شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۱

یک دو سه ...

یک. یکی نوشته بود باید آدم شب بخوابه و صبح که بیدار شد تو یه داستان باشه. چقدر خوب :)
دو. سرشلوغی هام زیاده و نمیرسم ببینم آدمهایی که گاه و بیگاه یکهو دوست دارم ببینمشون رو.
سه. لبخند میزنم، نمیدونم چطور باید به عزیزام بفهمونم خوبم وقتی حرف نمیزنم و ارومم.
چهار. دلتنگ کسی هستم.
پنج. باد موهام رو توی صورتم پخش میکنه و این حس خوبیه.
شش. پاک کن و مداد رنگی آبی م تموم شده سبز هم به اخرش نزدیک شده.
هفت. به بغل یک فرشته کوچولو احتیاج دارم.
هشت. ببرمون سفر چند روزه!
نه. یه کاغذ روی یخچال چسبوندم : باید یه سر به تکه های جامونده دلم بزنم +
ده. رویای نزدیک کلاس درس و تخته سیاه و قندی که توی دلم آب میشه.
 

سه‌شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۱

دانشجويي

بعد از مدتها تاخير شروع كردم به اصلاح پايان نامه، دست و دلم همسوي نوشتن و تمام كردنش نيست، شايد بعد مدتها دانشجو بودن نمي‌خوام اين اسم برداشته شه، شايد دانشجو بودن رو دوست دارم، انقدر كه الان وقتي ادمها ميپرسند چه ميكني ميگم چند ماه پيش دفاع كردم و به گفتن همين بسنده ميكنم. از دنياي كار و فرو رفتن در زندگي معمولي فرار ميكنم و تلاش ميكنم از خودم دورش كنم، يك وقتي بايد بپذيرم شايد، اما اميدوترم اون روز هرگز نرسه.

شايد دليل انجام ندادن كارهاي اتمام دانشجوييم همين ها باشه، اما يك حقيقت وجود داره كه دوست دارم براي خودم و براي ثبت در تاريخي كه در من جريان داره بنويسمش، دوست ندارم دانشگاهم تموم شه علاوه بر دلايل بالا، تكه اي از قلبم توي علم و صنعت جا مونده، توي اون پارك هاي سبزش، لابلاي گياهايي كه از ساختمون هاي دانشكده بالا ميرفتند، يه تكه از دلم سر كلاسي مونده كه پنجرش به مهد كودك دانشگاه باز بود و نگاه كردن به بچه ها كل ساعت كلاس، تو زمين فوتبالش كه اندازه تمام تماشگرا بغض داشتم هر بار تنها توش نشستم، تكه اي از دلم مونده پيش ادمهاي عزيزي كه اونجا پيدا كردم از همكلاسي ها، از بچه هاي سفر و حتي از استادها، يه تكه هم مونده توي پژوهشكده سبز روي صندلي كناري ميز كنفرانس، اون گوشه گوشه، يه تكه تو جاده سرسبزي كه هزار بار توش قدم زدم، تو اتاق استادم... اما راستش بزرگترين تكه‌ش مونده تو مسير پژوهشكده تا درب خروجي، كه از راهي ميرفتم كه دور بود اما هر بار دوست داشتم از همون راه برم، همون تكه‌اي كه جا مونده تو ساختمان شهيد بهرامي، تو قسمت كانون هاي فرهنگي، تو كانون موسيقي...

نوشتم كه يادم بمونه، فقط همين...

یکشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۱

پیش پایم پرنیان آید همی


پدر و مادرم در كودكي در روستايمان زندگي مي‌كردند. در آن زمان تمام مردم روستا تابستان براي رفع گرما و تفريح بعد از چند ماه تلاش و كوشش به ييلاق مي‌رفتند و سه ماه سال را انجا مي‌گذراندند، بارها در كودكي از داستان سفر با چهارپايان به كوه ييلاقي‌مان تعجب كردم زيرا وقتي در كودكي پشت نيسان حمل كوچ به ييلاق روي وسايل دراز ميكشيدم و به آسمان و كوه و درختان مي‌نگريستم هم، زمان زيادي طي ميشد تا به مقصد برسيم. زمان آنها برق و تلفني وجود نداشت، شب ها با فانوس صبح ميشد و تفريح ادمها دورهم نشيني بود و چه خاطرات خوبي از اين دورهم نشيني ها اين روزها در ذهنشان نقش بسته، والدين من به اين زندگي عادت كردند و از اين نوع لذت مي‌بردند، انقدر كه وقتي پدر براي ادامه تحصيلات به تهران آمد پس از اتمام آن ذره اي اسير پايتخت و امكانات و زندگي شهرنشيني آن نشد و سرسبزي و خاطرات سرزمين مادري را بر آن رجحان داد و بي تعلل به روستاها و كوههاي همجوار روستايمان گريخت و معلمي كرد. معلمي از نوعي كه هربار پاي خاطراتش مي‌نشينم ارزو ميكنم كاش مي‌توانستم تمام زندگي را كنار بگذارم و لحظه ي آن معلمي را داشته باشم. والدين من هنوز تكه اي از ان روزگار در دل دارند از اين رو پيش نمي آيد تابستاني سري به ييلاق‌مان نزنند اين روزها كه خلوت تر از هميشه شده و پيش نمي ايد كه دوام بياورند بيش از يك روز تنهايي و دوري از دورهم نشيني را و همواره يا جايي مهمانند و يا مهماناني در خانه داريم. من نيز در كودكي همراه با كوچ پدربزرگ به ييلاق‌مان ميرفتم، تقريبا تمام تابستان هاي قبل از پايتخت نشيني را در كوهمان سر كردم، بدون شك به انداره خيلي از كسان كوههاي گوناگوني نديده باشم اما عمري در كوه خودمان گذراندم. عمري در لابلاي انبوه درختان و سبزي بي نهايت. چه بسيار ميوه ها كه نشسته بر شاخه اي بالاي درختان خورده ام و چه سنگ ها و چوب ها كه براي چيدنشان انداخته ام. چه بسيار باغ هايي كه در امان نبودند از حضورمان و چه بسيار سگ هايي كه دنبالمان كردند. چه صبح هاي تابستان كه از كلبه پدربزرگ بيرون زديم و شب با لباسي گلي و صورتي افتاب سوخته و آشفته بازگشتيم و عتاب شديم از نگراني كه بر ديگران روا داشتيم. چه صبح ها كه نصيحت شنيديم كه به دره نرويم و خطر حيوانات وحشي به جان نخريم و عصر خيس و يخ زده برنگشتيم. چه دستها و پاهايي كه هماره زخمي و آغشته به گياهان تيغ دار و گزنه بودند.  چه روزهايي كه از صبح تا شام در كنار دريا گذشت و صبحانه خورديم و نهار شد و چرت عصر زديم و بازي كرديم و بين هركدام تني به آب زديم و شب جنازه اي بيش نبوديم.
در خانه دوستاني كه به هفته هم مي‌رسد يكجا در خانه ماندنشان و استاد ساخت واژگان هم هستند به من مي‌گويند تو" روح وحشي" هستي و ما "روح اهلي"، اولين بار كه اين لفظ بكار رفت لذت بردم از شنيدنش، يك روز خانه نشيني بيمارم مي‌كند، انقدر كه شب از حال بد فقط در خانه راه ميروم، اين روزها صبح از خانه بيرون ميزنم و بعد نيمه شب به خانه برمي‌گردم، ديدن ادمها و سفر و كوه و دشت و دمن زنده ام ميكند حتي وقتي نباشند پارك هاي شهر را ترجيح مي‌دهم. خانه نشيني كرختم ميكند انقدر كه حتي حرف هم نميزنم، بدترين روزهاي زندگيم ايامي بود كه به لطف روزگار و ياران خانه نشيني گزيدم تا شايد دواي دردم باشد اما نبود و تا روزي كه دوباره تن به دنياي وحشي ندادم خراب ماندم. اكنون وقتي از پنجره پشت ميز شركت نماي زيبايي از كوههاي ناحيه شمالي شهر به چشمم ميبينم از خود مي‌پرسم چرا رخت بر نمي‌بندم و به ديار خويش كوچ نمي‌كنم. كاش رودكي وجود داشت تا چنگي بنوازد و برايم بسرايد از ريگ هاي رودمان و از بهشت هفتاد سبزمان و من پرواز كنم و پشت سرم را ديگر ننگرم...

کنار یاران

باشد در سپیده صبحی لب هایمان به لبخند گشوده و آرامترین نقطه جهان دلهایمان باشد. باشد بهانه های کوچک خوشبختی را ببینیم‌ و غرق در امید باشیم، باشد که روزی رنگها تلفیق شادی و روشنی باشند و اشکی از گوشه چشمی نبارد مگر بر شوق، باشد روزی دست هایمان به پیوندی باهم آغشته شوند که هیچ نگسلدشان و آوازی جز مهر برنیاوریم...‏

برای عزیزی که این روزها دلتنگش هستم و دلگیر نبودن و تنهاییش، می‌نگاشتم اما دیدم بهتر از من نگاشتند و سرودند ...‏

