چهارشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۱

کلمات

درباره دیدن همدیگه داشتیم حرف می‌زدیم، "به خورشید آسمونها" بعد سفرت هم رو می‌بینیم، ذوق کردم از شنیدن قسم‌ش، میشه بی‌نهایت دوست نداشت کسی رو که انقدر خوشگل کلمات رو به هم پیوند میده؟‍!‏ ، کلمات تو خودشون اعجازی دارند که نمی‌شه نادیده گرفت،  تک کلمه های دوست داشتنی از آدمهای مختلف به یاد می‌مونه ،اعجاز کلمات از مرزهای شنیده شدن عبور می‌کنه و در قلب و ذهن خودش رو جا می‌کنه، حتی مدتهای زیادی ندیدن اون آدم‌ این تک کلمات رو دور نمی‌کنه ...‏
گاهی هم کلمات معمولی که همه بکار می‌برند انقدر خوب، به موقع و با حس خاصی بیان میشه که حس خوشایندی رو القا میکنه...‏
اعجاز کلمات رو فراموش نکنیم و تو زندگی روزمره بکار ببریم.‏

سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۱

گر سوي مستان مي‌روي، مستانه شو، مستانه شو*

ديروقت شده بود و اطراف بزرگراه ماشين كم پيدا ميشد، اشاره كردم و مسير رو نشون دادم، ترمز زد و بهم توضيح داد با اينكه از اينجا هم ميشه رفت، اگه برم اون طرف بزرگراه راحتتر مي‌رسم، حرفش رو گوش كردم و از پل عابر به اون سمت برگراه رفتم، كيف روي كولم بود و سرم پايين بود، خيلي زود يه ماشين شخصي كنارم ايستاد و سوار شدم.‏ صندلي جلو دختري نشسته بود و من تنها سرنشين صندلي‌هاي عقب بودم، صداي مبهمي از راديو به گوش مي‌رسيد، پنجره باز بود، باد و صداي خودروهايي كه هر از چند گاهي با سرعت از كنارمون عبور ميكردند به داخل ماشين مي‌پيچيد.‏ روز خوبي بود اما خسته بودم، چشمام رو بستم و صورت و موهام رو به لذت باد سپردم.‏
صداي متناوبي توجهم رو جلب كرد، از آينه بغل به صورت دختر جلويي نگاه انداختم، با پشت انگشت اشاره و در حالي كه خمش كرده بود اشكش رو پاك مي‌كرد، صداي متناوب از اشك هاش بود، از نفسي كه بيني بالا ميره وقتي اشك ميباره.‏ جاي عجيبي از بزرگراه به راننده گفت پياده ميشه، جايي كه نشوني از منزل مسكوني نداشت، يا جايي براي رفتن، در حالي كه خيلي اروم اشكهاش رو پاك ميكرد كرايه داد و پياده شد، انقدر جاي ترسناكي بود كه ترسيدم، در كه بسته شد و راننده آماده حركت شد گفتم ببخشيد من هم پياده ميشم، خيلي ناخودآگاه بود، مطمئنم اون لحظه مغزم دستور نداد كه اين حرف رو بزنم، شايد هم قسمتي از مغزم بود كه اختيارش دست خودم نبود.‏ پياده شدم، چندلحظه دودل بودم، شايد به چند ثانيه هم نرسيد، به سمت دختر رفتم.‏
ببخشيد، خوبيد شما؟‏
خيره شد يه چشمهام
گفتم راستش ترسيدم بس اينجا براي پياده شدن عجيبه، ولي نميدونم چرا پياده شدم
شما خوبيد؟
صداش خيلي اروم به گوش ميرسيد، من هم نمي دونم چرا اينجا پياده شدم، دوست داشتم راه برم
گفتم:‏ الان؟ اين وقت شب؟ اونم اينجا؟
چيزي نگفت
ادامه دادم، ميشه منم همراهتون قدم بزنم، قول ميدم با حضورم يا حرف زدن اذيتتون كنم
تنها چيزي كه شنيدم بعله خيلي آروم بود
تا مقصد مشترك قدم زديم در حالي كه كل مسير اشك ريخت. وقتي رسيديم گفت
ممنون كه اومديد
وقتي به خونه رسيدم انقدر دير شده بود و خسته بودم كه با لباسي كه تنم بود دراز كشيدم و خوابم برد...‏

*
پ.ن .1: با صداي افسانه رثايي
http://www.persianpersia.com/music/p/nakissa.php?artistid=113&Albumid=447&trackid=3693
پ.ن.2: نرفته، "سفر از من بر نمي‌گردد"‏

دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۱

در شرکت

‏ نوه دوساله پیرمرد به همراه مادرش از آمریکا برگشته‌اند، ذوق در رفتار و حرکات پیرمرد مشهود است،‏ پیرمرد که هر روز راس ساعت هفت و سی دقیقه به شرکت می‌‌آمد و کلیپی از نوه میدید این روزها خانه می‌ماند و دیرتر از هر روز می‌آید، حتی دیروز نیامد و امروز صبح که رسید برایمان تعریف کرد که تمام روز با نوه‌اش در حال بازی بوده، پیرمرد بیشتر از همیشه لبخند دارد و دوست داشتنی شده.‏ اواسط خرداد هم همراه دخترش پرواز میکند تا پسرش را هم ببیند.‏ 
بساط بستنی خوری هر روزه در شرکت، لااقل در طبقه پنجم به راه است،  هر روز به دنبال بهانه‌ای یکی از همکاران برای تمام طبقه بستنی می‌خرد و همه خوشحال و خندان لذت می‌برند، از همکاری که از سفر حج برگشته گرفته تا شیرینی بازگشت نوه دکتر و قبولی دکترای همکاران و تولدشان، هر روز بهانه‌ای وجود دارد تا طعمی جدید از بستنی را بچشیم.‏ روزهای خنک شیرینی است.‏
در بخش آرام برق دو همکار کمی پر شور و هیجان داریم، این شور و هیجان به نسبت سایر اعضای این بخش بسیار زیاد است اما در برابر همکاران بخش مکانیک و نقشه کشی و مدیریت پروژه تقریبا قابل صرف نظر است.‏ خانم "م"‏ نمونه کامل یک مادر است، مهربان و دلسوز، زندگی یکنواخت و عاشق دو پسرش، انقدر که هر روز در حال سفارش از حراجی ها برای البوم عکس یا ماگ با عکس پسران است.‏انقدر در زندگی فرو رفته که گاهی با دیدنش ترس برم میدارد، گاهی نیز از حسش لذت میبرم، از روز اول که تمام آمار زندگیم را پرسید و خیالش راحت شد وقتی سنم را شنید و گفت هم سن خواهر کوچکم هستی برایم خواهری بزرگتر بود و من دوستش میدارم با اینکه هیچ چیزی از این را نشانش ندادم.‏
امروز برای اولین بار در شرکت تعجیل در خروج و تاخیر در ورود نداشتم، بس که کارها کم و ساده است هیچوقت حوصله نکردم تمام ساعت را بمانم. همه در طبقه پنجم منتظر شروع رسمی دو پروژه‌اند که گویا قطعی شده است، روزهای بعد شاید انقدر بی‌کارانه نباشد اما مطمئنا همچنان خنک و شیرین خواهد بود...‏

شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۱

یک دو سه بی‌ربط

یک.‏ فشار آب آبشار انقدر زیاد بود که وقتی رفتم زیرش افتادم و نزدیک بود گردنم بشکنه، اما لذتی ناب بود انقدر ناب و دوست داشتنی که تمام لرزش بعدش و زحمت خشک شدن لباس ذره‌ای پشیمونم نکرد، حتی کفش پر از آب.‏
از سفر دوست داشتنی امروز لذت دوستی با ادمهای جدید و خوشی معارفه و آب بازی و بازی‌های دیگه موند و البته سوختگی شدید دست و صورت که احتمالا وادارم کند فردا به خودم استراحت بدم.‏
لذتی اندازه زیبایی طبیعت و آبشار و دماوند دور دست و خوابیدن روی زمین سنگلاخ و صدای آب و آدمها و آدمها و آدمها، آدمهایی که بعضی وقتها تعجب میکنم از حجم "خوب" ‏ و "فوقالعاده"‏ بودنشان، حجم آروم و دوست داشتنی بودن و مهربان بودنشان، سفر عالی بود، سخت منتظر سفر چهار روزه آخر هفته می‌مونم و این لذت رو ذره ذره به خودم نزدیکتر می‌بینم و از اومدنش سر خوش میشم...‏

