دوشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۱
یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۱
ماه
دوتا پرنده براي آخرين بار به زمين سياه نگاه كردند، به درد كه همه چيز رو پوشونده بود، به تيرگي و سياهي، به ماه نگاه كردند، پر نور، دوست داشتني و سفيد، به هم نگاه كردند، بال زدند و به سمت زمين برگشتند، حالا شاخه و خاشاكي بر نوك داشتند ، به هم نگاه ميكردند و به ماه كه براي اونها بيشتر ميتابيد...
شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۱
ناله
كيه كه اين روزها درگير سختي ها و شرايط نامناسب نباشه، كيه كه اين روزها حالش خوب خوب و دلش آروم آروم باشه و نالهاي نداشته باشه، كيه كه تو دوراهي هاي بزرگ انتخاب كردن و استرس هاي اون گير نكرده باشه، كيه كه اين روزها از شنيدن اخبار بد و ديدن ناملايمات روزمره نرنجيده باشه، چه كسي رو ميشناسيد كه مشكلي نداشته باشه، از همه انواعش...
بيشتر آدم ها اين روزها درگيرند، مشكلات بزرگ و كوچكي كه تقريبا گريبان همه رو گرفته، همه آدمها يك دنيا ناله دارند و دنبال گوش شنوا هستند، اما چقدر گفتن مشكلات و سختي هامون به ديگران تاثيري در بهتر شدن طولاني مدت دارند، شايد براي چند روز سبك تر بشيم اما هفته هاي بعد و بعدتر رو چه ميشه كرد، چقدر اين وسط به اون گوش شنوايي كه خودش هم شايد دنياي مشكلات رو داره فكر ميكنيم، چقدر به ناراحتي و غمي كه به دل اون ميشينه فكر كرديم، چقدر اسم اين كار رو ميشه خودخواهي گذاشت.
بهتر نيست بجاي ناراحت بودن و انتقال استرس سعی کنیم شاد باشيم و اميد و انرژي انتقال بديم، بهتر نيست با داشتن و ديدن همه ناملايمت لبخند بزنيم، شاد باشيم و شادي رو با ادمها تقسيم كنيم. بهتر نيست با همه مشكلاتي كه داريم و ميبينيم، جوانه اميد بكاريم بجاي بذر نااميدي پاشيدن. بهتر نیست آرامش بخش باشیم برای دیگران...
من: اوضاع روبراهه آيا؟
اون: بد نیست شکر
در حد امکان خوبه
(:
من: انقدر همه نالانند اين روزها كه شنيدن اين جمله بسي فرح بخشه
(:
اون: ما هم پرروییم
من و اون ميخنديم، خنده اي كه اميد تو دلش داره...
من: خوبی؟
(:
اون: ... و خیلی اوضاع به هم ریخته ایه از این نظر
اما به طور کلی آرومم
من: مهمش همینه که آرومی
اون: خیلی خوبه که آدم خیالش راحت باشه هر چی که بشه باز می تونه آروم باشه، آروم بمونه...
(:
من: چه خوبی کسی باشه که وقتی ازش میپرسی بگه آرومم و بدونه که میشه آروم بود
(:
متن های بالا گفتگوي من با دو نفر بود كه من هم از مشكلات بغرنجشون خبر دارم. مشکلاتی که در نوع خودش از نوع حاد به حساب میان، اما اميد دارند، شادي كردن و زندگي كردن بلدند و آرامش رو به سايرين انتقال ميدند.
خیلی از ادمهاي شاد و لبخند بر لب هم مثل همه درگيري زيادي دارند اما اندازه ديگران خودخواه نيستند و بذر اميد و شادي ميپاشند.
تمام این متن به احترام دو دوست عزیزی که گفتگو باهاشون حالم رو بهتر کرد و "م" نوشته شده...
جمعه، آبان ۰۵، ۱۳۹۱
دخترک
دو. مردم این شهر پارسی رو با یکی از دوستداشتنی ترین لهجه های ممکن صحبت میکنند، شهر پر از سادگی، پر از دخمه و قنات و آتشکده، به قول حافظ شهر زندان سکندر،( البته حافظ بی انصافی خودش از دلگیری شهر رو جبران کرد، ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما *** اب روی خوبی از چاه زنخدان شما ) شهر انقدر جای دیدنی داره که چهار روز خیلی کم باشه برای گشتن و دیدن تمام نقاطش.
جمعه، مهر ۲۱، ۱۳۹۱
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
چه بسیار حافظ خوانی ها که کنار عزیزانم کردم و لذت بردیم و چه تفال ها و لبخندها که باهم اومد و چه نامه ها و پیام هایی که همراه شد با بیتی و غزلی و چه روزهای عاشقی کردنهایی که حافظ شدیم و چشمی خون افشان از دست آن کمان ابرو داشتیم و داریم!