پایــــیز آمـــــد، در میان درختان ، لانه کرده کبـــــــــوتر، از تراوش باران
می گ‏ریزد.‏
خورشــید از غــم، با تمام غرورش پشت ابر سیاهی، عاشقــانه به گریه
می نشیند.‏
من با قلبی، به سپیدی صبح،‏
با امید بهاران، می روم به گلستان هـمچو عطــر اقاقی، لا به لای درختان
می نشینم.‏
باشد روزی، به امید بهـــــــاران، روی دامن صحــــــــــــــرا، لاله روید
شعــــر هستی، بر لبانم جــــاری، پر توانم آری، می روم در کـــــوه و
دشت و صحرا
ره پیمــــــای قله ها هستم من، راه خود در طــــــــــوفان، در کنار یاران
می نوردم.‏
در کوهستان، یا کویر تشنه، یا که در جنگلها،‏
رهنوردی، شاد و، پر امیدم
دارم امـــــــید، که دهـــــــد روزی، سختی کوهستان، بر روان و جانم
پاکیِ این کوه و دشت و صحرا
باشد روزی برسد به جهـــــــان، شعـــر هستی بر لب،‏
جان نهـاده بر کف، راه انسانها را در نوردم
شــــعر هستی، بودن و کوشیدن، رفــــتن و پیـــوستن
از کژی بگسستن جان فدا کردن در راه خـــــــلق است
اینجا بشنویم.‏

شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۱

آوا

تو جمع دوستداشتني نشسته بوديم و معاشرت مي‌كرديم، همزمان مجموعه موسيقي درحال پخش شدن بود كه هر كدوم انتخاب يكي از ادمهاي حاضر يا غايب جمع براي كادوي تولد كسي بود، موسيقي ها تنوع سليقه ها رو نشون مي‌داد. در حال لذت بردن بوديم كه نوبت به كار معروف "باغ اسرار"* رسيد، وقتي شروع شد اين حس در من به وجود اومد كه چقدر تكراي و چقدر زياد شنيدمش، اما وقتي ادامه پيدا كرد مثل اولين بارهاي شنيدن غرق در لذتش شدم و تاثيرگذار بود، جالب بود كه يكي ديگه از عزيزان جمع بيان كرد كه چنين حسي داشته و چند نفر هم داشتن حسي مشابه رو تاييد كردند.‏
آدمها شبيه موسيقيند، آرام يا پر انرژي، سنتي يا مدرن، شادمانه يا محزون، بعضي ها هم تلفيقي‌ند، بي كلام و باكلام ، هركس بسته به ديدي كه به اطرافيان داره مي‌تونه از اونها ديدي موسيقيايي داشته باشه و هر كس رو به آوايي در ذهن تبديل كنه، انقدر كه وقت شنيدنش به ياد اون شخص بيفته.‏
بعضي آدما خود "باغ اسرار" اون روز ما هستند، هرچقدر حضورشون زياد يا كم باشه، بودنشون همونقدر آرامش بخش و لذت داره،انقدر كه ذوق ديدنشون هيچوقت تموم نشه و هميشگي باشه، انقدر كه لحظه به لحظه اين لذت بودنشون بيشتر شه...‏
 
