستند بدانند چقدر در زندگیمان تاثیر داشته اند و بودنشان زندگی را برایمان متفاوت و بهتر کرده، به انها بگوییم تا شاید بمانند و نروند.

چهارشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۳

مشکل توان بریدن - دو

"چت لیستم را باز می کنم و چشمم میفتد به دوست قدیمی خاطره سازی که تا بودیم با هم بودیم. سلام می کنم و از جمله ی بعدی؛ هر دو, دوزاریمان افتاده که آن دیگری, خراب است. که اصلن بعید نیست با همان سلام اول, اشکش سرازیر شده باشد. رفقای این چنینی دلشان نمی آید دلشان را جلوی دیگری سبک کنند. مبادا که دیگری غمگین تر شود. پشت هر جمله، شکلک خنده می فرستیم .اشک ها که سرازیر میشود, خنده ها را کشدارتر می کنیم و سریع خداحافظی می کنیم که بیش از این دوری؛ انگشتش را به چشمهایمان فرو نکند. که یادمان نیندازد, ما حرف هایمان را چشم در چشم، با فنجان چای و سیگار میزدیم. "
بعد چت مان در صفحه اش مینویسد
.........................................
اینجا آوردمش که یادم نرود هنوز با همه بعد مکانی مان، نزدیکی و نازنین برایم ، که بودنت لذتی ست که میدانم تا همیشه زندگیم خواهد ماند، که یادگاری هستی از گذر زمان همانقدر ارزشمند و پررنگ، که یادم بماند بوی همیشه را میدهی، که برای دانستن حالمان کلام نباید سکوت را برهم زند، که یادم نرود بودنت تمام حس های خوب دنیاست.
سایه  دار بمانی.‏

یکشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۳

مشکل توان بریدن

با همان کلمات شکسته همیشگی برایم نوشت "یادت باشه پرواز کردن هدف لازم نداره"‏
یادم می ماند و چقدر خوشحالم از بودنتان، تک تکتان که هستید، دور و نزدیک، بودنتان یعنی درست بودن مسیر زندگیم، همه تان میشوید هدف زندگی، میشوید هدف پرواز کردن، میشوید بهانه لبخند داشتن در روزهای سخت.

چهل و سه بار تماشاي غروب

کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعدازظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدر خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی‌وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟ ... هر چیزی برای خودش رسم و رسومی دارد.
.
.
شازده کوچولو / آنتوان دوسن تگزوپری / ترجمه احمد شاملو

شنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۳

تکه ها - یک‏

این بار هم فرار کرده بودم، بعد دیدنش یک چاله عمیق در دلم نشسته بود، به تمام کارهای دیگر پناه برده بودم که فکرش از سرم بیرون برود، خندیده بودم، بلندتر از همیشه حرف زده بودم، نگاهم را به در و دیوار دوخته بودم، رقصیده بودم حتی، دورتر از همیشه خودم شده بودم، چاله اما بزرگ و بزگتر شده بود، بیماری همیشگی سر باز کرده بود و مرا به داخل میکشید. دلم میخواست بروم و برنگردم، بروم و زار بزنم، نشسته بودم اما، بلند میخندیدم. 
چند روز پیش هم آمده بود سراغم، یک کلمه کافی بود، یادم آمده بود اولین بار کلمه را برایش بکار برده بودم، لابلای حرف سکوت شده بودم، لبخند زده بودم، دلم خواسته بود بروم خانه بعد بروم بزنم به دریا، انقدر شنا کنم که جانی نماند، همان وسط دریا بمانم. موج هم به ساحل نیاوردم.
تکه های دردناک و تلخی که این "من" را به وجود آورده دوست دارم، (سلام "م") این فراموش نکردن را، این تیر کشیدن دل را وقت دیدنش، وقت یاد آوردن لحظات و کلماتی که برایم او میشود، این ذات شرقی بودن و درد دوست داشتن کشیدن را، این نافرجام بودن دلدادگی و نشستن به پایش را.
"و ان شَکـَـوتُ الی الطیر ِ نُحنَ فِی الوَکـراتِ" 

یکشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۳

وچقدر منِ غمگين را بيشتر دوست دارم

یک لحظه مانده بود که زیر گریه بزنم، گوشی را برداشتم و آدم ها را برانداز کردم، دلم میخواست از در و دیوار حرف بزنم، از پنجره رنگی خانه همسایه، از کار، از اتفاقات روزمره زندگی، هرچیزی که برای چند لحظه حالم را دور کند، باید با کسی حرف میزدم که همیشه حرفهای معمولی برای گفتن داشت، به سختی انتخابش کردم، صدای بوق ممتد تکرار میشد، اشک به یک قدمی چشمهایم رسیده بود. بوق های ممتد تمام شد، ناامیدانه به گوشی نگاه انداختم. حالا دیگر کسی در ذهنم نبود برای حرف زدن، باید تسلیم میشدم، مشکلی با تسلیم شدنش نداشتم اتفاقی بود که زیاد پیش می آمد، اما این بار فرق میکرد، این بار نمیخواستم تسلیمش شوم، به هر ریسمانی میخواستم چنگ بیندازم تا به چاهش نیفتم. نمیخواستم از پایین چاه به روشنی بالا نگاه بیندازم و خودم را به روشنی برسانم. چشمانم را بستم و به صبحی فکر کردم که مادربزرگ دستم را گرفت و برد تا خانه همسایه که باد سقفش را کنده بود ببینیم، بوی عطرش در اتاق پیچید، یادم آمد چقدر گذشته از آخرین باری که زیر آن درخت تنومند نشسته بودم و برایش داستان تعریف کرده بودم، به تلافی همه روزهای کودکی. اشك حالا نزدیکتر از قبل شده بود، همه راههای فرارم بیشتر به طرفش کشانده بودم، می دویدم اما جای دور شدن نزدیک میشدم. چقدر دلم ميخواست كسي از خودم دورم كند، از اين روزهاي سخت كه جان ميكند تا شب شود و شب هايي كه خواب به چشم نمي آمد و تا صبح هزاربار به همه چيز لعنت مي‏فرستادم. خسته و خالي بودم، دلم ميخواست به دورترين نقطه عالم سفر كنم، تنها و دور از هياهوي آدمها، دور از هر ارتباط و نقطه اشتراك با دنياي بيرون. و آنجا بمانم انقدر كه دنيا مهربانتر شود. هرازگاهي فقط مادر بيايد، سرم را روي پايش بگذارم و چشمهايم را ببندم، انگشتانش را ببرد لاي موهايم، انگشتانش گير كند و باهم بلند بخنديم...‏

شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۳

امروز

در زندگی روزهایی هست که آدم دلش میخواهد بنشیند و مثل یک کودک گریه کند.
یک نفر باشد که با او اشک بریزید هم چه بهتر!‏

امروز

جمعه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۳

شهریور نودوسه

درست تر که نگاه میکنم هیچوقت اهل کندن و رفتن نبوده ام،همیشه آنقدر در نقطه ای مانده بودم که تمام وجودم فرو رفته بود. آنقدر که تمام شدنش از طرف دیگر اجبار شده بود و چاره ای برایم نمانده بود، از خانه، کار و عاشقی. حالا این حرفها را میزنم که موج تمام شدن ها هجوم آورده است. حالا که نشسته ام و کتاب ها را یکی یکی از قفسه در کارتن میچینم، کتابها را ورق میزنم، بوی روزی را میدهند که خواندمشان و نوشته های لابلایشان بوی بالا و پایین های زندگی میدهد، تلخ و شیرین روزهای سپری شده. خانه یکساله که نباید انقدر در من فرو رفته باشد، که تابلوی روی دیوار را که برمیدارم جایی در دلم بسوزد. که خیره شوم به در و دیوار و همه چیز را آخرین بار بدانم، زیر دوش به این فکر کنم این آخرین بار است، ساعتها را عقب عقب بشمارم، حالا فقط بیست و شش ساعت مانده تا در را برای همیشه قفل کنم.
از عاشقی، که میدانم باید تمام شود، که بهتر است تمام شود، که چاره ای نمانده، من اما از سه سال بعد میترسم که در همین نقطه مانده باشم، که این ناتوانی کندن کار دستم داده باشد، که نبش قبرش کرده باشم و دوباره امید بسته باشم. آن روز هم ساعتها را عقب عقب شمرده بودم. حتی دقیقه ها را، نمیدانستم چه میشود و چه را میشمارم اما.
زورم به کار رسیده است، به همه پیشنهادهای خوب رسیده پشت پا زده ام تا همچنان پشت میزم بمانم، تا همه تمام شدن ها سرم هوار نشود، که مجبور نباشم ساعتها را چندباره به عقب بشمارم. که یکجا مانده باشد که خالی بودنم را پر کند. که گاه و بیگاه فکرم پر نکشد به سویش.

چهارشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۳

خالي

"من،
خالي از عاطفه و خشم
خالي از خويشي و غربت
گيج و مبهوت
بين بودن و نبودن..."

تمام منِ اين روزها

اينجا با صداي ابي

یکشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۹۳

گلیم

باید هنوز بودی، در همان خانه ته آن کوچه تنگ، همان خانه که خورشید هر صبح خست داشت در روشن کردنش، با همان پیرمرد دکه دار که سیگار میفروخت و یک وقتهایی خودش با ما میکشید، در همان نقطه که مرکز ثقل جهانمان بود، درست همانجا.
و میخزیدم آن کنج خانه، روی همان گلیم دست بافت، و میخوابیدم، یک روز، دو روز، ده روز، انقدر که خستگیم برود، و دلیلی نداشت برایت بگویم که توانی نمانده تا بجنگم، تا بمانم، تا امید مرده را دوباره زنده کنم.تا ادای مسیر سبز را در بیاورم "خسته ام رییس، خیلی خسته". همه اینها را میدانستی. نباید حرف میزدم، نباید ناله میکردم، نباید به چشمهایت نگاه میکردم، باید روی همان گلیم میخوابیدم و زندگی تمام میشد.

شنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۳

به قول و غزل قصه آغاز کن

و این روزها، لابد باید گوشه ای بنشینم و از امید حرف بزنم. مانند پدربزرگ داستانها، روی صندلی چوبی رنگ و رو رفته ای و بنشانمتان کنارم یا حتی کوچکتر باشید و بلندتان کنم و روی زانوانم بگذارم.‏
و قصه را از انتها شروع کنم، از این روزها، روزهایی که دلم میخواهد رد پایش بماند در گوشه و کنار زندگی، روزهای جوانه زدن بذر امید و سبز شدنش. قصه باید از غروب خورشید آن روز در دل این تابستان گرم بگذرد، از لابلای صدای کودکان و از کنار درختهای سبز، و روزها را رد کند، دقیق و آرام تا اولین روز و این امید باشد که شبها را به هم بچسباند و عقربه ها را با خود حرکت دهد. باید همانقدر دلنشین تعریفش کنم که در دل من خانه کرده، همانقدر گرم، همانقدر پر از رنگ پر از آوا . انقدر که دلتان بخواهدش.
حالا اما، مانند پدربزرگ داستانها، روی صندلی چوبی رنگ و رو رفته ای با لبخند نشسته ام و قصه ای که تمام روزهای گذشته در خیال ادامه دادمش و هزار بار تکرار کرده ام تا امروز بشود و بگویمش را، توان تعریف ندارم. از خوشی اش زبانم بند آمده و جملاتم در هم گم شده است، درست مانند آن روز خوب در دل این تابستان گرم.

یکشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۳

كسي كه ميتواند تمام حرفهاي سخت كتاب كلاس سوم را، با چشمهاي بسته بخواند!‏*

فكر ميكنم تمام اين جنگ و آشوب دروني مي ارزيد به حال خوش بعدش، به احساس سبكي اش و به لذتي كه ته نشينم شد، آنقدر كه بماند همانجا و تكان نخورد.‏
حس پرنده كوچكي در من است كه وقتي به حد توانستن رسيد مادر از بلنداي لانه بالاي درختي هلش داد تا پرواز كند، تا رسيدن به زمين چند روزي طول خواهد كشيد، حس ناب اين پرواز ولي خواهد ماند، براي هميشه.‏
مادر؟ مادر ميشود همين جنگ و آشوب دروني، همين كلنجارهاي وقت و بي وقت، همين دستهاي مهرباني كه كشاندم و همين "اميد" كه ماند و به پرواز درآوردم.‏


* كسي كه مثل هيچكس نيست / فروغ فرخزاد

پنجشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۳

تمام

دلم خواسته بود بمیرم، درست همان لحظه سکوت، همان دقیقه کشدار که تمام نمی‏شد و من در حال تمام شدن بودم.

دوشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۳

كاش

بايد از انگشت هاي كشيده زني بنويسم
كه سالهاست
هرشب با طلوع ماه در من بيدار مي‏شود
و تا صبح 
آوازي به رنگ آسمان مي‏خواند.‏
بايد از چشمهاي ساده اش
شعري بسازم
كه لالايي مادران شود
در روزهاي جنگ.‏‏
از طره سياهش
داستاني بايد
كه بوي برگ بدهد
در باران روزي پاييزي.‏
بايد از دامن بلندش بنويسم
از لبخندش
از سكوتش
از او
كاش مي‏توانستم.‏






شنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۳

انفجار

يك. در سريال "sopranos" نقش اول دوست داشتني، يعني همان "توني" نازنين براي مداواي آشفتگي روحي و سردرگمي هاي رزومره برخلاف ميل باطني و حرفه اي هر هفته با روانشناسي ديدار ميكند. ديدار توني سوپرانو با روانشناس از نقاط عطف هر قسمت است كه در آن توني از كوچكترين مسائل خانوادگي تا مهمترين اصول كاري را با مراعات تمام براي خانم روانشناس تعريف ميكند، در حين اين گفتگو عصباني ميشود، تهديد فيزيكي ميكند، فحش ميدهد، ناراحت ميشود و گاهي قهر ميكند و اين افت و خيز، وقتهايي منجر به قطع شدن ادامه ديدارهاي هفتگي ميشود تا طرفين احساس كنند بايد اين گفتگوها ادامه پيدا كند. از طرف ديگه همسر توني كه به نسبت مسيحي باايماني به نظر ميرسد، از پدر روحاني كليسا براي اعتراف به گناهانش بهره ميبرد.‏
دو. نوشتن (اينجا) همواره براي من حكم ديدار با روانشناس يا شايد اعتراف نزد كشيش را داشته است، قبلتر با حفظ اصولي اينجا مكاني براي بيان كوچكترين اتفاقات روزمره تا مهمترين رويدادها و حس هاي من بوده. اين روزها اما سخت تر از هميشه شده است ، نميدانم از كجا اين اتفاق شكل گرفت، ديگر روزمرگي نوشته نشد، دوراهي ها و تصميم هاي سخت درونم ماند و سفت و سفت تر شد، و اين عدم گفتگو شكل بدي به خود گرفت. حالا سخت تر و ناراحت ترم، با آرزوهايي دورتر كه از لمس شدن روز به روز بيشتر فاصله ميگيرند و اميد را كمرنگ تر ميكنند و انفجاري كه همين نزديكيها درونم رو نابود خواهد كرد و تاثيرش به بيرون هم خواهد رسيد.‏

یکشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۳

توقف

آن عصر كسي در مدرسه نبود و در بسته بود، زود رسيده بودم. زمين خاكي پشت مدرسه قرارگاه روزهاي زود رسيدنم شده بود، به فوتبال پر از گرد و خاك خيره ماندم، "باريداد" هم زود رسيده بود، با دستهاي هميشه سياهش ، آن چرخ زهوار در رفته‏ اش چقدر سياهي داشت كه هر روز به دستش بدهد، با تمام خستگي روز كنارم نشست، اثري از شادي در چشمانش ديده نمي‏شد. پيشنهاد فوتبالم را با تعجب پذيرفت، هم تيمي شده بوديم، "آقا" از زبانش نمي افتاد، "آقا پاس، آقا پاس".  گرما و گرد و خاك وجودمان را پوشاند و خيس و كثيفمان كرد. وقت رفتن به كلاس ديدن شكل و وضعمان اول با تعجب و بعد با خنده همراه بود. بدون دادن قول فوتبال دسته جمعي نميشد راضيشان كرد. حرفهايمان كه تمام شد گچ را برداشتم، "اي برتر از خيال و قياس و گمان و وهم".
زمان بايد در همان لحظه برايم متوقف ميشد، درست در همان نقطه، همان قدر برتر از خيال و قياس و گمان و وهم، همان قدر خوب و آرام و پر از روشني. نبايد حتي دقيقه اي ادامه مي‏ يافت.

چهارشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۳

همانطور که می گویند

"...
با زندگي بي حساب شدم
بي جهت
دردها را
فاجعه ها را
دوره نكنيد
و يا آزارها را.
شاد باشيد"


شعري كه در نامه خودكشي "ولاديمير ماياكوفسكي" نگاشته شده بود.
همان.

چهارشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۳

نبرد من

از تاریک و تنگ ترین کوچه های گلی و دوست داشتنی بافت تاریخی یزد عبور میکنم، همانقدر روزهایم تاریک و تنگ به نظر میرسد و در آشوبهای همیشگی که یادگار روزهای  دور است غوطه ور شده ام.
کوچه های شهر با خشت های خشک شده در کوران روزگار، سخت در هم تنیده و نقشی زیبا به دیده می نشاند؛ بهترین پناه این روزها لابلای دیوارهای شهر و در میان لهجه های پیرزنانی است که در هیاهوی شان نبرد تلخ و سهمگینی گم میشود.
این جنگ تن به تن باید در همین حوالی به صلح برسد، تا بیش از این وجودم را تسخیر نکرده است. تا بیش از این پس سنگرهای خودساخته پناه نبرده ام. تا خاکریز همه من را در خود فرو نبرده است.
فاتحان بزرگ جنگ ها باروهای بلند و دیوارهای ستبری داشته اند، من اما دیوارهایم شکست برایم به ارمغان اورد، شکستی که به آن افتخار کرده ام و همواره خواهم کرد، شکستی که من را تبدیل به کسی کرده که امروز هستم، شکستی که با پیروزی تنها چند قدم فاصله داشته اما قدم در راهی که نباید بر نداشته ام تا پیروز باشم؛ من به تمام این روزهای سخت و حال های بد که حاصل این شکست است افتخار میکنم. به تمام نداشته هایی که با چند قدم بدست می آمد اما نخواستمشان میبالم.
من به این موجود غمگین و شرمسار شکست های پیاپی افتخار میکنم.

یکشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۳

Reyes De Europa, ¡Hala Madrid!

يك. دنياي بدون فوتبال برايم تصور كردني نيست، انقدر اين ورزش در زندگيم رخنه كرده است كه نبودنش كمبود قابل لمسي در دنيايم است. تمام خاطرات خوش و لذتهاي فوتبال، چه در نقش بازيكن در دوران دبيرستان و دانشگاه، و چه امروز، گاه و بيگاه پشت كنسول هاي بازي و چه در هميشه زندگي در نقش تماشگر و كل كل هاي هيجان انگيز دوست داشتنيش و چه خواندن كتابها و حتي مربيگري در دنياي مجازي قطعه اي غير قابل جايگزين بوده است.

دو. برخلاف رفاقت ها كه نقطه آغاز آن مكان و زمان مشخصي دارد، به خاطر ندارم از كجا طرفدار تيم هاي خاصي در فوتبال شده ام، چطور يك كودك ميتواند طرفدار رئال مادريد شود؟ يادم مي آيد در روزهاي شروع عشق خاص به اين باشگاه رقيب ديرينه بهتر بود، بارسلون در اوج بود و در سال اولي كه مادريديستا شده بودم اين بارسلونا بود كه قهرمان لاليگا شد. و اگر امروز ميخواستم شروع به طرفداري تيم خاصي كنم آيا تنها زمين فوتبال تاثيرگذار بود؟ و انديشه سياسي موجب ترجيح تيم ديگري جاي يك تيم با سابقه وابستگي به پادشاهي نميشد؟

سه. ديشب دراماتيك بود، دهمين قهرماني اروپا كه دوازده سال انتظار را به همراه داشت نزديك و دور بود، مخصوصا وقتي دقيقه ها با سرعت هرچه بيشتر به نود رسيدند. دقيقه نودوسه گل زده شد، به مرز جنون رسيديم، قلبمان به تپش افتاد، بغض ها فرياد شد و اين لذت فوتبال است.

جمعه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۳

عصر جمعه


یک.‏ 
هزار سال به امید تو توانم بود * هر آنگهی که بیایم هنوز باشد زود
مرا وصال نباید همان امید خوشست * نه هر که رفت رسید و نه هر که کشت درود
سنایی


دو.‏

"امید"

لغت نامه دهخدا

امید. [ اُ / اُم ْ می ] (اِ) در پهلوی ، اُمِت . در پازند، اُمِذ . (از حاشیه ٔ برهان قاطعچ معین ). آرزو. (حاشیه ٔ برهان قاطع) (ناظم الاطباء).رجاء. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). رجو. رجاوة. مهه . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). مرجاة. (منتهی الارب ). امل . امله . ترجی . ارتجاء. ترجیه . آرمان .

|| چشم داشت . انتظار. توقع. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). چشم داشت و انتظار و نگرانی و توقع. (ناظم الاطباء). بیوس . برمو. پرمو. پرمور. پرموز. (از یادداشتهای مؤلف ). انتظار برای چیزهای خوب . توقع و چشم نیکی از مردم و از هر چیزی داشتن . 


سه.

من

شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۳

بخند

يك. اولين بار در سفر ديده بودش، لابلاي حجم رنگ سبز و نور طلايي پاشيده شده بر آن. شرم نگريستن سرش را به پايين افكنده بود، دلش ميخواست حرفي بزند اما زبانش سنگين شده بود و تكان نميخورد. از چشمهايش فرار ميكرد ولي تاب نديدن نداشت، به گره موهاي سياه و قدمهايش زيرچشمي و گريزان از شك ديگران مي نگريست. قلبش سريعتر از هميشه مي تپيد، چقدر شبيه آنچه بود كه در خيالش تصور كرده بود، همان كه در خوابهايش ديده بود، همان كه بوي زندگي در مشامش جاري مي ساخت، همانقدر سيال، همانقدر پر نقش، همانقدر خرامان.
دلش براي آن دستها پر مي كشيد، براي آن نگاهها، شرم اما بندي سخت بر پايش بسته بود، تلاش كرده بود تا از بند خلاص شود، نشده بود اما...‏

دو.
بخند بر شب
بر روز، بر ماه
بخند بر پيچاپيچ خيابان‏هاي جزيره،
بر اين پسر بچه كم‏رو
كه دوستت دارد.
- هوا را از من بگير خنده ات را نه، پابلو نرودا-

یکشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۳

شروع ميكنم پس هستم

به تمام ناكرده هاي زندگي مي انديشم، به تمام نگفته ها، به تمام ناتمام گذاشته ها، به اينكه چقدر زمان وجود خواهد داشت براي تمام كردن ها و چه مقدار جسارت آغاز. به فرصت هاي دوباره مي‏انديشم، به روزهايي كه حسي دروني مي‏جوشد و نمود خارجيش جسارت آغاز است، چندتا از اين روزها مانده است و گذر عمر چقدر سرعت اين جوشيدن ها را كم ميكند. به آناني كه "پنجاهشان گذشته و در خواب بوده اند" و چقدر "اين پنج روز" مانده شان قابليت جوشش دارد.
بايد تمرينشان كنم تا خشك نشود، بايد همواره روزي وجود داشته باشد كه آغاز ناكرده اي همان روز باشد، شروع شود و روزي به پايان رسد. اين آغازها بوي زندگي ميدهد، نشاني از زنده بودن.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۳

اين پست

اين پست فقط براي اين نگاشته شد كه دلم ميخواست چيزي بنويسم، آن هم در زماني كه چيزي در ذهنم حركتي نميكند كه نوشته شود، همانقدر همه چيز آرام و ساكن كه درون منِ اين روزها.  نه اينكه هر بار وقت نوشتن تحرك چيزي در ذهنم باشد، اما هر بار تلنگري براي نوشتن در من محرك نوشتن ميشد، اين بار اما ذهنم خالي تر از هميشه براي ثبت كردن است. به تمام موضوعاتي فكر ميكنم كه ميشود ازشان نوشت، از اين روزهاي خوب ارديبهشت كه مي‏وزد بر زندگي، از خانواده كه هميشه در گوشه اي از ذهن نشسته است، از خود گذشته و حال، از تو و خيال آرامش بخشت ، از جريان سيال زندگي، از دوستان و سفر و ...
نوشته هاي ديگران را مي‏خوانم، چقدر دلم ميخواست بتوانم بنويسم، همانقدر دل نشين و بعد نوشتنش انقدر سبك باشم كه دلم نخواهد تمام شود و كش‏دارش كنم. اين پست بايد همنقدر بي دليل و بي هدف كه نوشته شد تمام شود.

دوشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۳

درگير

يك. در دو راهي ماندن را دوست نداشتم، هميشه فرار كرده ام از شرايطي كه دوراهي ايجاد كند، از دوراهي هايي كه در دو دسته درست و نادرست نميگنجند، كه هر دو راه و ميتوانند نتيجه خوبي داشته باشند. با پيشآمد شان يك راه را انتخاب كردم و پايش ايستادم، آنقدر كه نتيجه بدهد. زمان گذشت، زندگي بزرگتر و واقعي تر شد، دوراهي ها هم از قافله عقب نيفتادند، سخت تر و حياتي تر شدند.

دو. "ب" ميگفت از حرفايت بوي درگير بودن بلند ميشود، نميدانم درگير چقدر شبيه چيزيست كه هستم، چقدر واژه درستي ست. اما ميدانم بيشتر درگير زندگيم، درگير روزها كه بعضي شان عجيب سخت ميگذرد. شب ها در تاريكي به فكر فرو ميروم، فكرم درگير مسير زندگيست، كه ميتوانست كمتر پيچ و تاب داشته باشد براي رسيدن، كه ميتوانست راحت تر و نزديك تر باشد براي هم مسير شدن، كه ميتوانست دچار جبر وحشتناكش نباشد.

شنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۳

دوباره بخند

یک. "م" بعد آن خونریزی مغزی (لعنتی) روز تولدش، در فیسبوک نوشته:‏
و من حالا می‏تونم لپتاپم رو بگیرم دستم و بیام فیسبوک یا چت کنم یا مثلا ببینم کی عکس جدید گذاشته. فکر کن! یادته  چقدر غر میزدم که مجبور شدم یه ترم تمدید کنم؟ بعضی وقتا همون کارهایی که اعصابتو خرد میکرد مثل سر و کار و غذا پختن و ... آرزوت میشه. باور میکنی؟

دو. باور میکنم!‏ و خجالت میکشم از حال بد روزهایم حرف بزنم، از کارهای اعصاب خرد کنی که آرزوی نه چندان نزدیک دوستی ست که نه چندان دورتر از این روزها لبخند پر رنگی بر لب داشت.‏

دوشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۳

تو آن باد سردي؟


یاد دارم شبی ماهتابی
بر سر کوه "نوبن" نشسته
دیده از سوز دل خواب رفته
دل ز غوغای دو دیده رسته
                                       باد سردی دمید از بر کوه

چنگ در زلف من زد چو شانه
نرم و آهسته و دوستانه.
با من خسته‌ی بی‌نوا داشت
بازی و شوخی بچگانه.
                                       ای فسانه! تو آن باد سردی؟

افسانه - نيما يوشيج

یکشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۳

خالي

پاك كردن كامل ديگران كه برات سخت باشد تنها نشان شان در شماره هاي گوشيت مي‌ماند، ديگراني كه رفته اند يا سالها تنها يادگارشان خاطرات دور دست و روزهاي سپري شده است همچنان لابلاي شماره هايت هستند و گاهي چشمت به نامشان خيره مي‌ماند.
حذف تمامي شماره هايت به ناخواسته مزيتش پاك شدن كاملشان است و يادآوري ارزش آناني كه هستند، نزديكند و قابل لمس و ديدار.

پنجشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۳

سال بی شهروزی

یک. خوابهایم کش‏دار و کش‏دارتر می‏شوند، هوا هنوز روشن است که می‏خزم گوشه رختخواب و تا ظهر فردا در جایم میغلتم، به هیچ وجه حوصله مدیا ندارم، بازه کتابخوانیم کوتاه شده، کتاب را زود گوشه ای می ‏اندازم تا دوباره برش دارم و باز زود به همان جا بیندازمش. خواب طولانی می‏تواند اولین و بهترین نشانه حال روزهایم باشد، متر و معیار خوب بودن یا نبودنم. حال بد با خواب طولانی هماهنگ می‏شود، هر چه طولانی‏تر بدتر. هر چند روز پیاپی درمانش سخت و ناممکن تر. لابلای این وضعیت مهمانی عید و دید و بازدید هم باشد، انقدر که سر و صدایش از تحملم بیشتر شود. هیچ سال نوروز انقدر برایم کسالت بار نبوده، تکراری و بی هیجان، با اینکه همچنان نوروز را زیاد دوست دارم، این روزها سخت می‏گذرد.

دو. با رفیق باید چند شب تا صبح نخوابیده و حرف زده باشی، باید داستان خوانده باشی تا بخوابد، باید غذا پخته باشی و دور سفره خورده باشی، باید دشت و دمن و کوه رفته باشی، با رفیق باید در جاده بوده باشی، باید درد دل کرده باشی، باید شب های پرستاره دور آتش آواز خوانده باشی. باید از خنده روده بر شده باشی، باید اشک ریخته باشی، باید ساز زده باشی، آب بازی کرده باشی، با رفیق باید در خیابانهای پر از دود و اشک آور دویده باشی و نام میرحسین را فریاد زده باشی، باید از بودنش خوشحال باشی و کیف کرده باشی، باید رفاقت را کهنه کرده باشی.
سه. کسی که همه اینها را با او گذرانده ‏ای کم پیدا می‏شود، نایاب است و کم پیدا، آنقدر رفیق است که کسالت روزها برای ساعتی در مصاحبتش گم شود، زنگ زده بود، شنیدن صدایش آرامش داشت، حرف زدیم و چه کیفی داشت ، برای امسال نام انتخاب کردیم، امسال شد "سال بی شهروزی" ، داستان و خاطره ای که چند سال پیش از تراژدی به طنز تبدیلش کرده بودیم، حالا طنزی ماندگار شده برایمان، تراژدیش هنوز باقیست، همانقدر تلخ و دردناک اما این روزها برایمان خنده دار شده. تمام که شد حسرتش به دلم ماند، کاش نزدیکتر بود و میشد دیدش، همین شد امید، امید اینکه یکی از همین روزها جمع کنم و به سویش پر بکشم و چند روزی این سال بی شهروزی را جشن بگیریم. زندگی چقدر تراژدی است، تراژدی که قابلیت طنز شدنش زیاد است.

چهارشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۳

سه‌شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۲

سالهاي دور

چه كسي مي‏توانست بداند بعد اين سالهاي گذشته نه چندان دور، چه چيزي پيش مي‏آيد؟ از كجا مي‏شد فهميد آنقدر همه چيز عوض مي‏شود كه نشود ديگر به گذشته برگشت؟ حتي ياد آن روزها تبديل به خاطره اي عجيب و دور شود و تصورش سخت باشد.از كجا بدانيم چندسال ديگر چقدر همه چيز ميتواند عجيب باشد و از اين روزها تنها تصوري دور و سخت بماند. هر روز مي‏توانم به اين فكر كنم كه چندسال ديگر زندگي چقدر عجيب و غريب مي‏تواند باشد، چقدر جامد و چقدر مايع و هر روز فكرم با روز قبل متفاوت باشد. در خيالم يك روز سالهاي بعدِ دور، رنگي و پرهيجان است و روزي سياه و سفيد و در سكوت. من؟ همانقدر كه اين را دوست دارم آن هم برايم شيرين است. 
تنها تصوير ثابت اين تصور قرار گرفتن است، بايد قرار گرفته باشم، بايد خانه اي باشد كه ماواي عزيزاني باشد كه بتوانند به قرار داشتنم تكيه كنند. بايد بتوانند هر چند سال دورِ بعدتر و بعد نبودن و نديدن سالها همانجا پيدايم كنند، در همان نقطه زندگي.

و تو، تمام اين سالها تصوير ثابت ديگر هستي، كه با قرار گرفتنم گره خورده‏اي. از كجا مي‏توان فهميد انقدر همه چيز عوض نشود كه تو نزديكتر از تمام سالهاي دور، از ذهنم بيرون آمده باشي و من دستهايت را گرفته باشم.

جمعه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۲

صد سال تنهایی

 سال‌ها سال بعد، هنگامی که در گوشه تنهایی خود نشسته بود، بعد از ظهر دوردستی را به یادآورد که نیمی از حرفهایش در دلش ماند و نتوانست بر زبان بیاوردشان‏.‏
عصر آن روزی که یک لحظه مانده بود تا فراموشی خاطرات از خانه رخت برچید و نوشته روی برچسب های مانده به دیوار و طاقچه برای همیشه پاک شود، ظهر آن روزی که یک آن مانده بود تا فال ورق ورق زندگی را زیر و رو کند، صبح آن روزی که ساعتی مانده بود تا بعد چهارسال باریدن زمین گل آلود سفت شود و برکت سالها دوباره برگردد، شامگاه آن روزی که دقایقی مانده بود تا عقل حیران بسته به پای سنگیِ درختی جایش را به تصویری ماندگار دهد، سحرگاه آن روزی که ساعتی مانده بود تا ترس جایش را به شور زندگی و مبارزه دهد، ساعات آن روزی که لحظه ای مانده بود تا زیبایی به اوج برسد و پرواز کنان بالا و بالاتر رود، لحظات آن روزی که یک چشم به هم زدن مانده بود تا آخرین اوراد کتاب پر رمز خوانده شود و صد سال تنهایی در طوفانی محو شود، زندگی بازی دیگری در سر می پروراند. بازی دشواری با پسری که بعدازظهر دوردستی را به یادآورد که پدرش او را به کشف کلماتی از جنس عشق برده بود.‏


