یکشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۱

کفشدوزک قرمز

در باور محلی مازندرانی، وقتی یه کفشدوزک، با اون چشمهای درشت و خال‌های سیاهی که روی نیمکره سرخ بالهاش هرچه قشنگتر چیده شدند، روی گلی یا روی سنگی در حال حرکت باشه، دخترکان یا پسرکان دستشون رو در مسیر حرکتش میذارند و وقتی روی دستشون نشست اون رو بلند میکنند، بعد شروع می‌کنند به خوندن ترانه‌ای که ترجمه فارسی‌ش میشه " ای کفشدوزک بپر بپر، ای دختر ای پسر پرواز کن پرواز کن" و باور دارند اگه کفشدوزک وقت گفتن دختر یا پسر ترانه شروع به پرواز کرد اونوقت اون کفشدوزک دختر یا پسره، انقدر این باور دوست داشتنی و لذت بخشه که جای سوال اهمیت جنسیت کفشدوزک رو باقی نمیذاره.
این روزها کفشدوزک قرمزی با خال‌های سیاه روی دستها و توی قلبم قدم میزنه و سرشار لذت از بودن و دیدنش و محو تماشاش و آرومِ بودنش هستم و نمی‌خوام هیچ ترانه‌ای بخونم یا سوالی داشته باشم که پرواز کنه و از دست و قلبم دور شه، دوست دارم بفهمه توی قلبم ترانه‌ای خونده میشه "ای کفشدوزک بمون بمون"...

سه‌شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۱

ای جانِ جانِ جانِ من

دلتنگ چیزهای کوچکم. دلتنگی های کوچک، به اندازه خوشبختی های کوچکی که هست . دلتنگ صدای پرندگان، دلتنگ صدی آب‌م. دلتنگ سفری چند روزه دور از هیاهو، دور از هر صدای زنگی که جز "زنگی" که بر گردن بزی یا گاوی باشد، دلتنگ باران‌م، دلتنگ خوابیدن روی چمن، روی سنگ، روی چیزی از جنس خاک. دلتنگ کوه‌م، دلتنگ چشمه‌ ها و دره ها.
دلتنگ آدم‌هایم، دلتنگ آغوشی گرم و محکم از جنس یک دوست، دلتنگ شاگردانم‌م، دلتنگ خجالت انشا خواندشان، دلتنگ قرآن خواندن برایشان. دلتنگ "غزل" که مدتهاست از لذت بازی با او دور مانده‌ام، لذت قصه گفتن برایش، دلتنگ شیرین زبانیش.
دلتنگ مداد رنگی‌هایمم که مانده اند گوشه کمدی، دلتنگ نقاشی کشیدن، دلتنگ دیدن طلوع خورشیدم، دلتنگ صدای سازی در غروبی و حیاط خانه ای ، دلتنگ سعدی خواندن برای دیگرانم.
دلتنگ نگاه کردن‌م، نگاه به مادر وقتی عینکش روی بینی‌ست و کلاف کاموایی کنارش و می‌بافد، دلتنگ نگاه به پدر وقتی کتابی جلویش باز است و دراز کشیده و دود سیگاری که برمی‌خیزد.
دلتنگ تمام عزیزانی که نیستند...



شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۹۱

بخت کور

بخت کور*‏ ساخته کیشلوفسکي**‏  هنوز بعد چندبار دیدن منو به فکر فرو می‌بره، این که اتفاقات کوچیک چقدر توانايی تغيیر سرنوشت و مسیر زندگی رو دارند، نقش تصادف و سرنوشت در چه حدیه، چقدر رسيدن به قطار داستان براي ما پیش اومده، چقدر همه چیز محتوم و جبره و چقدر همه چیز تصادف هاي ریز و کم اهمیته که بزرگ میشه، حتي فقط اگه به تغییراتي که پديده هاي بزرگتر از رسیدن و نرسيدن به قطار، در زندگيمون می‌تونست ایجاد کنه نگاه کنيم‏ ،تحليلی ترسناک داره، نتايج عجيب هم قابل تصوره، به شخصه به جبر و محتوم بودن سرنوشت اعتقادی ندارم، اما در مورد اينکه چقدر بر تصادف استواره و چقدر تصادف نقشي نداره و تصميمات بزرگ ماست که تعیين کننده همه چيزه ، نتونستم تحلیل و یقیني داشته باشم، همه چيز رو بدون اثبات و دلیل حالت دوم فرض میکنم و اطمینان میکنم بر این حس که تمام سرنوشت ما نتیجه تصمیمات ماست و فرايندهای کوچک تنها زمان و سختي رسيدن یا نرسيدن به مقصد رو تغيير ميده، شاید خیلي وقتها باید منطق رو کنار گذاشت تا بشه زندگي بهتر و آرامتری داشت...
اینجوری با خيال راحت تري سوار قطار‏های زندگی میشم.‏
 
