جمعه، اسفند ۲۹، ۱۳۹۳

:)

برای همین لحظه، برای اینکه یادم بماند، صبح جمعه ی ختام عصرهای جمعه

گفتی دوستت دارم،
و من به خیابان رفتم!
فضای اتاق برای پرواز کافی نبود...

"گروس عبدالملکیان"
..........................................
دلم را به دلت گره می زنم
یکی زیر، یکی رو
مادربزرگم میگفت
قالی دستباف
مرگ ندارد

"کمند شمس"

سال باد

یک. نودوسه آنقدر عجیب بود که سالها بعد با همین خاصیت به یاد بیاورمش و در تعریفش بگویم سالی که دو ماه عجیب انتهای دو فصل گرم و سردش داشت. سالی که زمستانش جای برف سرشار از بارش اتفاقهای دور از ذهنی بود که زندگیم را پوشاند. 
حالا که یک شبانه روز مانده تا تمام شود از حجم این اتفاق ها ترس برم میدارد، دلم خواسته بود چند وقتی آرام و معمول تر باشد، نشد اما. با خود فکر کردم زندگی همین است دیگر، نمیتواند آرام و معمول باشد، همانقدر که وقتهایی هم دلم خواسته آرام و معمول نباشد و هیچوقت عنانش در دستم نبوده، سرکشی کرده در وقت های نیاز به آرامش و آرام بوده در روزهای دلمردگی، نه اینکه همیشه اینطور باشد اما کم نبوده. اصلا همین ها میشود تعریفش و میدانم جز این نیست.
دو. سخن از مطرب و می:
بی بوی خوشت نیایدم خوش * بوی خوش هیچ نوبهاری
"عراقی"

شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۳

بيست و دوم اسفند نود و سه

وقت نوشتنش ترسيدم، ترسيدم كه بعدش ديگر نبينمت، كه شبيه الان نباشد و خرابش كرده باشم. در نوسان بودم، دستم اما به نوشتنش ادامه ميداد، مانده بودم وسط كشاش دروني، آن نقطه اي كه وقتي يك طرف را انتخاب ميكني طرف ديگر پر از قدرت جذب ميشود و ميكشاندت به سمت خود. و تكرار اين روند، هر بار زور يكطرف ميچربيد، قسمت ديگر مغز اما فرمانش به دست را قطع نميكرد و خطوطي لابلاي هم شكل ميگرفت، وقت نوشتنش دستانم بوي سبزه گرفته بود، با هركلمه بوي سبزه ها در اتاق بيشتر پخش ميشد و در سبزي نابي فرو ميبردم، خيال و واقيت بر روي كاغذ پيوند ميخوردند و من فروتر ميرفتم. تا لحظه اي كه "ملامتش را به جان جوييدم".

سه‌شنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۳

تخته نوشت - هفته سوم اسفند

دل در گره زلف تو بستيم دگربار  *  وز هر دو جهان مهر گسستيم دگربار
جام دو جهان پر ز مي عشق تو ديديم  *  خورديم مي و جام شكستيم دگربار
شايد كه دگر نعره مستانه برآريم  *  كز جام مي عشق تو مستيم دگربار



* تخته نوشت بخشي از شعر يا متني است كه ابتداي كلاس بر تخته مينويسمش. 

یکشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۳

جنت ز تو باد شاد و مسرور

دو روز پشت سرهم ياد مادربزرگ و پدربزرگ افتادم، آنقدر اتفاق عجيبي بود كه دلم بخواهد روز اولي كه به خانه رسيدم، بروم و زير آن درخت بزرگ و كنار رودخانه اي كه آخرين بار پر آب بود سر مزارشان بنشينم و نگاهشان كنم. بيست سال از مرگ مادربزرگ گذشته، هنوز در خاطرم نزديك و عزيز است وهنوز دلم ميخواد صبحي باشد كه مامان دستم را بگيرد و به ديدنش ببرد.
شعرهاي پدربزرگ را دوست داشته ام، مخصوصا اين دوتا براي سنگ مزار مادربزرگ و خودش.

"كلثوم" عزيز خفته در گور  *  روحت به حريم قدس مشحور
خوابيده به خوابگاه فردوس  *  بر دامن حور و بستر نور
بودي به مصاف زندگاني  *  سرلشكر فاتح و سلحشور
آسوده بخواب اي عزيزم  *  جنت ز تو باد شاد و مسرور
"غفار" قسم به روح پاكت  * هرگز نشود ز محضرت دور
....................
بر سنگ مزارم بنويسيد كه "غفار"  *  آسوده شد از وسوسه چرخ جفاكار
با دست تهي گردن كج ساكن گورم  *  از زندگي خويش اگر سيرم و بيزار
گر فاتحه خوانيد شب جمعه به قبرم  *  شايد گذرد از گنهم ايزد دادار
اي دوست نگر عاقبت عمر همين است  *  عبرت نگرفتند مگر صاحب ابصار

دوشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۳

يكسال بعد

سلام
اميدوارم حالت خوب باشد، خوب و آرام، الان كه ميخوانيش يكسال از نوشته شدنش گذشته، در دنياي امروز با همه سرعت انتقال اطلاعات يكسال بعد نامه ي يكسال قبلتر نوشته شده را دريافت كني عجيب است. ادامه بدهم، اميدوارم حالت خوب باشد، نميدانم در اين يكسال چه بر سرت خواهد آمد، زندگي آرام تا ميكند يا از پس پرده اش بازي هاي پنهاني را رو ميكند كه همه چيز را تغيير ميدهد. كاش آرام بماند و با امروز يعني يكسال قبلت تفاوت زيادي نداشته باشد جز در اميد و آرزوهايي كه برآورده شده اند.


پ.ن. بخشي از ابتداي نامه نوشه شده به يكسال بعدم.