* secret garden

شنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۱

گزارش یک روز یا دور کردن تخریب سلول مغزی

چشم راستم نيمه باز ميشه و نور بهش ميرسه، به ساعت نگاه ميكنه، ساعت نه صبح رو نشون ميده، احساس خواب آلودگي شديدي ميكنم، مغزم كه تعطيله در اين مواقع خوب به كمكم مياد، به خاطرم مياد كه امروز نبايد برم سر كار، تحليل وقايع رو ادامه ميدم، بانك ها هم تعطيلند و حوصله بنگاه رفتن هم ندارم اين وقت صبح، اصلا بنگاه ها مگه اين وقت روز بازند؟!، يه دونه چشمي كه باز شده بود بسته ميشه، بالش نرم زير سرم رو تا ميزنم تا ارتفاع بلندتري پيدا كنه، اتاق خيلي سرده و كولر در حداكثر درجه اين اتفاق رو ممكن كرده، در نزاع شبانه كه براي پتو هر شب درميگيره ديشب بازنده بودم و يه پتوي سفري اما خوشرنگ نصيبم شده. اتاق خيلي سرده اما من خيلي سردم نيست، مغز تعطيلم تحليل رو دوباره شروع ميكنه، كه چه خوب كه ديشب پتو رو به "د" دادم كه هميشه سردشه و تنها كسيه كه گاهي كولر رو در موجي از مخالفت كم ميكنه، پتوي سفري خوشرنگ رو روي بدنم ميكشم و تلاش ميكنم بخوابم. از وقتي بيماري خواب گرفتم، اره بيماري خواب، اسمي كه خودم روش گذاشتم، كه حتي اگه كل شب دو ساعت هم خوابيده باشم وقتي صبح بيدار شم ديگه با هر تلاشي خوابم نميبره، از وقتي بيماري خواب گرفتم استرسش سراغم مياد كه نكنه باز بر من پيروز شه و نتونم بخوابم و كل روز از سرحال بودن دور باشم. اينار خوشبختانه پيروز ميشم.دفعه بعد دوباره چشم راستم باز ميشه و به ساعت خيره ميشه، فكر ميكنم اين هم يه بيماريه كه به محض بيداري به ساعت نگاه ميكنم، البته هنوز اسمي براش انتخاب نكردم، شايد اسمش رو بيماري ساعت يا سندروم استرس زمان گذاشتم. ساعت حدود يازده و نيم رو نشون ميده، مغزم از تعطيلي كامل در اومده، با اينكه احساس ميكنم كم خوابيدم اما مطمئنم بيماري خواب نمي‌ذاره ادامه بدم. تلاشي هم نميكنم، به اتاق نگاه ميكنم، هيچكس تو اتاق نيست، يادم مياد وقت خوابيدن حداقل چهار نفر ديگه كنارم خوابيده بودند، همين كه فيلم شروع شد خوابم برده بود، بهم ميگن فيلم شده لالاييت و تا شروع ميشه ميخوابي و اين تهمت كافيه تا من رو به جايي راهنمايي كنند كه بدترين زاويه ممكن براي ديدن صفحه تلوزيون رو داره، چون من كه ميخوابم و نمي‌بينم. بيماري خواب يه استثنا داره، اينكه نصفه شب تلو تلو خوران براي نوشيدن آب حركت كنم و برگردم راحت به ادامه خوابيدنم بپردازم. ساعت چهار فيلم ديدن رو شروع كرديم و من خوابيدم، پس تا ساعت شش داشتن فيلم ميديدن و بعدش هركدوم رفتن توي يه اتاق و خوابيدن، البته خونه سه تا اتاق خواب بيشتر نداره و از چهار نفر حتما دو نفر توي يه اتاق بايد خوابيده باشن تازه يكي هم اصلا نيومد فيلم ببينه و توي يه اتاق خوابيده بود، پس احتمالا دوتا دوتايي و يه يكي توي اتاقها خوابيده باشن و من هم كه توي هال خوابيدم، حدسم درست بود، اميدي به بيدار شدنشون به اين زودي نداشتم چرا كه مطمئن بودم بعد فيلم بساط سيگار و بحث و تحليل فيلم درگرفته، خوشبختانه در مورد خواب به خرس شباهت زيادي دارم، فقط به جاي مسطح و ترجيحا بالشي بلند كه اگه نباشه هم مشكلي نيست، براي خوابيدن احتياج دارم، هرچقدر نور و سروصدا و دود هيچ خللي توي خوابم ايجاد نميكنه و اين نعمت بزرگي براي خودم وسايرينه كه با صداي بلند فيلم ميبينن و نقد ميكنن و مطمئنن من بيدار نميشم، جاي مسطح اما عامل مهم تريه، هيچ وقت توي سفر خوابم نبرده بجز سفر اخري كه جا زياد بود و كف اتوبوس مسطح با تكون ملايمي بود.
اميدي به زود بيدارشدنشون نداشتم، پس نهار هم خيلي دير خواهد بود، به سمت يخچال رفتم، يخچال هميشه خاليه و معمولا فقط رب گوجه توش پيدا ميشه، علاوه بر اون يه سري ادويه و آبليمو و سس هاي مختلف، اينبار يكم ماست ته ظرفش مونده بود، معمولا نمي‌مونه چون عادت نداريم چيزي كه سر سفره اومده رو به جايي بجز كيسه زباله برگردونيم، نميدونم خوردن ماست اول صبح چقدر خوب يا بده اما شروع كردم به خوردنش، يخچال خونه مريضه، هميشه انقدر سرده كه خودش سرما خورده، هرچقدر هم درجهش رو كم يا زياد ميكنيم هميشه آب توي پارچ و نوشابه هايي كه برا مدت كوتاهي ميذاريم تا فقط خنك بشه يخ ميزنن. ماست انقدر سرد بود كه دندونام درد گرفت. برگشتم هال و سرجايي كه خوابيده بودم نشستم، به اين نتيجه رسيدم كه اصلاح هر روزه رو امروز بجاي عصر الان انجام بدم، حوله و شامپو و ريش تراش رو برداشتم و رفتم حموم، موهام انقدر بلند شده كه شونه كشيدنشون زير دوش عذاب آوره دقيقا اندازه وقتي زير دوش نيستم، تلاشي نكردم، اصلا با خودم نبردمش، زير دوش و در حال شستن موهام به كش موهايي كه روز قبلش خريده بودم فكر كردم، سه تا كش براي بستن موهام، اولش فقط يه دونه سياه برداشتم، بعدش ديدم اين كه خيلي سياهه، يه سبز و يه آبي هم برداشتم، يه كش مو براي عقب نگه داشتن مو هم خريده بودم، تو بسته سه تايي آديداس، آها اين رو خودم نخريده بودم، يكي برام خريده بود، راستش يادم نمياد وقت اصلاح ريشم به چي فكر ميكردم، وگرنه حتما ميگفتم.
اومدم بيرون، موهام رو خشك كردم و لباس پوشيدم، با دستهام موهام رو به عقب جمع كردم و كش مو سبزه رو از كيفم برداشتم، ترجيح ميدم اين روزها از لباسها و وسايل سبزم استفاده كنم تا سه سال پيش يادم نره، موهام رو عقب جمع كردم و تلاش كردم ببندمشون، به ذهنم اومد بستن موها روش خاصي داره، به ذهنم فشار اوردم تا خواهرم وقتي موهاش رو مي‌بست به ياد بيارم و نتيجه داد، يادم اومد. كش رو باز كردم و از انگشتهام عبور دادم، بعدش با همون دست موهام رو جمع كردم و با اون يكي دستم كش رو پايين كشيدم و موهام رو جمع كردم، بعد دو سه بار توي اينه نگاه كردن تصميم گرفتم بازش كنم و بستن رو به چند وقت ديگه موكول كنم. برگشتم سرجام، معمولا نوت بوك هامون رو همون اطراف جايي كه مي‌خوابيم پارك ميكنيم تا صبح بدون هرگونه جابجايي بهش دسترسي داشته باشيم، يكم اخبار خوندم، بعدش به شبكه هاي اجتماعي سر زدم، هيچ انگيزه اي براي سرزدن به شبكه هاي اجتماعي ندارم و ترجيح  ميدم جاي ديدن عكس سفر آدمها يا ديدن عكس پروفايلشون، باهاشون سفر برم يا خودشون رو ببينم، اما سفر و جمع شدن برنامه ريزي قبلي مي‌خواد كه وجود نداشت. از روي عادتي كه نزديك به ترك کردنه وارد شبكه هاي اجتماعي شدم و پست هاي خاصي از يكسري ادم رو لايك زدم و اومدم بيرون، اصلا حقيقت اينه رفتم صفحه شون پست هاشون رو لايك زدم و اومدم بيرون بدون اينكه به صورت كلي بگردم، بعد نوت بوك رو از خودم دور كردم قبل اينكه توش فرو برم و نتونم در بيام. همه خوابيدن و قصد بيدار شدن ندارن پس بهترين موقع براي كتاب خوندنه، وقتي همه بيدار شن انقدر هياهو و سروصدا وجود داره كه حتي توي اتاق هاي خالي هم كتاب خوندن سخت باشه. به سمت وسايلم رفتم، دوتا كتاب زخمي وجود داره كه شروع كردم اما تموم نكردم، يكي رو برميدارم و برميگردم سرجام دراز ميكشم، چيز زيادي ازش نمونده و بعد مدتي تموم ميشه، سيگار وسط اتاق بهم چشمك ميزنه اما مدت زياديه كه نميكشم بخاطر همين وسوسه نمي‌شم و سمتش نميرم، نه اينكه اصلا نكشم اما مثل قديما زياد نميكشم، حالا شايد هفته اي سه يا چهار نخ ميكشم، اونم معمولا وقت موسيقي عالي يا بعد غذاي چرب و در هر دو حالت كلي لذت ميبرم، با لذت ميكشم تا به ازاي دو دقيقه اي كه بابت سيگار از عمرم كم ميشه سه دقيقه بابت لذت بهش اضافه بشه تا يه دقيقه سود كنم و اين چند دقيقه سود تو هفته رو جمع ميكنم براي خوردن غذاهاي چرب و پرسس و چاق!