* به یاد و احترام بهمن فرزانه که سه باره و صد باره خواندن ترجمه شاهکارش از کتاب بی نهایت دوست داشتنی گابریل گارسیا ماکز ذره ای از شور و شوقی مشابه اولین بار خواندنش را نمیکاهد.‏

یکشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۲

با شاعران جهان

بعضی ترانه‌ها را
می توان
بارها و بارها
گوش داد
 
بعضی انسان‌ها را
می‌توان
بارها و بارها
دوست داشت...‏
از ایلهان برک
مترجم : احمد پوری
.................................................

اينکه با تو باشم و با من باشی
 و با هم نباشيم
جدايی همين است.‏

اينکه يک خانه ما را در بر گيرد
اما يک ستاره مارا در خود جا ندهد
جدايی همين است.‏

اينکه قلبم اتاقی باشد
خاموش کننده‌ی صداها با ديوارهای مضاعف
و تو آن را به چشم نبينی
.‏جدايی همين است

اينکه در درون جسمت
ترا جستجو کنم
و آوايت را در درون سخنانت
جستجو کنم
وضربان نبضت را در ميان دستت
جستجو کنم
.‏جدايی همين است

از غاده السمّان
ترجمه عبدالحسین فرزاد

پنجشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۹۲

از امید سخن بگو - دو

در مدرسه تمام تلاشم بر امید دادن استوار بود، امید دادن و از زندگی حرف زدن، از دیدن خوشی‏های کوچک و داشتن حس خوشبختی  برای کودکانی که خوشبختی را به چشم‏های ناامید خود ندیده بودند و با دستان ترک خورده و ضخیم خود هیچگاه لمسش نکرده بودند. از آینده‏ای که حتما روشن است می‏گفتم و دیدن لبخندی که بر لبانشان نقش بسته لذتی تمام نشدنی بود.
موضوع انشاء یک بارشان آینده و آرزوهاشان بود، ته کلاس نشستم، تلاش کردم معلمی باشم که بچه هایم اشکم را نبینند. سخت بود، چیزی درونم می‏جوشید ولی نمی‏توانست فوران کند، ماند جوشید و جوشید تا سنگ شد و ماند همانجا، یادم نمی‏رود.
آرزو داشتند در کشورشان جنگی نباشد و برگردند، کشورشان آباد باشد و هر روز ترس زندگی غیرقانونی نداشته باشند.ارزو داشتند دردها و رنج های پدر و مادرشان کمتر باشد و خانه شان رنگ شادی به خود ببیند. "احمد" دوست داشت ازدواج کند و پسر! داشته باشد. وقت خواندنش لپهایش سرخ شده بود، دوست داشت پسرش مجبور نباشد در کودکی کار کند، آرزو داشت پدربزرگ زنده باشد و زیر آوار موشکها نرفته باشد و اسیر بمبها نشده باشد. 
بیشتر از درد از ذوق اشکهایم جاری شده بود، باور داشتند می‏شود روزی آرزوهایشان را لمس کنند، یقین به روزهای روشن صدایشان را رساتر از همیشه کرده بود. امید برایشان زنده بود و من زنده نگه داشتن امید را از کودکانی یاد گرفتم که برای همیشه عمرم چیزی بدهکارشانم.

پنجشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۲

ستاره*

نباید که انقدر شبیهت باشد، نباید که حس کنی خودت را دیده‏ای، نباید دلت بخواهد بعد این همه سال به یاد آن روزها زار بزنی. نباید که لال شوی، نباید بعد تمام شدندش با تمام وجود از سینما خارج شوی و فریاد بکشی. اما بود، همان چیزی بود که نباید، که سالها دورشده بود.
جرئت نداشتم به صورتت نگاه کنم، به دستهایت خیره می‏شدم. دستهایت برایم لذتبخش تر از تمام فیلم های دنیا بود، سینما تاریک‏تر از همیشه بود، زندگی برایم روشن بود اما. به صورتم نگاه کردی، به دستهایت خیره شده بودم، صورتم را بالا آوردی حالا به چشمهایت گره می‏خوردم. 
روزها در تغییر سیاه و سفید و رنگی غوطه ور می‎شد، من در التهاب غوطه ور بودم، تو در دلم، زندگی در هستی و عدم غوطه می‏خورد، با خودم حرف می‏زدم، بلند بود و می‏شنیدی. باید با تو حرف می‏زدم، نمی‏توانستم، لال شده بودم. سکوت همه جا را فرا میگرفت.
دلم نمی‏خواست یادت بیفتم، می‏افتادم و حالم خوب نبود. دوست داشتم زندگی را بالا بیاورم، نباید انقدر شبیهت باشد.

* برگرفته از شخصیت اول فیلم

دوشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۲

یاد باد آن روزگاران، یاد باد

یک. اگر من از خوشی این اتفاق بمیرم، حق دارم!

