شنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۱

دوي بزرگ شش كوچك

دوي بزرگ شش كوچك

سال ميان دو پلك را
ثانيه هايي شبيه راز تولد
بدرقه كردند
"سهراب"

يك. يكجايي لابلاي آلبوم عكسهاي قديمي، اون وقتها كه عكسها چاپ مي‌شدند و بعد با نظم توي آلبوم چسبونده مي‌شدند و كنارهم جا خوش مي‌كردند، عكسي وجود داره كه مشخصه اصلي اون كيك و شمع تولده، توي اون عكس من نتونستم روي پاهام بايستم، يعني نه اينكه توي عكس، بيرون عكس هم نمي‌تونستم روي پاهام بايستم و چهاردست و پا حركت ميكردم. مامان و عارفه دوطرف من نشستند و بازوهام رو گرفتند تا روي پام بايستم و قدم به شمع برسه، تصور ميكنم فهموندن اينكه مي‌بايست شمع تولد رو فوت كنم خيلي سخت بوده باشه، ولي انگار خيلي خوب اين مفهوم در من جا افتاده بود،چون لپهام پر باد بوده و درحالتي بدون تعادل به شمع نگاه مي‌كنم.
اون عكس رو خيلي دوست دارم.

 

دو. دو بازه درسال دليلي پيدا ميشه كه به يكسال گذشته فكر كنم، به اينكه يكسال چي به من گذشته و چرا، چه چيزهايي داشتم، دارم يا دوست دارم داشته باشم. با همپوشاني و نزديكي كه اين دوبار درسال دارند روز تولدم و نوروزه كه اين اتفاق مكرر مي‌شه. پسر دوكيلو و هفتصد گرمي، با قد چهل و نه سانتي كه روز يكشنبه ساعت هشت و چهل دقيقه به دنيا اومده امروز كجاي زندگي ايستاده.
در يكسال گذشته بيش از هرچيز سعي كردم از خوشايندهاي ريز و درشت زندگي لذت ببرم و در فرمان بردن از خواستني‌هاي دلم سرپيچي نكنم.
اين يكسال مثل تمام سالهاي گذشته مهمترين اتفاق زندگي من آدم ها بودند، دوستهاي عزيز و نازنيني كه پيدا كردم،كه باهم خاطره ساختيم، كه با لذت بودنشون لبخند رو به من هديه كردند.
در اين يكسال "كار" دار شدم و طبعا رئيس دار، محيط كاري كه دوستي، آرامش و لبخند توش موج ميزنه و رئيسي كه پيرمرد مهربون و دوست داشتني‌ه. تو اين يكسال "استاد" دار شدم،استادي كه از هر انگشتش يك "نت" مي‌باره. يكسالي که سفر داشت و تجربه و ديدن و يادگرفتن...

 

سه. يك عدم آدم عزيز، خيلي عزيز، كلي زحمت كشيدند و تولد گرفتند، من هم بي‌نهايت ذوق كردم، كاش اين ذوقمرگي من انقدر دروني نبود و نمود بيروني بيشتري داشت، تا اون آدمهاي دوست داشتني مي‌ديدند اين حس رو. كاش " آدم "قهقهه های بلند" بودم تا لذتم ظاهر ميشد و كاش مي‌تونستم اندازه دوست داشتنم آدم‌ها رو سفت در آغوش بكشم.
سواي سيستم صوتي و ترانه خوندن و كيك و شمع و توجه! و كادوها، نظراتِ اولين ديدارم به بيان ديگران بانمك بود، فهميدم در ديدار اول بيش از هرچيز چه صفاتي در من وجود داره: اينكه سنم خيلي بالاتر از چيزي كه هستم نشون ميده، در حد دهه پنجاه
J ،درونگرا، ساكت، مظلوم و آرومم ( نظري كه كم كم تغيير ميكنه)، خنگ‌طور و يبس م! (نظري ندارم)، مسئول (بابت مسئوليتم در يك سفر به گمونم) و داغونم!، اينكه ديدنم گردي جهان رو به ياد مياره J ، در ديدار اول دوستم! و حتي ميشه عاشقم شد! J در موارد زيادي بار اول ديده نشدم! يا از پشت ديده شدم، و معمولا در تولدها و سفرها و كافه ديده ميشم.

دوشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۹۱

ن.دو

لذت‌ها كه دروني‌تر شوند، محصور قيد زمان و مكان نمي‌شوند، آرامتر، دوست داشتني‌تر و دردسترس‌تر مي‌شوند.
در دسترس و كوچك، به كوچكي ناچيز شمرده شدن از جانب ديگران ، به دسترسي خيال‌هاي هر روزه
لذت‌ها كه دروني‌تر شوند، جاي جاي دنيا تفاوتي نمي‌كند، خيابان‌هاي سنگفرشي براي قدم زدن وجود دارند. از بامداد تا شامگاه، زمانِ حس كردنش مي‌شود.
لذت‌ها دروني‌تر كه شوند، آرامتر و بي‌صداتر مي‌شوند، لبخند جاي خنده‌هاي بلند كشدار، تپش هاي ملايمتر قلب جاي هيجان...

جمعه، دی ۲۹، ۱۳۹۱

همیشه "مادر"

لابلای تارهای سپید گیسوانت
در اعماق سیاهی چشمانت
میان دستهای مهربان و خطوط شکسته‌اش
در نجوای عاشقانه کلامت
پسِ آشوب‌های دلت، در کلبه همیشه بارانی‌ قلبت
جریان زندگی جاریست
                    تمام زندگی من...‏

برای مادر- امروز و پنجاه سالگی.‏‏‏