كتاب تموم ميشه، دراز ميكشم و دوباره بالش رو تا ميكنم، به كتاب و شخصيت هاش فكر ميكنم، يه كاغذ برميدارم و سعي ميكنم
تصوير سازي كنم از شخصيت ها، نميدونم چرا در تصوير سازي هام انقدر خطوط موازي زياد وجود داره، شايد اگر كسي اصول 
روانشناسي بدونه بتونه اين رو تحليل كنه كه چرا توي هر طرحي كه ميكشم خطوط موازي زياد بكار ميبرم، البته بايد  بگم اگه بود 
تحليل و نظرش رو ميشنيدم، اما ذره اي برام اهميت نداشت!. سرم به سمت يكي از اتاقها برميگرده، يه پا ميبينم كه معلومه بيداره و 
حركت كنترل شده اي داره، همون يه نفري كه فيلم نديده و قبلش خوابيده بيدار شده و چون فكر ميكنه همه خوابن شروع به ديدن 
سريال كرده. كتاب رو بر ميگردونم سر جاش و مثل هرروز غزليات سعدي برميدارم تا چندتا غزل بخونم و لذت ببرم، حين خوندن 
لبخند از لبام محو نميشه بس كه ذوقمرگ غزلياتش ميشم. ساعت سه بعدازظهر شده و كم كم بايد تلاش كنم بيدارشون كنم، خوشبختانه تلفن يكيشون كاري رو كه من عمرا نميتونم انجام بدم رو با پيگري خاصي دنبال ميكنه و موفق هم ميشه، "ب" بيدار ميشه و  انگار قرار يكي ديگه از دوستامون يه سر بياد اينجا. خوشحال میشم که کم کم بیداری داره غالب میشه، دوستمون میرسه و شروع به حرف زدن میکنیم، از چند روز پیش که تو برد پزشکی شرکت عوامل تخریب سلولهای مغزی رو خوندم و متوجه شدم از ده مورد هفت موردش رو در حد مطلوبی دارم سعی میکنم انجامشون ندم یا برعکسش رو  انجام بدم، یکی از اونها کم حرف زدنه، از وقتی خوندمش شروع کردم به تلاش برای زیاد حرف زدن، اما بس که کم حرف زدم توانایی زیاد حرف زدن رو ندارم، شاید همین قدر هم یکم تخریب سلولهای مغزی رو دور کنه ، بعد که خیالم راحت میشه  چند قدم دور شده یه کتاب برمی‌دارم و میرم تو اتاق و در رو میبندم.

