شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۴

نگذار به بادبادك‎ها شليك كنند

بيرون چقدر بزرگ است! آسمانش هم خيلي بزرگ است. مادرم را سه‎تا آقا بردند بيمارستان، هر سه‎تايشان هم تفنگ داشتند كه اگر يكدفعه مادرم فرار كرد او را بزنند، اما مادرم فرار نكرد.
بعد هم يكي از آن آقاها من را توي حياط بيمارستان گرداند. بعد اگر گفتي چي ديديم؟ يك بادبادك! يادت مي‎آيد پارسال اولين بار بود كه توي عمرم بادبادك مي‎ديدم؟ اسمش را تو به من ياد دادي.
به آن آقا گفتم :"نگاه كن. بادبادك فرار كرده".
"كو؟ گفتي از كجا فرار كرده؟"
"از آسمان زندان فرار كرده. اما بهش شليك نكني ها!"
چشم‎هاي آقاهه پر اشك شد. برايم سيميت خريد.به بادبادك هم شليك نكرد. شايد اگر مادرم هم فرار مي‎كرد به او شليك نمي‎كرد.
اينجي، آن بادبادك چطوري فرار كرده بود؟

.................
نگذار به بادبادك‎ها شليك كنند
فريده چيچك اوغلو
مترجم: فرهاد سخا، نشر ماهي

چهارشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۴

همانقدر خوشايند

یکسری از آدمها درست در جای خود نشسته‌اند، رفتار و برخوردشان همانیست که باید، تصمیمات زندگیشان انقدر شبیه خودشان است که به درستی مسیرشان ذره‌ای تردید وارد نمی‌شود، در عجیب‌ترین اتفاق‌های زندگی عکس العمل مخصوص خودشان را دارند که تحسین برانگيز است. آنچنان مسير خود را در زندگي ساخته‎اند كه هر گام زندگيشان در خاص ترين حالات هم دوست داشتني و شبيه خودشان است.
چند روز پيش نقل داستاني چنيني از تصميمات دوستي شنيدم، براي تصميم عجيبش و اتفاق غيرمنتظره‏‎اي كه شكل داده بود ذره‎اي تعجب نكردم و تنها لبخند رضايت و تحسين بر چهره‎ام نقش بست. حالا اگر اينجا را مي‎خواند بداند كه چه اندازه از همان ديدارهاي دور كه حالا دورتر هم مي‎شود و از همين كه مي‎توانم "دوست" صدايش بزنم خوشحالم و بهترين آرزوها را برايش دارم.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۴

مرگ در ميزند

چند بار آخري كه بابا ناگهاني تماس گرفت - ناگهاني يعني وقتي ساعتي قبلترش حرف زده ايم يا اول صبح - در پس صدايش آواي قرآن مي‎آمد و از مرگ اقوام دور يا همسايه‎اي خبر ميداد، حال سرعت اين اتفاق دارد بيشتر و بيشتر مي‎شود، نه اينكه از مرگ ترسيده باشم -هرچند در نظرم زندگاني ارزشمندترين موهبتي است كه به انسان بخشيده شده- اما دريافت خبر مرگ ميتواند رشته‎هاي نامرئي را پاره كند، ديروز مرد همسايه ديوار به ديوار خانه پدري فوت كرد، لابد حالا ديگر پيرمرد شده بود چون در كودكي من هم محاسن و موي سرش سفيد بود، در يك آن حس كردم چه رشته خاطرات كودكي‎ام با محله و كوچه‎مان دارد يكي يكي از بين ميرود، حالا وقتي به كوچه‎مان بروم خبري از همسايه‎هاي قديمي تر وجود ندارد و تمامشان به يادي دور تبديل شده‎اند. اين رشته‎هاي قطع شده كودكي را دورتر ميكند و گذشت سالها را به زور باورپذير ميكند هر چقدر دربرابر انديشيدن به آن مقاومت كرده باشيم.

شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۴

دست

دستهايت را كه مي‎گيرم
باران شديدترمي‎بارد
پرندگان تندتر پرواز مي‎كنند
قلبم سريع تر مي‎تپد
دستهايت را كه مي‎گيرم
ابرهاي سفيد، آسمان آبي را مي‎پوشانند
برگ هاي زرد سنگفرش خيابان را
و هجوم سرخي شرم صورتم را
دستهايت را كه مي‎گيرم
موج‎ها بر هم مي‎لغزند
درياها بهم مي‎رسند
غرق مي‎شوم.
دستهايم را بگير
پيش از آنكه خاكش سفالي شود
در دستهاي ديگري.

بهار94

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۴

و خواهرم دوست گلها بود

يك. اين نوشته تماما به "م" تقديم ميشود، نوشته‎‏اي كه بايد زودتر مي‏‎نوشتمش، يا زودتر اين حس را نشانش ميدادم - امان از اين ناتواني بيان احساسات - ، حالا اميدوارم با شناختش از من بداند چرا بيان نشده و مانده تا اين روزها.

دو. ميان اين همه سال، در گذر از آن سفر دوست داشتني تا شنبه‎اي كه خبرش را شنيدم اگر تمام خاطرات، تمام لبخندها، تمام حرف‎ها و تمام اتفاقات خوشايند و حتي ناخوشايندش از خاطرم رخت ببندد يك چيز اما مي‎ماند كه زدودني نيست و آن "مهر" است. يادم نمي‎رود كه تمامش مهر و محبتي بي پايان بود و حال تمامش مي‎شود بدهي كه ميرود لابلاي بدهكاري لبخند و مهري كه از عزيزانم به عاريت دارم و باز پس دادنش سخت و ناممكن است. 
حالا هرچقدر بيشتر تلاش ميكنم بيشتر ميفهمم حتي نمي‎توانم برايت بنويسم، چقدر حرف بايد به هم بچسبد تا نشان دهد چقدر برايم عزيز بوده‎اي و خواهي بود، هركجاي دنيا كه باشي. چقدر كلمه بايد در ذهنم شكل بگيرد تا دوستي شبيه خواهري مهربان را توصيف كند، سكوت ميكنم و تنها آرزويم برايت اين است كه شبيه خودت بماني.

سه. براي خودت:

و خواهرم دوست گلها بود
و حرفهاي ساده قلبش را
وقتي مادر او را ميزد
به جمع مهربان و ساكت آنها مي‎برد
و گاهگاه خانواده ماهيان را
به آفتاب و شيريني مهمان ميكرد.
-فروغ-

دوشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۴

نامه دارم

"چند روزيست دلم ميخواست تهران باشم، مي‎شود جاي من نفس بكشي، پشت چراغ قرمزها در سروصدا بماني، بلوار كشاورز را از وليعصر تا پارك لاله قدم بزني و ...؟!"