دوشنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۲

از اميد سخن بگو

چيز كوچكي (كوچك؟!) لابلاي روزها گم شده است، چيزي كه بودنش منشا حركت بود و حركت يعني تمام زندگي. پناه مي‏برم به سرپناههاي محكم پيش از اين، كتاب و موسيقي فروترم مي‏برد، فرو رفتني كه سرشار از لذت است، فرو رفتني كه در آن دلم نمي‏خواهد دست و پا بزنم و  نجات پيدا كنم. مانند غرق شدن در آرامترين و آبي‏ترين درياها، غوطه خوردن و نگريستن به سايه‏هاي شكل گرفته در شنزار كف آبهاي گرم. آبهاي گرمي كه آغوشي وسيع گشوده است. غرق داستان‏ها و شعرها مي‏شوم، مي‏ميرم، پرواز مي‏كنم و به اوج مي‏رسم، ، تمام كه مي‏شود تمام شده‏ام، نمي‏شود ماند و آنجا زندگي كرد.

به جمع آدمها پناه مي‏برم، مسكن مي‏شوند، مي‏نشينند جاي درد، جاي خالي گم شده‏ها، عصب‏ها از كار مي‏افتند، يادم مي‏رود، تمام مي‏شود. به خاطرات گره مي‏خورم، روزهاي خوب، كارهاي دوست داشتني لذت‏دار، به "تو" فكر مي‏كنم، به اولين باري كه ديدمت، به اولين سفرمان، به آسمان روزهايي كه آبي‏تر از اين روزها بود و زمينهايي كه سبزتر.

به روزهاي بد فكر نمي‏كنم، به تمام روزهاي نبودنت، به صبحي كه ديگر نبودي،‌ به روزهاي ديگري هم فكر نمي‏كنم، روزهايي كه شهر پر از دود بود، روزهاي بهت و روزهاي اشك.

به خانه فكر مي‏كنم، به باغ و صداي پرندگان، به بابا كه دراز كشيده و دارد كتاب مي‏خواند، كه از ادبيات خسته نمي‏شود. با مداد در حاشيه كتاب‏ها مي‏نويسد، كنار دستش چاي بخار مي‏كند، كاش سيگار نكشد. به مامان كه آشپزي مي‏كند، يا ميل بافتي در دست دارد و عينك به چشمش زده، شايد هم به درختها آب مي‏دهد. خانه نيستم اما.

چيز كوچكي لابلاي روزها گم شده است، نمي‏توانم بيابمش، يادم نيست كجا گذاشتمش، كي و چگونه گم شد، نمي‏توانم به اينها فكر كنم، مي‏دانم كه يادم نمي‏آيد...

۱ نظر:

  1. "چيز كوچكي لابلاي روزها گم شده است، نمي‏توانم بيابمش، يادم نيست كجا گذاشتمش، كي و چگونه گم شد، نمي‏توانم به اينها فكر كنم، مي‏دانم كه يادم نمي‏آيد..."

    ولی من خوب یادم میاد توی دستای کی جا گذاشتمش :(

    پاسخحذف