دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۲

قلب تو

باد زوزه مي‏كشيد، ماه نزديكتر و پر نور تر از هميشه مي‏نمود، كافي بود دستهايت را باز كني تا باد پروازت دهد، يا دستها را بالا بري تا ماه را در مشت بگيري، پناهگاه تنها و سرد بود، تا رسيديم و روشن شد، ديگر تنها نبود، باد صدايمان را تا ماه برد، ماه پر نور و پر نورتر شد، بيشتر و بيشتر لبخند بر لبهايمان نشست.

خانه‏هاي شهر بزرگ آن قدر كوچك شده بودند كه مي‏توانستي با انگشتهايت بلندشان كني، از دور يك يك تاريك مي‏شدند، خانه آخرين كه تاريك شد، تنها نور ماه ماند، و من، كه دلم در خانه جا مانده بود، نه خانه‏اي از جنس سنگ و سيمان، خانه اي در ميان سينه‏اي مهربان ، خانه اي كه گرما و عشق در آن جريان داشت، خانه اي كه نبض آرامش و خوشبختيم در آن مي‏تپيد. خانه اين روزها درد داشت، خانه جان نداشت كه گرماي هميشه را داشته باشد و من ويران از درد خانه، خسته و بغض دار از درد خانه‏اي كه تمام زندگي من است.


پس نوشت: لابلاي خستگي‏ها و بغض‏ها، شنيدن "حس آرامشبخش حضورت" براي عزيزي، آرامت مي‏كند، آرام و با لبخندي بر لب، لبخندي كه تا صبح بر لبانت مي‏ماند. و من كه به اعجاز كلام ايمان دارم.

سه‌شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۲

دنيا همان يك لحظه بود

گوشه پايين سمت راستِ عكس تاريخ داشت، باور نكرده بودم، هنوز بعد ديدن عكس باور نداشتم كه چنين عكسي وجود داشته، ديدن تاريخ و مرور اون روز هم چيزي به ذهنم نياورد. حياط سبز بود و پر از درخت، حياط بچگي هام كه جمعه ها معمولا اونجا مي‏گذشت، لابلاي درخت‏ها و كنار شاخه گلي كه هرسال همون گوشه حياط دوباره در مي‏اومد. توي عكس مادربزرگ لبخند داشت، مثل هميشه، هميشه من از مادربزرگ تا هفت سالگي بود، تا همون شب كه انقدر حالش خوب نبود كه همه جمع شده بودن، دورش نشسته بودند و من از همه بهش نزديكتر بودم ، صبح كه بيدار شدم برام تبديل شد به هميشه. مادربزرگ روي پله آخري كه به حياط مي‏رسيد نشسته بود. لبخند داشت و چشمش به گوشه حياط بود، به من نگاه مي‏كرد، "من" روي تاب كه از درخت آويزون شده بود نشسته بودم. عكس لحظه اي رو ثبت كرده بود كه دستهاي مامان بعد تاب دادنم روي هوا بود، چقدر مامان سرحال و شاداب بود توي عكس، تقريبا همسن الان من بود.
پدربزرگ از لابلاي توري سياه شده از دود، تكيه زده به همون پشتي هميشگي و توي اتاق هميشگي سر جاش نشسته بود، توي عكس معلوم نبود اما تقريبا مطمئن بودم سيگاري كنارش روشن بود، كسي روبروش ننشسته نبود، پس نمي‏تونست با كسي تخته بازي كنه ، داشت جدول حل ميكرد، يا شعري مي‏نوشت.
مادربزرگ و پدربزرگ سالهاست به آرامش ابدي رسيدند، توي خاك هايي كنارهم، زير درخت بزرگي و كنار رودخونه پرآبي خوابيدند. آرامگاهي كه بيشتر از همه چيز پر از صداي پرنده هاست.  توي عكس مادربزرگ اثري از سرطان نيست، لبخند داره و جاي سرطان عشق و زندگي توي خونش جريان داره، سيگار پدربزرگ نفسش رو تنگ نكرده، مامان دست ها و پيشوني چين خورده اي نداره. و من توي عكس به هيچكدوم اينها فكر نمي‏كنم...