دو.‏ این روزها تصمیم به نامه نوشتن گرفتم، نامه نوشتن به آدمهای عجیب و حتی غریبه‌های کمی آشنا، شایدهم برای آشنایان با اسمی ناآشنا و غریبه، بعضی وقتها غریبه ها دلشون غریبه می‌خواد برای حرف زدن و نوشتن، غریبه‌ای که چیزی ندونه و نخواد بدونه.‏ نامه اول را همین امشب مینویسم، برای یک آشنا با اسم خودم، آشنایی که میتونه نقش غریبه رو برای من خوب بازی کنه و نقش آشنا را هم...‏

سه.‏ داستان خوب پیش رفت، انقدر خوب که فکر نمیکردم، موضوعی که در حین داستان همراهش اضافه شد و خودش پیش رفت و منو با خودش برد...‏

شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۱

راديكاليزم

وجود تجربه‌هاي شخصي و مشاهده رويدادهاي سياسي و مطالعه در موردشون، من رو مجاب كرده كه رفتارهاي راديكال هيچگاه شايسته نبوده و نتيجه اي جز رشد راديكاليزم شخص يا گروه مقابل رو نداشته. اين مجاب شدن من در حالتي اتفاق افتاده كه در سالهاي دورتر فكر ميكردم راه رسيدن به يكسري اهداف تنها از مجراي برخورد راديكال و سخت امكان ‏پذيره.‏
برخورد راديكال در فضاي سياسي و اجتماعي طيف مقابل رو راديكال كرده و منتظر فرصت براي مقابله به مثل و رفتار مشابه نگه ميداره تا در در شرايط مناسب از اين فرصت استفاده كرده و به جبران بپردازند.‏
در خارج از مرزهاي ايران چنين ديدي به مردم ما وجود داره كه چه بسا خيلي به ناحق هم نباشه، كه مردمي هستيم كه سرشار از برخورد راديكال هستيم و در طيف سياسي و اجتماعي اين پديده انقدر رواج پيدا كرده كه جاي بازگشتي نمونده، اين نگاه منجر به ديد بد به مردم و نظام سياسي ما از بيرون شده. همونقدر كه در تجربه‌اي شخصي وقتي چند سال قبل براي مقطع بالاتر تحصيلي قرار شد به دانشگاه علم و صنعت برم اين ديد از بيرون و دانشجويان ساير دانشگاهها كه فضاي داخل علم و صنعت رو درك نكرده بودند وجود داشت و به كرات اين جمله كه "چه دانشگاه بدي" رو شنيدم. وقتي وارد شدم فهميدم اين ديد شبيه ديد مردم خارج از كشور به كشور ماست. اين مورد هم دليلي نداشت جز همون رفتارهاي راديكال آدمهاي اونجا كه وقتي رييسي وابسته به يك طيف سياسي به اين كرسي ميرسه بسيج دانشجويي دانشگاه رو منحل ميكنه و وقتي طيف مقابل قدرت رو در دست مي‌گيره تنها از دانشكده برق چهار استاد اخراج مي‌شند.‏
برخورد راديكال در رفتارهاي شخصي نيز نتايج مشابهي به ارمغان مياره، وقتي شخصي (حتي وقتي فكر ميكنه تنها راه رسيدن به هدفه) چنين برخورد قهرآميز و راديكالي با شخص ديگه داره بايد منتظر روزي باشه كه تغييراتي در شرايط رابطه ايجاد شه و شخص مقابل رفتار راديكال مطابق اون از خودش بروز بده، وقتي شخصي رفتار راديكالي انجام ميده و در شرايطي اين اتفاق مي‌افته كه طرف مقابل نمي‌تونه يا نمي‌خواد رفتار اينگونه داشته باشه بايد به بذر كينه‌اي كه مي‌پاشه و بلايي كه سر اون طرف مياره هم دقت كنه و حواسش باشه يكروز اين بذرهاي كينه در شرايطي قرار ميگيرند كه شايد سر از خاك بيرون بيارند.‏
در قبح رفتار راديكال تا همينجا بس كنم، چند روز پيش مقاله‌اي از آقاي بهنود در مدح اصلاح طلبي خوندم كه چه خوب بود و در اون از اين برخوردهاي راديكال گلايه ميكرد و ادمهاي بزرگ رو كساني ميدونست كه در برابر برخوردهاي راديكال برخوردي مهرورزانه دارند و كينه‌اي به دل راه نمي‌دند.‏
دكتر مصدق مثال اين مورد در چند نسل اخير سياسيون اين كشوره، كه وقتي پهلوي اول اون رو به زندان و تبعيد فرستاد كينه‌اي به دل نگرفت و بعد چند سال به پسر اون در راه ساختن كشور كمك كرد و سعي كرد كشور رو در مسيري ميانه اصلاح كنه، يا حتي وقتي پسر، او رو روانه زندان و تبعيد كرد بعد دو دهه كينه به دل نداشت و وقتي پهلوي دوم از شاگردان و ياران مصدق كمك خواست  و اونها اين كار رو نكردند لب به اعتراض گشود و به عدم برخورد قهرآميز اصرار داشت.‏
آدمهاي بزرگ چنين تفاوتهايي دارند كه سالها در قلوب مردم ماندگار مي‌شوند و حتي قلب نسلي رو كه تنها از طريق خوندن باهاش آشنا شدند رو تسخير مي‌كنند. 29 ارديبهشت روز تولد اين مرد بزرگ و ميهن دوست بود، روحش شاد و راهش پر رهرو...‏

