پنجشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۲

ستاره*

نباید که انقدر شبیهت باشد، نباید که حس کنی خودت را دیده‏ای، نباید دلت بخواهد بعد این همه سال به یاد آن روزها زار بزنی. نباید که لال شوی، نباید بعد تمام شدندش با تمام وجود از سینما خارج شوی و فریاد بکشی. اما بود، همان چیزی بود که نباید، که سالها دورشده بود.
جرئت نداشتم به صورتت نگاه کنم، به دستهایت خیره می‏شدم. دستهایت برایم لذتبخش تر از تمام فیلم های دنیا بود، سینما تاریک‏تر از همیشه بود، زندگی برایم روشن بود اما. به صورتم نگاه کردی، به دستهایت خیره شده بودم، صورتم را بالا آوردی حالا به چشمهایت گره می‏خوردم. 
روزها در تغییر سیاه و سفید و رنگی غوطه ور می‎شد، من در التهاب غوطه ور بودم، تو در دلم، زندگی در هستی و عدم غوطه می‏خورد، با خودم حرف می‏زدم، بلند بود و می‏شنیدی. باید با تو حرف می‏زدم، نمی‏توانستم، لال شده بودم. سکوت همه جا را فرا میگرفت.
دلم نمی‏خواست یادت بیفتم، می‏افتادم و حالم خوب نبود. دوست داشتم زندگی را بالا بیاورم، نباید انقدر شبیهت باشد.

* برگرفته از شخصیت اول فیلم

۱ نظر: