جمعه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۲

صد سال تنهایی

 سال‌ها سال بعد، هنگامی که در گوشه تنهایی خود نشسته بود، بعد از ظهر دوردستی را به یادآورد که نیمی از حرفهایش در دلش ماند و نتوانست بر زبان بیاوردشان‏.‏
عصر آن روزی که یک لحظه مانده بود تا فراموشی خاطرات از خانه رخت برچید و نوشته روی برچسب های مانده به دیوار و طاقچه برای همیشه پاک شود، ظهر آن روزی که یک آن مانده بود تا فال ورق ورق زندگی را زیر و رو کند، صبح آن روزی که ساعتی مانده بود تا بعد چهارسال باریدن زمین گل آلود سفت شود و برکت سالها دوباره برگردد، شامگاه آن روزی که دقایقی مانده بود تا عقل حیران بسته به پای سنگیِ درختی جایش را به تصویری ماندگار دهد، سحرگاه آن روزی که ساعتی مانده بود تا ترس جایش را به شور زندگی و مبارزه دهد، ساعات آن روزی که لحظه ای مانده بود تا زیبایی به اوج برسد و پرواز کنان بالا و بالاتر رود، لحظات آن روزی که یک چشم به هم زدن مانده بود تا آخرین اوراد کتاب پر رمز خوانده شود و صد سال تنهایی در طوفانی محو شود، زندگی بازی دیگری در سر می پروراند. بازی دشواری با پسری که بعدازظهر دوردستی را به یادآورد که پدرش او را به کشف کلماتی از جنس عشق برده بود.‏


* به یاد و احترام بهمن فرزانه که سه باره و صد باره خواندن ترجمه شاهکارش از کتاب بی نهایت دوست داشتنی گابریل گارسیا ماکز ذره ای از شور و شوقی مشابه اولین بار خواندنش را نمیکاهد.‏

یکشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۲

با شاعران جهان

بعضی ترانه‌ها را
می توان
بارها و بارها
گوش داد
 
بعضی انسان‌ها را
می‌توان
بارها و بارها
دوست داشت...‏
از ایلهان برک
مترجم : احمد پوری
.................................................

اينکه با تو باشم و با من باشی
 و با هم نباشيم
جدايی همين است.‏

اينکه يک خانه ما را در بر گيرد
اما يک ستاره مارا در خود جا ندهد
جدايی همين است.‏

اينکه قلبم اتاقی باشد
خاموش کننده‌ی صداها با ديوارهای مضاعف
و تو آن را به چشم نبينی
.‏جدايی همين است

اينکه در درون جسمت
ترا جستجو کنم
و آوايت را در درون سخنانت
جستجو کنم
وضربان نبضت را در ميان دستت
جستجو کنم
.‏جدايی همين است

از غاده السمّان
ترجمه عبدالحسین فرزاد

پنجشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۹۲

از امید سخن بگو - دو

در مدرسه تمام تلاشم بر امید دادن استوار بود، امید دادن و از زندگی حرف زدن، از دیدن خوشی‏های کوچک و داشتن حس خوشبختی  برای کودکانی که خوشبختی را به چشم‏های ناامید خود ندیده بودند و با دستان ترک خورده و ضخیم خود هیچگاه لمسش نکرده بودند. از آینده‏ای که حتما روشن است می‏گفتم و دیدن لبخندی که بر لبانشان نقش بسته لذتی تمام نشدنی بود.
موضوع انشاء یک بارشان آینده و آرزوهاشان بود، ته کلاس نشستم، تلاش کردم معلمی باشم که بچه هایم اشکم را نبینند. سخت بود، چیزی درونم می‏جوشید ولی نمی‏توانست فوران کند، ماند جوشید و جوشید تا سنگ شد و ماند همانجا، یادم نمی‏رود.
آرزو داشتند در کشورشان جنگی نباشد و برگردند، کشورشان آباد باشد و هر روز ترس زندگی غیرقانونی نداشته باشند.ارزو داشتند دردها و رنج های پدر و مادرشان کمتر باشد و خانه شان رنگ شادی به خود ببیند. "احمد" دوست داشت ازدواج کند و پسر! داشته باشد. وقت خواندنش لپهایش سرخ شده بود، دوست داشت پسرش مجبور نباشد در کودکی کار کند، آرزو داشت پدربزرگ زنده باشد و زیر آوار موشکها نرفته باشد و اسیر بمبها نشده باشد. 
بیشتر از درد از ذوق اشکهایم جاری شده بود، باور داشتند می‏شود روزی آرزوهایشان را لمس کنند، یقین به روزهای روشن صدایشان را رساتر از همیشه کرده بود. امید برایشان زنده بود و من زنده نگه داشتن امید را از کودکانی یاد گرفتم که برای همیشه عمرم چیزی بدهکارشانم.

پنجشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۲

ستاره*

نباید که انقدر شبیهت باشد، نباید که حس کنی خودت را دیده‏ای، نباید دلت بخواهد بعد این همه سال به یاد آن روزها زار بزنی. نباید که لال شوی، نباید بعد تمام شدندش با تمام وجود از سینما خارج شوی و فریاد بکشی. اما بود، همان چیزی بود که نباید، که سالها دورشده بود.
جرئت نداشتم به صورتت نگاه کنم، به دستهایت خیره می‏شدم. دستهایت برایم لذتبخش تر از تمام فیلم های دنیا بود، سینما تاریک‏تر از همیشه بود، زندگی برایم روشن بود اما. به صورتم نگاه کردی، به دستهایت خیره شده بودم، صورتم را بالا آوردی حالا به چشمهایت گره می‏خوردم. 
روزها در تغییر سیاه و سفید و رنگی غوطه ور می‎شد، من در التهاب غوطه ور بودم، تو در دلم، زندگی در هستی و عدم غوطه می‏خورد، با خودم حرف می‏زدم، بلند بود و می‏شنیدی. باید با تو حرف می‏زدم، نمی‏توانستم، لال شده بودم. سکوت همه جا را فرا میگرفت.
دلم نمی‏خواست یادت بیفتم، می‏افتادم و حالم خوب نبود. دوست داشتم زندگی را بالا بیاورم، نباید انقدر شبیهت باشد.

* برگرفته از شخصیت اول فیلم