پ.ن. رونوشت به خودمان

 

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۱

شب گریزد و صبح روشن آید...‏

یک.  با خودشون که حرف زدم آروم تر شدم، خیلی آروم تر، انگار نه انگار چنین حکم ناعادلانه و احمقانه‌ای براشون اومده، می‌خندند و از نوع کمپوت‌هایی که دوست دارند حرف می‌زنند، یکی میگه خوبه که باهم میریم تو و با هم میایم بیرون، اون یکی میگه بالاخره برنامه روزانه پیدا میکنم اینجوری و باهم بچه بزرگ میکنیم اون تو، انقدر آرومند که این حس رو به دیگران هم منتقل می‌کنند، ادمهای دوستداشتنی این شکلی‌ند خب، که حتی وقتی نگران شونی اونها آرومت می‌کنند.‏ منتظر دادگاه تجدید نظر می‌مونیم، امیدوارم این بار داد رو حکم کنه نه بیداد رو...‏

دو.‏
 بهم میگه فلانی رو دیدی؟
میگم آره
خوب بود؟+
آره-
پاهاش سالم بود؟+
ها؟-
دوتامون می‌خندیم
آره فکر کنم، چطور؟-
خواب دیدم یه جایی هستیم و پاهاش قطع شده!‏+
 خوابای من معمولا تعبیر میشه
یعنی پاهاش قطع میشه؟-
حالا نه دقیقا، اما اتفاق بدی امکان داره پیش بیاد+
بی‌خیال، فقط یه خواب بود، تو که خرافاتی نبودی-
...‏این رو می‌گم اما تو دلم غوغایی میشه
امیدوارم هیچ اتفاق بدی برای هیچکی نیفته و همه مراقب خودشون باشند

سه. "ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم"‏
خردادهای پر حادثه ای داشتم
فکر کنم امسال خرداد خوبی باشه
مثل پارسال...‏

دوشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۱

خالی...‏

امروز جای خالیت تمام روز مرا در بر گرفت، تمام روز اندیشیدم اگر بودی امروز حرفها داشتم برای گفتن، عادتی که هرگز ترکم نکرد،‏
کشدار شدن همه چیز در روزهای خرابی، از حرف تا اشک...‏
امروز در خیالم نشستی و برایت حرف زدم و تو مانند تمام وقت‌هایت سکوت کردی و لبخند زدی، من حرف زدم و زدم
امروز نبودنت درد داشت، نبودنت سنگین ‏بود، هزار بار با خود خواندم شعر بودنت را
تمرینِ بودنت را کردم با این حال نزار، تمرین روزی که دیدارمان پر از "میخک" ‏ باشد، روزی که انگشتهایت برقصند و من بی تابانه و با چشمانی حریص تماشایشان کنم.‏
روزی که پریشانی شب‌های دراز و غم‌های دلم را مرهمی باشی از جنس آرامش...‏

خراب

بعد چند خبر ناخوشایند پیاپی، شاید طبیعی بود دو خبر بد دیگر
تمام شب به سختی گذشت بس خبرها تیره و تار بودند
خبر اول دیشب، باشد برای دل خودم و دومش اینکه بالاخره حکم دادگاه آمد
و ما چه خوش خیال بودیم
و ما چه آرزوها در دل پروراندیم
و حال باید به آواز دوستانمان از پشت میله های زندان گوش دهیم
و منتظر مرخصی و فرصتی برای دیدن
و تمام سفر مشترک مان می‌شود یک گوشی و دیوار شیشه‌ای
و تمام دیدارهای لذتبخش تبدیل می‌شود به بغض‏
...
اگر کسی راه آرام شدن را بخاطر دارد، بگوید تا آرامم کند که سخت خرایم

شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۱

چشمانی کاملا بسته

امشب، بعد ورزش شبانه، وقتی دیگه نایی نمونده بود و به کوچه آخر رسیده بودم تصمیم گرفتم چشمام رو ببندم و تا آخر کوچه و دم در باز نکنم، کوچه انقدر خلوت و تاریکه که هیچ بار اون ساعت شب ندیدم کسی ازش عبور کنه، بنابراین مطمئن بودم با چشمان بسته تو پیاده رو با کسی تصادف نمی‌کنم، در ضمن پیاده‌رو کاملا صاف و بدون دست‌اندازه و امکان اتفاق غیرمنتظره ای وجود نداره.‏
چند قدم بیشتر برنداشته بودم که چشمام رو باز کردم، ترس ناخودآگاهی بود، دوباره تلاش کردم، این بار هم چند قدم بیشتر بر نداشته بودم که چشمام باز شد، نمی‌دونم سایر آدمها تا چه حد در چنین شرایطی همین کار رو می‌کنند.‏
بیاید این کار رو تعمیم بدیم به زندگی، با برداشت های خودمون...‏
برداشت من:‏ هر چقدر مسیر مطمئن به نظر برسه، هر چقدر اولش خوب تا تهش رو برانداز کرده باشی، همیشه باید چشمانی باز داشت، چشمای باز سستی گام‌ها رو از بین می‌بره، با چشمهای باز که میشه دید مسیر همچنان مطمئن و بدون دست اندازه، یا از اون طرف میشه دید کجای راه کج شده که مسیر به بیراهه رفته‏.‏
با چشمهای باز تا آخر مسیر بریم...‏

جمعه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۱

فرداها

دست و دلم به کتاب خواندن نمی‌رود، به نوشتن و فیلم دیدن هم نمی‌رود، کل امروز دست و دلم به هیچی نرفت، حتی قرار دیدار کسی که روزهای دیگر ذوق زده‌ام می‌کرد را هم برهم زدم.‏ انگار قرار نیست خبر خوبی بشنویم و برایش خوشی کنیم و از گلویمان در نیاید، انگار قرار نیست خبر خوبی باشد و بعدش سیل خبر بد نیاید، زندگیست دیگر.‏
کل امروز را دراز کشیدم و به آسمان آن طرف پنجره خیره شدم، از فردا دوباره زندگی را از سر می‌گیرم، تازه و نو، مانند روزهای آغازین و دوباره تلاش می‌کنم شمعی روشن کنم بجای آنکه به تاریکی دشنام دهم.‏
زندگیست دیگر، باید تلاش کرد و تلاش کرد، باید جنگید و ساخت، باید به سوی هدف گام برداشت، با سختی و رنج شاید، و لذت همین گام‌هاست، و زندگی کردن همین جنگیدن و ساختن است و چیز دیگری نیست.‏
کل امروزی که دراز کشیده بودم به ساختن و آباد کردن فکر کردم، به فرداهایی که ازآن ماست، به گامهای لذتبخشی که پیش روست، به دوردستی که حرکت به سمتش به اندازه رسیدنش لذتبخش است.‏
دست و دلم به ادامه دادن نوشته هم نمی‌رود، فردا روز ساختن دوباره است...‏

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۱

قصه

دنیای بچگی ما پر بود از داستان، تقریبا هر شب مامان یا بابا داستان تعریف می‌کردن تا ما بخوابیم، مامان داستانای عامیانه میگفت، از شنگول  و منگول و حبه انگور، اصغر بی‌گوش و ...‏، شاید مامان اولین آدمی بود که تو زندگیم دیدم که یه ضرب المثل رو نقض می‌کرد، اینجوری که وقتی می‌اومد کنارمون دراز می‌کشید و قصه می‌گفت خیلی وقتا خودش وسط داستان خوابش می‌برد، این اتفاق هم این شکلی می‌افتاد که از یه جایی یه سری کلمه بی ربط و با ربط رو قاطی می‌کرد و می‌گفت تا صداش کم و کمتر میشد و می‌خوابید، طبعا من هم چیزی نمی‌فهمیدم و بعد اینکه می‌دیدم داستان به جای عجیبی کشیده شده بلند می‌شدم و نگاش می‌کردم و می‌دیدم خوابه.‏ بعدش هم حتما سعی می‌کردم بخوابم...‏
بابا اما داستانش عجیب و جدید بود، انقدر خوشگل که مامان هم نشنیده بود و همیشه می‌نشست پای داستاناش، بابا تقریبا همیشه تو یه اتاقی دراز کشیده بود، یه بالش زیر سینه‌ش بود و کتاب بزرگی جلوش باز بود، همیشه سیگار ، جاسیگاری، فندک و چای و قند کنارش بود و معمولا دود سیگار بالای سرش، بابا هنوزم همینجوریه، فقط دیگه سیگار و جاسیگاری و فندک کنارش نیست و جاشون رو عینکی گرفته که به چشمهاشه.‏ بابا می‌اومد و از کتابایی که خونده بود داستانایی رو به زبون بچه‌گونه برامون تعریف می‌کرد، دنیای جدیدی بود، از شاهنامه و کلیله گرفته تا خسرو و شیرین، از بیهقی تا شاملو، دنیای خوبی بود...‏
بعضی شبها هم داستان رادیو رو گوش می‌کردیم، همون برنامه معروف بخواب کوچولو.‏ تو عید مثل همه کوچولوهای فامیل که زیاد میان خونه ما و می‌مونند "باران" خونمون بود، شب شد و می‌خواست بخوابه، من گفتم بیام برات قصه بگم؟ گفت آره و رفتم.‏
نمی‌دونستم چه داستانی باید بگم، انتخابش سخت بود و حافظه‌م یاری نمی‌کرد، باران هم برخلاف کودکی ما اهل قصه شب نبود و عادت نداشت اما دوتامون دوست داشتیم که یه قصه گفته بشه، کنارش که دراز کشیدم تصمیم گرفتم از خودم یه داستان در بیارم، شروع کردم، چند دقیقه که گذشت گفت بقیه‌ش رو من بگم؟ دوست داشتم ببینم چه میکنه با داستان، اونم شروع کرد.‏ صبح که بیدار شدم دیدم همونجا کنارش خوابیدم، انگار اونم همزمان با من خوابیده بود، داستانش دوتامون رو به خواب برده بود...‏