ساعت حدود چهار شده که بیداران جمع سعی میکنن خوابهای جمع رو بیدار کنن، بعد چند دقیقه موفق میشن، بیداری مثل همیشه  با صحبت درباره این که هرکی چه ساعتی خوابیده و وقتی یکی داشته می‌خوابیده اون یکی داشته سریال میدیده ادامه پیدا میکنه، تنها نتیجه کمی این گفتگوی هر روزه محاسبه ساعت خوابیدن هر نفره. من خسته از کتاب خوندن میرم تو هال و همه  دور هم می‌شینیم و یکی یکی دست و صورت می‌شورن و بقیه چرت و پرت میگن، بحث خوردن نهار شروع میشه و مثل همیشه  اوج تضارب آرا رو در این زمینه داریم، دونفر طرفدار سفارش دادن به یه جا هستن و دوتای دیگه حامی جای دیگه ای هستن و یک نفر هم اصرار داره بریم بیرون با ماشینش و جای خوب غذا بخوریم. میدونم این بحث حداقل نیم ساعتی ادامه داره و بعدش یکی موضوعی رو مطرح میکنه و منحرف میشه، بعد دوباره با اظهار نظر یکی که میگه خیلی گشنمه مذاکرات دور دوم خودش رو شروع میکنه و انقدر ادامه پیدا میکنه تا یکی بره و زنگ بزنه برای غذا، بیرون رفتن هم در اکثر موارد منتفیه، به این نتیجه می‌رسیم یه نهار ساده بخوریم و شام بریم بیرون! بعد خوردن غذا تقریبا هرکی پای سیستم خودش می‌شینه و من هم میرم با یکی دو نفری می‌چتم بعدش چون برخلاف ادمهای ساکن خونه عادت ندارم یه روز کامل رو بدون خارج شدن از خونه و دیدن ادمها یا مکانهای خوب سر کنم به یکی اس ام اس میزنم که هستی که بیام؟ اما نیست و تیرم به سنگ می‌خوره و دنبال تیر دیگه ای نمیرم و برای دیدار وقت دیگه هم ابراز امیدواری میکنیم، از غذای سبکی که خوردیم راضیم، راستش از روز قبل که خودم رو کشیدم و با عدد عجیبی مواجه شدم و قبلترش که اون برد لعنتی شرکت رو دیدم که یکی از دلایل اسیب سلولهای مغزی پرخوری بود تصمیم به ورزش دوباره گرفتم، تقریبا بعد سفر نه دیگه استخر رفتم و نه دویدن رو ادامه دادم، تلاش میکنم کسی رو همراه کنم و با هم بریم ورزش که کسی نمیاد و این خیلی طبیعیه، برای گرفتن سالن هفتگی هم شاید برای دهمین بار توافق میکنیم اما معمولا کسی پیگیر نمی‌شه.