 

چهارشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۹۱

خوشبختی‌های کوچک

یک. خواندن حالم را خوب می‌کند، اصلا عالی می‌کند، همه انواع نوشته‌ها، کتاب ها مرا از خود بی‌خود می‌کنند، خودم می‌شوم آن پیرمرد آرامی که جایی هموار برای نشستن یافته و چوبی که از آن همانند عصا استفاده می‌کند در دست دارد و تمام صحنه های کتاب را حضور دارد و نظاره می‌کند، گاهی لبخند می‌زند و گاه بغض گلویش را فشار می‌دهد، وقتی شعر باشد می‌نشیم جای سراینده و در حس آن لحظه ناب شریکش می‌شوم، نوشته های کوتاه و بلند آدم ها در بلاگ و دنیای شبکه هم به قدر کافی لذتبخش است، نوشته دوست داشتنی دیگر که بیشتر در دلم می‌نشیند نامه خواندن است، نامه هایی که گاه منتشر می‌شوند و سهم لذت نگارنده و گیرنده با دیگران قسمت می‌شود، نامه‌ای که برایت نوشته شده باشد که جای خود دارد.‏..‏

دو. نوشتن آرامم می‌کند، حالم که خوب نباشد دستم بی اختیار قلمی برمی‌دارد و چیزی می‌نویسد، چیزهایی که از دیگران خوانده یا شنیده شده یا چیزهایی که ذهن تراوش می‌کند، بیشتر نوشته هایم جمع می‌شوند در دل دفتری و به تعداد دفترها افزوده می‌شود، چند برابر چیزی که اینجا می‌نویسم در دفتر ثبت می‌کنم، به قلم بیشتر از کلیدهای حروف عادت دارم و احساس راحتی بیشتری دارم

سه.  از لذت آدم‌ها قبل تر گفته‌ام، آدمهای دوست داشتنی و مهربانی که بزرگند و حس آرامی از بودن و دیدنشان در دلت خانه می‌کند و درس‌های زندگی می‌آموزندت. مشتاق آشنایی با آدم‌ها هستم و خوشبختم که روز به روز بر این آشنایان افزوده می‌شود و برخی دوست تر می‌شوند و ماندگارتر.‏

چهار. تمام موارد بالا که جمع شود می‌شود این که برای غریبه‌ای نامه‌ای بنگاری، شناختت در حد خواندنش باشد و برایش چیزی از دل خط بزنی، و او جوابی دوست داشتنی دهد و گاهی برای هم نامه‌ای بفرستید، وقتی خوب نیستی یا خوب نیست آرامش کنی و آرامت کند، و وقتی خوبید شریک شوید.‏نامه‌اش بلند باشد و چند بار بخوانی و نامه‌ات بلند باشد.  هر دو دوست داشته باشید غریبه هم بمانید و دوستی غریبه باشید، خوشبختی کوچکی که بزرگ است...‏

شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۱

ن. یک

بهش گفتم این اتفاق عادلانه نیست، دنیا باید جای بهتری ‌بود، باید دوست داشتنی تر بود، باید راهی وجود داشت برای عادلانه شدنش، باید راهی وجود داشت...، ناآروم بودم، با همون لحنی که همیشه آرومم کرده گفت باید عادلانه بود، اما کاری از دست ما برنمی‌یاد، از حد ما خارجه.
یه سنگ به شیشه خورد، روم رو به طرف شیشه‌ای که آسمون رو از ما جدا کرده بود برگردوندم، انگارهیچکس متوجه این برخورد نشده بود، بار دوم سنگ بزرگتری به شیشه خورد، اینبار هم کسی صدایی نشنیده بود، سنگ سوم انقدر بزرگ بود که شیشه شکست و صدای خرد شدنش توی مغزم کوبیده شد، به تکه های خرد شیشه روی زمین نگاه کردم، روم رو به طرفش کردم، انگار شیشه‌ای براش نشکسته بود، صندلی رو عقب کشیدم و از پشت میز بلند شدم تا به طرف پنجره ای که دیگه شیشه نداشت برم، نزدیک شدم، شیشه پنجره هنوز ما رو از آسمون جدا می‌کرد. صدای خرد شدن شیشه توی سرم بود...
باید باشیم تا عادلانه شه، باید باشیم تا سختی هاش رو کم کنیم، تا بتونیم قابل تحملش کنیم. باشیم تا یه کم دوستداشتنی تر شه، بریم سخت تر میشه. تنها تر می‌شیم بین این همه آدم تنها...
هیچ کاری از دستمون برنمیاد برای عادلانه شدنش، همه چیز محتومه، نباید اشتباه کنیم و از محتوم بودن درش بیاریم، اینا از حد ما بیرونه...
کفشم رو در آوردم تا خنکی چمن رو حس کنم، تا پاهام سبز شه، پاهام به جلو حرکت کرد، خرده شیشه توی پام فرو رفت و پاهام سرخ شد...
صورتم رو به میز چسبوندم، چششمام رو بستم، گرم شد، صورتم هم گرم شد، جای انگشتهاش روی صورتم موند، چشمام که باز شد خواستم حرف بزنم، اما تا لبهام از هم باز میشد صدای دیگه‌ای بلند میشد، صدای من نبود، قشنگترین آهنگ دنیا بود...
دستام رو گرفت و من برای همیشه به خواب رفتم...

جمعه، تیر ۲۳، ۱۳۹۱

روایت عاشقانه‌

تهمینه: و حالا قصه ای برایم بگو. قصه ای که در آن شب باشد و ماه‏.‏
رستم: شبی بود. و ماه در آسمان بود. من و اسب بودیم. و سوارانی زره پوش در...‏
تهمینه: نه. سواری نباشد و زرهی. دشتی باشد یا جنگلی از صنوبرها.‏
رستم: شبی بود. و ماه در آسمان بود. من و اسب جوان بودیم. و می رفتیم در جنگلی از صنوبرها. صدایی آمد، و من شمشیر کشیدم...‏
تهمینه: شمشیر هم نباشد. شب بوها باشند.‏
رستم: شبی بود. و ماه در آسمان بود.من و اسب نوجوان بودیم. و می رفتیم در جنگلی از صنوبرها. بوی شب بوها پر بود در همه جا. من از اسب فرود آمدم. ماری خزید زیر پاپوش من...‏
تهمینه: کاش قصه ها نه ماری داشته باشند و نه پاپوش هایی سخت.‏
رستم: شبی بود. و ماه در آسمان بود.من و اسب کودک بودیم. و می رفتیم در جنگلی از صنوبرها. بوی شب بوها پر بود در همه جا. من از اسب فرود آمدم. برهنه بود پاهایم. خنکای شبنم ها زیر پاهایم بود. آهوی کوچکی ایستاده بود زیر نور ماه. سر بر آسمان کرده بود. صدایی آمد نگاه کردم. مادرش بود که می آمد. یک دم ابری گذشت از روی ماه. و تاریکی افتاد بر جنگل صنوبرها. و باز ماه آمد و روشنایی‌اش. آهوی کوچک می نوشید از پستان مادرش. و مادر سر بر آسمان کرده بود...  چرا این خاطره‌ی کودکی از یادم رفته بود؟
روایت عاشقانه‌ای از مرگ در ماه اردی‌بهشت
محمد چرم‌شیر

دوشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۹۱

سقف

این اتفاق هرچندوقت یکبار می‌افتد و هر بار روی تخت دراز می‌کشم و هیچ کاری نمی‌کنم، تمام عصر و تمام شب فقط دراز کشیدم و سقف سفید اتاق برایم پرده سینما شد و خاطرات و روزهای خوب و بد را نمایش داد. هر چند وقت یکبار یک عصر تا شب هیچ کار نمی‌کنم و هیچ کار نمی‌کنم و نمی‌کنم تا صبح شود و سرگرم شوم.