جمعه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۱

ببار ای ابر بهار...‏

پام رو که از خونه گذاشتم بیرون، هوا تاریک شده بود.‏ چند قدمی بیشتر نرفته بودم که یه قطره آب روی پیشونیم افتاد، آسمون صاف بود، انقدر که ستاره ها رو میشد شمرد، چند لحظه به آسمون صاف و ستاره ها نگاه کردم و غرق لذت شدم که یه قطره دیگه افتاد روی چشمم.‏ مطمین شدم قطره بارونه اما ابری نبود و آسمون صاف بود، بیشتر که دقت کردم یه ابر کوچیک درست بالای سرم بود، انقدر کوچیک بود که فقط با دقت زیاد میشد دیدش.‏ انگار چندتا قطره بارون فقط تو همون نقطه باریده بود و جاهای دیگه از بارون خبری نبود و ستاره ها در حال درخشیدن بودند.‏ ذوق کردم، اتفاق عجیب و دوست داشتنی بود. حس خوشبختی بهم دست داد.‏ یاد دیالوگ فیلم طلا و مس افتادم، "خوشبختی یعنی دیدن همین چیزهای کوچیک".‏
کتمان حقیقته اگه نگم عاشق هوای بهاری تهرانم، هوایی که یهو شروع به باریدن می‌کنه حتی وقتی تا چند دقیقه قبلش یک دونه ابر هم نباشه، هوایی که یهو ازش سیل می‌باره ولی عصرش آفتاب از گوشه آسمون لبخند می‌زنه، هوایی که یهو شروع به وزیدن بادی میکنه که سرعتش انقدری هست که آدم رو با خودش ببره، روزهای زیادی این هوای بهاری تهران لذتهاش رو نصیبم کرده، از قدم زدن های زیر بارونش گرفته تا چیتگر و دوچرخه سواری  زیر بارون بهاری بی مقدمه و بی نشونه‌ش.‏
تهران روزهای بارونی بوی خاک بارون خورده میده، بوی درختها و برگهای خیس، بوی یه نم دوست داشتنی، باید نفسش کشید و تا ته ریه بردش...‏

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۱

بدون شرح

يك.‏ به حرفهامون دقت كنيم، حرفهاي كوچيك هم ميتونه آدم‌ها رو برنجونه، هيچوقت آدمي نبودم كه زود برنجم، اما بعضي حرفها خيلي سنگينند، به همه حرفهامون دقت كنيم حتي وقتي عصباني هستيم يا مي‌خوايم يه بحث رو تموم كنيم، براي همه آدمها بزرگ باشيم، آدمها فرق نكنند برامون، ...‏
دو.‏ آدم‌ها توي زمينه‌هاي مختلف، موارد خاصي رو دوست دارند، شايد يكسري موارد روخيلي زياد و يكسري موارد رو كمتر، به اون خيلي زيادش مي‌گفتيم "ذوب"‏، من بهرام بيضايي رو خيلي دوست دارم، حسين عليزاده رو هم،همونقدر عباس معروفي يا هوشنگ گلشيري رو و همينطور محسن نامجو و خيلي چيزهاي و آدم‏هاي ديگه، از اين خيلي زياد دوست داشتن فكر نميكنم چنين برداشتي بشه كه من توي اين زمينه ها ادعاي خاصي دارم يا احيانا خداي موسيقي، ادبيات، سينما يا هرچيز ديگه‌اي هستم، اگر هم اشتباه ميكنم و چنين برداشتي ميشه همينجا قويا تكذيب مي‌كنم، شايد زيادي تعريف مي‌كنم از چيزهايي كه دوستشون دارم و اين از اين بابته كه واقعا خيلي دوستشون دارم!‏

