شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۲

این درفت‏های...

"دِرَفت" متن نوشته شده ای که با خوانده شدن توسط مخاطب یک "ارسال" فاصله دارد. این عدم ارسال می‏تواند ناشی از تصمیمی با تامل پس از تصمیمی عجولانه، محافظه کاری، عدم اقناع حسی و زبانی نگارنده در بیان و الخ باشد...
درفت هایم سر به فلک کشیده است، گوشه و کناری نیست که درفتی بیرون نزند، لابلای دنیای وب، تلفن همراه، سررسید کارهای روزانه، همه جا هستند و سرک می‏کشند. و من با تعجب یا لذت به لحظات نوشته شدن و دلیل نفرستاده شدن شان فکر می‏کنم. بعضی از آنها عنوان هم دارند و در بعضی قسمت گیرنده هم با نام شخصی پرشده است، اما هرگز به دستش نرسیده. شاید این که، بس این نوشته ها را دوست داشتم که برای خودم نگهشان دارم (که فکر نمیکنم این ایده هنگام نوشتن ذره ای به حقیقت نزدیک بوده باشد)، شاید می‏توانست یک "ارسال" کوچک چیزهای بزرگی را تغییر دهد، در من، در اطرافیانم، در کارهای روزانه و مسیر زندگی. شاید هم زیادی بزرگشان کرده ام، همه چیز میتوانست همین باشد که الان هست، همین روال، همین مسیر، همین همه چیز. بدون شک در هر صورت دوستشان دارم، هر بار می‏خوانمشان لبخند می‏زنم و اگر قرار بر اتفاقی خوشایند برایم بود که این "عدم ارسال" مانع پروبال گرفتنش شد هم با تصورش حس‏های خوبی در من جاری میشود. حسی به خوبی لحظات نوشتنش...
..................................................
پس نوشت: این تصویر در بلاگ A Man Called Old Fashion  رویت و از آن برداشته شده است.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۲

بوي سيگارت...‏

يك. ترس حس عجيب و غريبي‌ست، ترس ها يك گوشه زندگي آرام و بي صدا انتظار مي‌كشند، كمين مي‌كنند تا لحظه ناب بيرون آمدن را بدست آورند، روزها، ماه‌ها و سالها، ترس صبورتر و آرام تر از گذر عمر است، از جنسي ديگر.
به وقتش از كنج انتظار خود بيرون مي‌آيند و با تمام وجود هر آنچه از آن ترسيده‌اي را مال خود مي‌كنند، بر تو غلبه مي‌كنند و  پيروزي را در صورت ترس خورده و دل نا آرامت جشن مي‌گيرند. تمام ترسيدن هايت روزي به سراغت مي‌آيند و تاوان يك عمر خانه كردن در وجودت را از تو مي‌گيرند.

دو. حالا فكر مي‌كنم اگر قرار باشد كسي را نبيني چندصد كيلومتر و چند هزار كيلومتر فرقي ندارد، مهرآباد و امام هم حتي ديگر فرقي نمي‌كند. دختر بچه هفت ساله‌اي كه در تو بزرگ شده، حالا از شيشه هاي هواپيما با دستهايي به دو طرف صورت و  چسبيده به شيشه نگاهت مي‌كند، چهره‌ها و شيشه‌ها تر مي‌شود و تو تنها رفتنش را مي‌نگري.
تمام هفت سال بودنت، ترس نبودنت به موازات دوست داشتن ها و خاطرات شيرين بزرگ و بزرگتر شد، تا شبي كه آمد و رسالتش را انجام داد.
اين روزها بايد جاي وقوع شيرين ترين خاطراتمان را، ميزها و ديوارها و درخت ها را نگاه كنم، در مسيرهايمان تنها آواز بخوانم و تنها تمام روزها و كارهايمان را تكرار كنم تا يادم نرود...