دو. پیش دانشگاهی بودیم، طبق روال آن سالهای دبیرستان درسها از تابستان شروع می‏شد و قبل از عید به پایان می‏رسید تا بعد از عید کلاسی نداشته باشیم و درس بخوانیم، مثل تمام چهار سال دبیرستان، فیزیک یکی از دوست داشتنی ترین معلمهای سال را داشت که بی نهایت برای ما عزیزبود ، معلمی خوش مشرب که بیشتر رابطه دوستی در کلاسش حاکم بود تا استاد و شاگردی. برایمان از عشق حرف میزد، از جوانی و نشاط، تشویقمان میکرد به زندگی و لذت بردن از آن، دوستش داشتیم و دوستمان داشت.
خاطره آن روز از ذهنم پاک نمی‏شود، یکی از اولین روزهای دی ماه سرد آن سال بود، کلاس فیزیک بود و از درس لذت میبردیم، فصل آخر کتاب و بود و نفس های آخر فرمولها و روابط ، کسی از استاد پرسید کی فیزیک تمام میشود و دیگر کلاسهایش تشکیل نمی‏شود، بدون هیچ وقفه ای استاد با آن لحن دوست داشتنی جواب داد، پنجم بهمن! همه تعجب کرده بودیم از این تاریخی که بدون درنگ داده شده بود و من بیشتر از همه! استاد رو کرد به ما و گفت، پنج بهمن تولدم است و دوست دارم آن روز با شما خداحافظی کنم، دستهایم بالا رفت. 
- جانم؟
- استاد تولد من هم پنجم بهمنه!
سر کلاس آمد و بغلم کرد، همه خندیدیم، همیشه دوست داشتم بغلش کنم و خودش امروز پیش دستی کرده بود.
پنج بهمن آن سال برای من و استاد در کلاس فیزیک تولد گرفته شد، آواز خواندیم، خاطره گفتیم، خندیدم و اشک خداحافظی ریختیم.

سه. دیروز تولدم بود، بیست و هفت سالگی تمام شد. عددهای عجیب بالا و بالاتر می‏روند، درکشان نمیکنم. سوای تمام لطف های عزیزان که لبخند بر لبانم نشاندند، یاد استادم افتادم، در دنیای مجازی پیدایش کردم، تا درخواست دوستی فرستادم برایم نوشت، "عمو کورش تولدت مبارک، نمیدونی چند وقت منتظرت بودم"، تمام آن پنج بهمن را یادش بود، با جزئیات برایم تعریف کرد، کیف کردیم، قرار گذاشتیم هم را ببینیم. موهایش سفید شده، روی صورتش چین افتاده، اما هنوز لبخند دارد، همانقدر مهربان و دوست داشتنیست.

چهار. اگر من از خوشی این اتفاق بمیرم، حق دارم...‏

دوشنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۲

از اميد سخن بگو

چيز كوچكي (كوچك؟!) لابلاي روزها گم شده است، چيزي كه بودنش منشا حركت بود و حركت يعني تمام زندگي. پناه مي‏برم به سرپناههاي محكم پيش از اين، كتاب و موسيقي فروترم مي‏برد، فرو رفتني كه سرشار از لذت است، فرو رفتني كه در آن دلم نمي‏خواهد دست و پا بزنم و  نجات پيدا كنم. مانند غرق شدن در آرامترين و آبي‏ترين درياها، غوطه خوردن و نگريستن به سايه‏هاي شكل گرفته در شنزار كف آبهاي گرم. آبهاي گرمي كه آغوشي وسيع گشوده است. غرق داستان‏ها و شعرها مي‏شوم، مي‏ميرم، پرواز مي‏كنم و به اوج مي‏رسم، ، تمام كه مي‏شود تمام شده‏ام، نمي‏شود ماند و آنجا زندگي كرد.

به جمع آدمها پناه مي‏برم، مسكن مي‏شوند، مي‏نشينند جاي درد، جاي خالي گم شده‏ها، عصب‏ها از كار مي‏افتند، يادم مي‏رود، تمام مي‏شود. به خاطرات گره مي‏خورم، روزهاي خوب، كارهاي دوست داشتني لذت‏دار، به "تو" فكر مي‏كنم، به اولين باري كه ديدمت، به اولين سفرمان، به آسمان روزهايي كه آبي‏تر از اين روزها بود و زمينهايي كه سبزتر.

به روزهاي بد فكر نمي‏كنم، به تمام روزهاي نبودنت، به صبحي كه ديگر نبودي،‌ به روزهاي ديگري هم فكر نمي‏كنم، روزهايي كه شهر پر از دود بود، روزهاي بهت و روزهاي اشك.

به خانه فكر مي‏كنم، به باغ و صداي پرندگان، به بابا كه دراز كشيده و دارد كتاب مي‏خواند، كه از ادبيات خسته نمي‏شود. با مداد در حاشيه كتاب‏ها مي‏نويسد، كنار دستش چاي بخار مي‏كند، كاش سيگار نكشد. به مامان كه آشپزي مي‏كند، يا ميل بافتي در دست دارد و عينك به چشمش زده، شايد هم به درختها آب مي‏دهد. خانه نيستم اما.

چيز كوچكي لابلاي روزها گم شده است، نمي‏توانم بيابمش، يادم نيست كجا گذاشتمش، كي و چگونه گم شد، نمي‏توانم به اينها فكر كنم، مي‏دانم كه يادم نمي‏آيد...

جمعه، دی ۲۰، ۱۳۹۲

عصر جمعه

" مي دوني از اين بدبختي چطور خلاص بشيم مامان؟ يه شب يه شام درست و حسابي بپزي بخوريم

بعد سر فرصت همه درزهاي در و پنجره ها رو ببنديم، يكيمون شير گاز رو باز كنه، بريم بخوابيم، صبح

نشده همه دردسرهامون پريده"

احسان (صبر ابر) - اینجا بدون من - بهرام توکلی