هرچند وقت یکبار تمام وسایلم کنج جایی جدید کز می‌کنند و منتظر می‌مانند تا من کی عادت کنم و جابجایشان کنم.
هرچند وقت یکبار باید بنشینم و تمام وسایل را بار بزنم و به هرکدام که نگاه کنم یاد روزی و شخصی و لحظه‌ای بیفتم.
کتاب را در دست می‌گیرم و به روزی که کتاب را هدیه گرفتم برمی‌گردم، تمام شریعتی طولانی را آن روز قدم زدیم، به لکه روی لباس نگاه می‌کنم، یادگاری سفری دلچسب و چای توی ماشین و لکه ای که پاک نشد و خاطرات و ادمهای سفر که همیشگی شدند، دفتر خاطرات، باز می‌کنم و روز بهاری را می‌بینم، تفاوت شدید آن روزها و این روزها، لبخند تلخی بر لب.

خسته از جابجا شدنم، خسته از اجبار گردگیری خاطرات قبل، جوانمردانه نیست که مجبور باشی مرور خاطرات را ببینی، باید وقتی حالت خوب است یک روز بنشینی و کتاب ها و آدمها و عکس ها و کادوها  را نگاه کنی، باید خودخواسته و دل خواسته باشد تا لذت ببری، نباید مجبور باشی تا بعد از مروری اجباری یک عصر و شب کامل را فقط به سقف نگاه کنی.
این اتفاق هرچند وقت یکبار می‌افتد...

 

 

شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۱

شهرزیبا

یه سکانسی تو "شهرزیبا" ، اونجایی که دیالوگی بین مسئول کانون اصلاح و تربیت و "اعلا"‏ شکل می‌گیره:‏

+خواهرشم تو رو دوست داره؟
-خیلی
+می‌تونی فراموشش کنی؟
-نه
+خب پاشو برو باهاش عروسی کن دیگه
-پس اکبر چی؟
+تو میدونی اکبر واسه چی اون دختره رو کشت؟
-دوسش داشت
+آدم وقتی که کسی رو دوست داره  مگه میتونه بکشدش؟
-نمی‌خواست بدنش به یکی دیگه
+تو اگه جای اکبر بودی چکار می‌کردی؟ تو هم دختره رو میکشتی؟
-فراموشش می‌کردم
+پس آدمی که عاشق یه نفره می‌تونه فراموش کنه؟ می‌تونه؟ اگه می‌شه تو هم خواهر اکبر رو فراموش کن
-نه...، نمیشه
+شاهین یادته تو؟ 
-آره
+می‌دونی چرا قتل کرده بود که؟
-پول طلبکار مادرش رو نداشتن بدن، مجبور شدن یارو طلبکاره رو بکشن
+آره، شاهین بابا نداشت، عاشق مادرش بود، نمی‌خواست مادرش بخاطر بدهی سنگین چند سال بیفته تو زندون، طاقتش رو نداشت،  طلبکاره رو کشت که مادرش رو از دست نده، تو میگی کار خوبی کرد؟
-نه
+تو اگه جاش بودی چکار می‌کردی؟ طلبکاره رو می‌کشتی یا مادرت رو فراموش می‌کردی؟
-مادرم رو فراموش می‌کردم
+پس میشه  یه کسی که عاشقشی رو فراموش کرد؟
-نه...، نمی‌شه...‏، من نمی‌تونم
+آدم راجع به بقیه خیلی راحت می‌تونه بگه فراموشش کن، قاضی هایی هم که حکم اعدام اکبر و شاهین و این برو بچه ها رو دادند، همین فکر رو می‌کردند
-من چکار کنم آقای غفاری؟
+من اگه جای تو بودم،  خواهر اکبر رو فراموش می‌کردم، اما ممکنه یه روزی عاشق بشم، خودمم نتونم فراموش کنم، حتی به قیمت مرگ یه ادم دیگه باشه، تو برو پیش بچه ها، فکراتو بکن، من اینجام‌...‏

چهارشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۱

اشک

گریه‌ی مردهای نسل های قبل از یاد آدم نمیره، شاید انقدر درد و رنج دیدن و انقدر سرد وگرم دنیا چشیدن که خیلی مقاومتر از اشکهاشون باشند، من فکر نمی‌کنم اشک ریختن آدمها نشونه ضعف و اشک نریختن شنونه‌ای از قوی بودنشون باشه، شاید مردهای نسلی قبل اشک ریختن رو شرمی می‌دونستن که نباید در جمع ریخته بشه، وقتی توی جامعه‌ای زندگی می‌کردند که "مرد که گریه نمی‌کنه"‏ از کودکی بهشون گفته شده بود، شاید باید اینطور می‌بودند تا "مرد"‏ باشند و ارزشی که به ناحق وجود داشت رو پاسداری کنند، شاید باید افتخار پدرانشون بودند و اشک در جمع، افتخارهای موجود جامعه‌ای کوتاه بین اون روزها رو ازشون دور می‌کرد.‏
پیرمرد شصت و چند ساله به نظر میاد، لرزش دست هاش برای همیشه توی ذهنم حک شده وقتی روزهای اولی که سرکار می‌رفتم و کسی رو نمی‌شناختم تنها که می‌دیدم می‌اومد کنارم...، ذهنم به روزهای دور پرواز می‌کنه، وقتی کلاس اول دبستان بودم، صبحی که بیدار شدم و خونه رو پر از ادم‌های سیاه پوش دیدم، ترسیدم و سمت مامان دویدم، مادربزرگ که مامانی صداش می‌زدم اونجا توی لباس سفیدی خوابیده بود و مردهای سیاه پوش و زنهایی با چادر سیاه دورش نشسته بودند و گریه می‌کردند، صورت مادربزرگ سفیدتر از همیشه بود، دستهای مامان رو ول کردم و رفتم بوسیدمش....، ذهنم بر می‌گرده، پیرمرد با صدای آروم و لبخندی که به لب داشت و لرزشی که همراهش بود ازم سوال می‌کرد و هر روز صبح که با ورودش سلام می‌کردم به سمتم می‌اومد و لبخندی مهمونم می‌کرد و با دستهای بزرگ و گرمش دستهام رو می‌فشرد و من به لرزش دستهاش نگاه می‌کردم و لبخندش رو دوست داشتم...، همه توی مسجد جمع شدند، زنها دورتر و مردها نزدیکتر به پارچه سفیدی که خودم دیدم به دور مادربزرگ پیچوندن، من خیلی نمی‌فهمم چقدر اتفاق بدی افتاده، فقط می‌دونم مادربزرگ رو دیگه نمی‌بینم‏...‏،‏ذهنم بر می‌گرده، انگار اتفاقی افتاده توی شرکت، آدمهای بخش همسایه کم کم از اتاق بیرون میان، انگار اتفاقی افتاده...‏،‏ ذهنم دوباره میره به گذشته، توی مسجدیم هنوز، زنها شیون می‌کنند و گریه می‌کنند، مردها هم اشک میریزند و دستهاشون جلوی صورتشونه، از توی مردها بابا رو پیدا می‌کنم، انقدر بلند هق هق می‌کنه که پیدا کردنش سخت نیست و انقدر زیاد اشک میریزه که انگار چشمه‌ای از چشمهاش جوشیده، خاله‌م بهم دستمال میده تا ببرم به بابا بدم که اشکهاش تمومی نداره، به سمت بابا میرم، دستمال کاغذی توی دستمه بهش میدم و نگاهش میکنم، گریم می‌گیره، هیچوقت اون روز از یادم نمی‌ره، بابا که دستمال رو ازم میگیره دستهام رو هم فشار میده، اشکهای اون روز بابا که بدون اینکه دستهاش رو بذاره جلوی صورتش و جلوی خودش رو، مثل مردهای دیگه جمع بگیره، بهم یاد میده اشک ریختن ایرادی نداره، برای همیشه زندگیم وقتی گریه‌ام بگیره هیچ جایی جلوی خودم رو نمی‌گیرم...‏، صدای گریه پیرمرد بلند میشه و من رو به این روزها برمی‌گردونه، انقدر صدای گریه‌ش بلنده که از اتاق دیگه به بخش ما برسه، همه با شرم از اتاق میان بیرون، صدای هق هق بلندش رو شنیدن خیلی دردناکه، پیرمرد مهربونی که دستهای لرزانش اروم میکرد دستهام رو، کاش می‌تونستم برم و دستهاش رو بگیرم، کاش می‌تونستم برم و بغلش کنم، کاش مردها هم راحت تر گریه میکردند تا همه شرممون نشه و نتونیم ببینیمش...‏