"ا" اگه تا چند روز دیگه دفاع نکنه اخراج میشه هنوز تقریبا هیچ کاری نکرده علاوه بر اون هیچ استرسی هم به خودش راه نمیده، نه نتایج آزمایش درسته و نه چیزی نوشته، اما ما همه استرس داریم و بهش اصرار میکنیم نتایج رو بسازه و هرچه زودتر تحویل بده تا راحت شه و ما هم از استرس خلاص شیم. همه باهم شروع میکنیم به نوشتن بخشی از پایان نامه‌ش ، از منابعی که داره بینمون پخش میکنه، تصور صحنه ای که پنج نفری توی هال به جلو دراز کشیدیم و در حالی که بالشتی بین سینه و زمین داریم و جلوی همه سیستمی و درحال ترجمه و تایپیم با اون نظم مسخرش همچنان منو به خنده میندازه، همراه با نوشتن خنده و نشاط زیادی وجود داره و هرچند وقت یکبار که "ا" از اتاقش میاد بیرون انگار رییس پروژه اومده و همه ادای سخت کار کردن رو در میارن و زیرآب هم رو میزنیم.
با همه انتقادی که به تنبلی و رفتار اجتماعی این دوستام دارم در موردکمک به هم به نظرم کمتر جمع دوستی به پاشون میرسه، کافیه یکی کاری داشته باشه و طبق معمول اخرین روزهای مهلتش باشه اونوقت همه با همتی زیاد کار رو شروع و تموم میکنن. بعد چهار ساعت از همت گروهی تصمیم می‌گیریم برای شام بریم بیرون و "ا" بمونه و نتایج رو اصلاح کنه، جایی که ظهر تصمیم گرفتیم بریم خیلی دوره و نظرمون رو تغییر میدیم و میریم به غذایی های معروف شهر سربزنیم.
وقتی توی جامی تیم محبوبت حضور نداشته باشه و طرفدار تیمی نباشی نیمی از لذت جام رو از دست دادی، با توجه به تمایلات استعمار پیر رو انتخاب میکنم و موقتا تو این جام طرفدارش میشم. شب بعد برگشت بازی رو میبینیم و لذت میبریم وبعد پیروزی به طرفداران تیم حریف سکوت رو حواله میکنم. دوستانی که کارشون مونده بود حین دیدن فوتبال ترجمه و تایپ رو تموم میکنن. بعد فوتبال به اخبار سیاسی سر میزنم و سیستم رو خاموش میکنم، فردا باید برم سرکار پس خیلی نمیتونم بیدار باشم، ساعت دو و نیم رو نشون میده، همون جای دیشبی دراز میکشم در حالی که روشنایی اتاق زیاده و بقیه درحال حرف زدن و سیگار کشیدن هستن و صدای موسیقی بلنده خوابم میبره.
چشم راستم نیم باز میشه و نور بهش میرسه و به ساعت نگاه میکنم...

جمعه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۱

چو دریا درفشان از جوش منشین ***سخن سر کرده ای خاموش منشین
به دل گو باش خاشاکی به خاکی *** چو در کف هست خاکی نیست باکی
جهان گر جمله از من رفت گو رو *** ز مشتی خاک ریزم طرحش از نو
زمان خوش دلی تنگ است دریاب *** شتاب عمر بین در عیش بشتاب
رها کن عقل را دیوانه می گرد *** چو مستان بر در میخانه می گرد
بساط از خانه بیرون ده که وقت است *** قدم بر طرف هامون نه که وقت است
غم هر بوده و نابوده تا چند *** حکایت گفتن بیهوده تا چند
فلک را جور بی اندازه گشتست *** جهان را رسم و آیین تازه گشتست
هزار امروز هم آواز زاغ است *** گل از بی رونقی ها خار باغ است
نه خندان غنچه نه سرو از غم آزاد *** نه گل خرم نه بلبل خاطرش شاد
غم دیرینه گر در سینه داری *** چه غم گر باده دیرینه داری
دو چیز انده برد از خاطر تنگ *** نی خوش نغمه و مرغ خوش آهنگ
فلک را عادت دیرینه این است *** که با آزادگان دائم به کین است

اینجا بشنویم

دوباره سبز می‌شویم

 در تمام نا امیدی این روزها، در تمام تاریکی و سایه های سیاه بالای سرمان، در تمام سکوت و رخوت‌مان، در تمام روزهایی ناجوانمردانه سرد این ایام که زمین دلمرده‌ست و سقف آسمان کوتاه، در تمام این روزها که حسرتمان یاد سه سال پیش است و خاطراتمان خودآزاری‌ست ، دلم سخت امیدوار است.‌‏ سخت امیدوار به روزهای سبزی که دوباره می‌سازیم، دوباره می‌خندیم و امید و روشنایی به دل‌هایمان باز می‌گردد.‏
روزی که عشق جای نفرت، شادی جای غم، امید جای ترس، راستی جای دروغ و تمام چیزهای سفید جای تمام چیزهای سیاه را خواهد گرفت.‏ روز خوبی که خودمان با دستهای خودمان می‌سازیم.‏

شنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۱

مرا تکیه جانِ پدر بر عصاست*

اولین بار توی کافه دیده بودمش و می‌شناختمش، مثل بقیه اسمش رو توی برگه نوشت و بهم داد و منم به نفر بعدی دادم، اسمها که تموم شد نگاهی به برگه انداختم، همینطور خیلی سرسری، یه چیزی توجهم رو جلب کرد، "سبا"‏، یادم اومد قبلتر هم دوستی داشتم که اسمش همین بود و با "س"‏ نوشته می‌شد، یادم اومد علاوه بر معنای سرزمین افسانه‌ای بلقیس معنی دیگه‌ای هم داشت که خیلی دوستش داشتم، بعد برگشت، وقتی تونستم تو متون ادبي گشتم، "کنایه از دختری که عزیز دل و جان پدر باشد"‏، ذوق كردم از شنيدن معني‌ش و از حسن انتخاب اسمش لذت بردم.‏
ما نسلی بوديم که پدرهامون باورمون داشتند، بهمون اعتماد داشتند و با تجربه زياد از سالهاي پر التهابي كه داشتند، درست فكر كردن رو بهمون ياد دادند.در انتخاب مسير زندگي و راه رسمش آزاد گذاشتنمون و واقعا دل و جانشون بوديم، هميشه پناهگاه و مايه آرامش بودند و از بودنشون سير نمي‌شديم.
همين نزديكي‌ها درباره اين حرف مي‌زديم كه اين روزها وقتي پدرهايي رو مي‌بينيم كه مي‌شكنند، باور نمي‌كنيم، مخصوصا وقتي بعد روزهاي انتخابات 88 فشارها زياد شد، براي نسلي كه جواني و ميانسالي‌ش همواره استرس و التهاب بود، يه هيجان اين مدلي ديگه سخت بود، فشارهاي سياسي،اجتماعي و حتي اقتصادي كه هرروز بيشتر شد، نگراني آينده فرزندان و استرس دائمي، خيلي ها تحملش رو نداشتند و شكستند و ما نتونستيم باور كنيم و بپذيريم، به قول دوستان، پدرها كه مي‌شكنند، بچه ها يك نسل بزرگتر مي‌شند و بعضي وقتها اين فرايند انقدر سريع و باور ناپذيره كه آمادگي روحي و رواني‌ش زمان مي‌خواد. پدرهايي كه برخي ستون خونه بودند و يك تنه تمام بار خانواده رو بر دوش مي‌كشيدند و تمام فشارها رو به جون مي‌خريدند تا از فشار بر ساير اعضا خانواده كم كنند، پدرهايي كه تماما روحيه و اميد بودند، وقتي شكسته شده باشند، ديدن افول‌شون سخت و غمناكه و يك نسل بزرگتر شدن رو به همراه داره...‏

* مرا تكيه جان پدر بر عصاست / دگر تكيه بر زندگاني خطاست
بوستان سعدي
 

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۱

هبوط از بهشت لاتون *‏

اگر بهشت تکه‌ای روی زمین داشت، تصور میکنم تخته سنگی بر فراز کوهی هم داشت که از اون بالا بشه پایین رو نظاره کرد و اون پایین تک درخت گردویی بود که سایه‌ای فراخ داشت و چشمه‌ای که آبی زلال ازش بجوشه و شب‌هایی که ماه از پشت صخره ها نمایان بشه وصبح با صدای بلبلان و خروسان از خواب بلند بشی و عصرهایی که با گله گوسفندان محاصره بشید و حتی غذاتون رو بخورند.‏
اگر بهشت تکه‌ای روی زمین داشت، حتما عزیزانی هم کنارت بودند که لذت آفرینش انسان رو درک کنی، که بودنشان آرامش باشه و مهربانی و دوستی.‏ و حتما آوازی وجود داشت و صدایی آسمانی...‏
اگر بهشت تکه‌ای روی زمین داشت، حتما شب روشن از نور ماه بود و وقتی به ستاره های آسمان نگاه میکردی سکوت بود و سکوت.‏ و اگر صبحی وجود داشت با صداهای دلنشین بود و شیر و پنیر تازه محلی
اگر بهشت تکه‌ای روی زمین داشت، حتما مسیر سبزی وجود داشت به آبشار بلندی که در مسیر پر بود از توت فرنگی‌های وحشی که پیدا کنی و پیدا کنند و تقسیم کنید
اگر بهشت تکه‌ای روی زمین داشت، حتما شب آتش داشت و دور آتش نشینی و آواز و نمایشنامه و کتاب و بازی
اگر بهشت تکه‌ای روی زمین داشت، غذای محلی داشت و فرشتگانی که کدبانو بودند، حتما سرشار از گلهای رنگارنگ بود و دخترکان محلی با لباسهای زیبا داشت که در باد می‌رقصیدند و برکه داشت و دشت ملون داشت و تماشا داشت...‏
از بهشت باز گشته‌ام

* استاتوس یکی از همسفران