سه‌شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۲

سالهاي دور

چه كسي مي‏توانست بداند بعد اين سالهاي گذشته نه چندان دور، چه چيزي پيش مي‏آيد؟ از كجا مي‏شد فهميد آنقدر همه چيز عوض مي‏شود كه نشود ديگر به گذشته برگشت؟ حتي ياد آن روزها تبديل به خاطره اي عجيب و دور شود و تصورش سخت باشد.از كجا بدانيم چندسال ديگر چقدر همه چيز ميتواند عجيب باشد و از اين روزها تنها تصوري دور و سخت بماند. هر روز مي‏توانم به اين فكر كنم كه چندسال ديگر زندگي چقدر عجيب و غريب مي‏تواند باشد، چقدر جامد و چقدر مايع و هر روز فكرم با روز قبل متفاوت باشد. در خيالم يك روز سالهاي بعدِ دور، رنگي و پرهيجان است و روزي سياه و سفيد و در سكوت. من؟ همانقدر كه اين را دوست دارم آن هم برايم شيرين است. 
تنها تصوير ثابت اين تصور قرار گرفتن است، بايد قرار گرفته باشم، بايد خانه اي باشد كه ماواي عزيزاني باشد كه بتوانند به قرار داشتنم تكيه كنند. بايد بتوانند هر چند سال دورِ بعدتر و بعد نبودن و نديدن سالها همانجا پيدايم كنند، در همان نقطه زندگي.

و تو، تمام اين سالها تصوير ثابت ديگر هستي، كه با قرار گرفتنم گره خورده‏اي. از كجا مي‏توان فهميد انقدر همه چيز عوض نشود كه تو نزديكتر از تمام سالهاي دور، از ذهنم بيرون آمده باشي و من دستهايت را گرفته باشم.

۲ نظر: