دوشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۲

یاد باد آن روزگاران، یاد باد

یک. اگر من از خوشی این اتفاق بمیرم، حق دارم!

دو. پیش دانشگاهی بودیم، طبق روال آن سالهای دبیرستان درسها از تابستان شروع می‏شد و قبل از عید به پایان می‏رسید تا بعد از عید کلاسی نداشته باشیم و درس بخوانیم، مثل تمام چهار سال دبیرستان، فیزیک یکی از دوست داشتنی ترین معلمهای سال را داشت که بی نهایت برای ما عزیزبود ، معلمی خوش مشرب که بیشتر رابطه دوستی در کلاسش حاکم بود تا استاد و شاگردی. برایمان از عشق حرف میزد، از جوانی و نشاط، تشویقمان میکرد به زندگی و لذت بردن از آن، دوستش داشتیم و دوستمان داشت.
خاطره آن روز از ذهنم پاک نمی‏شود، یکی از اولین روزهای دی ماه سرد آن سال بود، کلاس فیزیک بود و از درس لذت میبردیم، فصل آخر کتاب و بود و نفس های آخر فرمولها و روابط ، کسی از استاد پرسید کی فیزیک تمام میشود و دیگر کلاسهایش تشکیل نمی‏شود، بدون هیچ وقفه ای استاد با آن لحن دوست داشتنی جواب داد، پنجم بهمن! همه تعجب کرده بودیم از این تاریخی که بدون درنگ داده شده بود و من بیشتر از همه! استاد رو کرد به ما و گفت، پنج بهمن تولدم است و دوست دارم آن روز با شما خداحافظی کنم، دستهایم بالا رفت. 
- جانم؟
- استاد تولد من هم پنجم بهمنه!
سر کلاس آمد و بغلم کرد، همه خندیدیم، همیشه دوست داشتم بغلش کنم و خودش امروز پیش دستی کرده بود.
پنج بهمن آن سال برای من و استاد در کلاس فیزیک تولد گرفته شد، آواز خواندیم، خاطره گفتیم، خندیدم و اشک خداحافظی ریختیم.

سه. دیروز تولدم بود، بیست و هفت سالگی تمام شد. عددهای عجیب بالا و بالاتر می‏روند، درکشان نمیکنم. سوای تمام لطف های عزیزان که لبخند بر لبانم نشاندند، یاد استادم افتادم، در دنیای مجازی پیدایش کردم، تا درخواست دوستی فرستادم برایم نوشت، "عمو کورش تولدت مبارک، نمیدونی چند وقت منتظرت بودم"، تمام آن پنج بهمن را یادش بود، با جزئیات برایم تعریف کرد، کیف کردیم، قرار گذاشتیم هم را ببینیم. موهایش سفید شده، روی صورتش چین افتاده، اما هنوز لبخند دارد، همانقدر مهربان و دوست داشتنیست.

چهار. اگر من از خوشی این اتفاق بمیرم، حق دارم...‏

دوشنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۲

از اميد سخن بگو

چيز كوچكي (كوچك؟!) لابلاي روزها گم شده است، چيزي كه بودنش منشا حركت بود و حركت يعني تمام زندگي. پناه مي‏برم به سرپناههاي محكم پيش از اين، كتاب و موسيقي فروترم مي‏برد، فرو رفتني كه سرشار از لذت است، فرو رفتني كه در آن دلم نمي‏خواهد دست و پا بزنم و  نجات پيدا كنم. مانند غرق شدن در آرامترين و آبي‏ترين درياها، غوطه خوردن و نگريستن به سايه‏هاي شكل گرفته در شنزار كف آبهاي گرم. آبهاي گرمي كه آغوشي وسيع گشوده است. غرق داستان‏ها و شعرها مي‏شوم، مي‏ميرم، پرواز مي‏كنم و به اوج مي‏رسم، ، تمام كه مي‏شود تمام شده‏ام، نمي‏شود ماند و آنجا زندگي كرد.

به جمع آدمها پناه مي‏برم، مسكن مي‏شوند، مي‏نشينند جاي درد، جاي خالي گم شده‏ها، عصب‏ها از كار مي‏افتند، يادم مي‏رود، تمام مي‏شود. به خاطرات گره مي‏خورم، روزهاي خوب، كارهاي دوست داشتني لذت‏دار، به "تو" فكر مي‏كنم، به اولين باري كه ديدمت، به اولين سفرمان، به آسمان روزهايي كه آبي‏تر از اين روزها بود و زمينهايي كه سبزتر.

به روزهاي بد فكر نمي‏كنم، به تمام روزهاي نبودنت، به صبحي كه ديگر نبودي،‌ به روزهاي ديگري هم فكر نمي‏كنم، روزهايي كه شهر پر از دود بود، روزهاي بهت و روزهاي اشك.

به خانه فكر مي‏كنم، به باغ و صداي پرندگان، به بابا كه دراز كشيده و دارد كتاب مي‏خواند، كه از ادبيات خسته نمي‏شود. با مداد در حاشيه كتاب‏ها مي‏نويسد، كنار دستش چاي بخار مي‏كند، كاش سيگار نكشد. به مامان كه آشپزي مي‏كند، يا ميل بافتي در دست دارد و عينك به چشمش زده، شايد هم به درختها آب مي‏دهد. خانه نيستم اما.

چيز كوچكي لابلاي روزها گم شده است، نمي‏توانم بيابمش، يادم نيست كجا گذاشتمش، كي و چگونه گم شد، نمي‏توانم به اينها فكر كنم، مي‏دانم كه يادم نمي‏آيد...

جمعه، دی ۲۰، ۱۳۹۲

عصر جمعه

" مي دوني از اين بدبختي چطور خلاص بشيم مامان؟ يه شب يه شام درست و حسابي بپزي بخوريم

بعد سر فرصت همه درزهاي در و پنجره ها رو ببنديم، يكيمون شير گاز رو باز كنه، بريم بخوابيم، صبح

نشده همه دردسرهامون پريده"

احسان (صبر ابر) - اینجا بدون من - بهرام توکلی