حافظ افسونگری بود که با کلمات جادو میکرد، ترکیب ها، توصیفات و استعارتی که فوق العاده هستند، بارها تعجب کردم از بیتی یا ترکیبی و دقایق زیادی بهش خیره شدم و چه خوب توصیف کرد شعر خودش رو اونجایی که گفت
صبحدم از عرش میآمد خروشی عقل گفت *** قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگین داد
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد
خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن
هر که پیوست بدو عمر خودش کاوین داد
بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد
در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد
چهارشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۱
کار
جمله سرکلاس به بچه ها مدام بر میگرده و میخوره به صورتم، "بچه ها همه ما مجبوریم برای گذروندن زندگی کار کنیم، اما بعضی ها کارمون رو دوست نداریم و مجبوریم مثلا خود من..." ، بچه های کلاس من در زندگی سخت شون وقت این را نداشتند که به دوست داشتنی بودن کارشون فکر کنند، از یک روزی در زندگی مجبور بودند برای معاش خانواده و تامین خواهر و برادرهای کوچکترشون سخت ترین کارها رو انجام بدند و امروز که بعد چند سال درآمد بهتری دارند از کار و این کمک خرج خانواده بودنشون راضیند .
شرکت خیلی معتبره و یک رزومه بسیار عالی از نوع کاریه، جای پیشرفت زیادی داره، از لحاظ مزایا هم خوبه، محیط و آدم های به غایت خوب و دوست داشتنی داره و این ها همه چیزهاییه که خیلی ها دنبالشند و آرزوش رو دارند، ولی من برای این کار ساخته نشدم، شاید اگر کار بیشتر بود و سرم شلوغ تر بود فکرش کمتر به سراغم میاومد، انقدر کاری برای انجام دادن وجود نداره که من در این هفته دوتا فیلم دیدم و امروز یک رمان 170 صفحه ای رو خوندم.
یکی از دوراهی های بزرگ این روزها شده ساختن و یافتن شرایط مناب برای کاری که دوست دارم، تلاش کردم تا جایی هم شرایطش رو فراهم آوردم و منتظر فرصتم که کاری که دوست دارم رو شروع کنم.
میدونم هیچ جای دیگه اگه رییسی داشته باشم به خوبی پیرمرد نمیشه، کاش انقدر مهربون و دوست داشتنی نبود تا راحت تر تصمیم خودم رو عملی میکردم.
یکشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۱
...
لحظه هاي برگشت به زندگي ميتونه خيلي ساده باشه، خيلي اتفاقي ، بدون برنامه و كوتاه، انقدر كه اگه دقت نكني ساده از دست بره. ميتونه به سادگي يه دست باشه كه پشتت ميشينه و توي جمع حواسش هست كه تنهايي و دستت رو بگيره و ببره توي جمع، ميتونه به آرومي سازدهني باشه كه برات نواخته شه، ميتونه به دوست داشتني بودن يه نامه كاغذي باشه كه دستت ميرسه، ميتونه به لذت هديه گرفتن چيزي كه دوست داري باشه.و اين اتفاق ها پشت سرهم رخ داد و زندگي برگشت، آروم تر از هميشه.
نامه نوشت، ساز زد، شعري رو زمزمه كرد و من كه عاشق شدم، عاشق زندگي
و حالا كه پاييزه، فصل رنگها، كه بوم رنگش رو برداشته و زرد و سرخ رو پاشيده به درختها، حالا كه صداي خرد شدن برگهاي خشك زير پاي عابرها بلند شده، حالا كه باد برگها رو ميرقصونه، حالا كه بي بهونه بارون شروع ميشه و صداي بارون توي دل خونه ميكنه و خاك بوي بهشت ميگيره ، حالا كه وقت "انار" شده، حالا كه ادمها بدون چتر زير بارون قدم ميزنند و دوست داشتني هاي زياد اين روزها، به ياد ميارم لحظه هاي كوتاه برگشتن و عاشق شدن رو، تا مبادا ابرهاي تيره آسمون دل رو تنگ كنه و لذت حالا ها رو توي خودش گم كنه، تا مبادا همه سختي ها و دردهاي اين روزها، اميد رو نااميد كنه و لذت زيبايي هاي پاييز رو تبديل به تلخي و تاريكي كنه...
چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۹۱
باران بود
"مادرم باران بود" ، بهش خيره ميشم، تصوير زن لاغري كه موهاش بيشتر و بيشتر ميشه و ابر ميشه و از ابر سفيد موهاش بارون ميباره، زير بارون پر از گلهاي زرد و سرخ و آبي شده...
به ليوانم خيره ميشم، دلم پر ميكشه براي خونه، براي مامان، پا ميشم وسايلم رو جمع ميكنم و به سمت خونه پر ميكشم.
در كه ميزنم توي حياط داره به درختها آب ميده و برگ گلهاي گلدون روي پله رو تميز ميكنه، از ديدنم تعجب ميكنه، كلي خوشحال ميشه، سفت بغلش ميكنم، فقط صداي پرنده هاي روي درختها مياد.
سرم رو روي پاهاش ميذارم، مثل بچگي، مثل هميشه، دستش رو ميبره لاي موهام، دستش گير ميكنه لابلاي موهاي پيچ در پيچم، دردم مياد، دوتامون ميخنديم.
غذايي كه دوست دارم رو ميپزه، همه اون چيزهاي كوچيكي كه تو غذا دوست دارم باشه يا نباشه رو خوب يادشه، به ريزترين موردش دقت ميكنه،ازم ميپرسه، تو ايون؟ پشت ميز آشپزخونه؟ يا تو خونه؟ ، دوست دارم دور هم كنار سفره بشينيم، تو خونه، رو زمين.
روي زمين دراز ميكشم و كتاب ميخونم، مياد و سرش رو روي بالشم ميذاره، چشماش رو ميبنده و كم كم خوابش ميبره، كتاب رو ميذارم كنار و بهش نگاه ميكنم.
...
همه مامان ها بارونند.