سه.‏ تقدم و تاخر دليل برتري آدمها نيست، يكي زودتر شروع ميكنه به كاري و يكي ديرتر و اين هيچ معيار سنجشي نيست، من دو ساله به صورت جدي موسيقي سنتي گوش ميكنم، قبلش هم گوش ميكردم اما خيلي كم و بيشتر اهل پاپ بودم، اين دليل نميشه كسي كه سالها قبل شروع كرده مزيتي داشته باشه يا ادعايي داشته باشه، همونطور كه من كه از بچگي كتاب ميخوندم و تو ادبيات و نمايشنامه كلي كتاب خوندم دليل برتري من به كسي باشه، تو اين زمينه فكر ميكنم بايد دنبال اين گشت كه عاملش چي بود و ازش تشكر كرد مثلا من كه بابت پدري كتابخون و اهل ادبيات توي اين وادي افتادم يا معلمي كه من رو به تاريخ علاقمند كرد يا دوستاني كه باعث شدند شش يا هفت سال باشه هفته اي دو يا سه تا فيلم ببينم، بايد دست اونها رو به گرمي بفشارم وازشون تشكر كنم.‏ خيلي وقتها اين حس رو دارم كاش همه ادمها فرصتهاي برابري داشتند براي رفتن به سمت علايقشون، مثلا وقتي دوستانم رو ميبينم كه در مدارس تهران مشغول تدريسند و بچه ها رو با چيزهايي آشنا ميكنند كه ما بعد سالها گشتن بهش رسيديم آرزو ميكنم كاش اين فرصت برابر براي همه وجود داشته باشه.‏
 
چهار.‏ اين نوشته مخاطب خاصي داره، مخاطب خاصي كه خيلي دوستش دارم، ذره اي شك ندارم در بيان اين مطلب كه چيزهاي زيادي ازش ياد گرفتم و هنوز ياد ميگيريم، مخاطب خاصي كه كاش ميشد خيلي بيشتر از اينها ديدش، باهاش بود و ازش چيزهاي خوب رو ياد گرفت...‏
انقدر دوستش دارم كه كاملا دودل بودم بهش بگم اينها رو يا نه،اميدوارم جسارتي نكرده باشم .‏

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۱

روز معلم...‏

يك.‏ اولين معلم زندگيم كه ديدم بابا بود، معلم به معني كسي كه چند روز هفته ميره مدرسه و هرسال كلي دانش آموز داره، شايد از همون روزها عاشق معلمي شدم، وقتي يكي رو ميديم كه همش داره كتاب مي‌خونه، كه عاشق كارش و شاگردهاشِ، كه هيچوقت نناليده از زندگي سختي كه با معلمي مي‌گذرونه، كه با همه شاگردهاش انقدر دوست وصميمي كه هميشه عضو ثابت همه اردوهايي كه ميرن، كه انقدر شاگردهاش دوستش دارن كه وقتي من كوچولو رو يه وقتهايي ميبره باخودش همه باهام مهربونند، كه وقتي مي‌شينه برگه شاگردهاش رو صحيح ميكنه همش لبخند داره، همش ذوق داره، كه حتي يه روز بعد سي سال، بعد مدرسه ذره اي اثر خستگي رو چهره نداره و ...‏
وقتي الان باهاش تو شهر قدم ميزنم افتخار ميكنم، افتخار به معلم بودنش، به اين كه كلي از ميانسال‌هاي الان وقتي ميبيننش ياد روزهاي خوبشون مي‌افتند، خاطره تعريف مي‌كنند و حتي بغض مي‌كنند، بابا بهم ياد داد معلمي يعني شرافت...‏

دو.‏ ياد معلم‌هام ميفتم، معلم‌هايي كه ادم رو به روزهاي خوب پيوند ميدن، ياد دوران مدرسه، معلم‌هايي كه دوستشون داشتيم و دوستمون داشتند، خاطرات خوب، از "بابا آب داد" تا اين آخرش، هر روزصبح كنار صبحانه خوردن و كارتون ديدن، پوشيدن لباس و رفتن به مدرسه، تمام روزهاي خوب كودكي، معلمي يعني شرافت...

سه. دوستهايي دارم كه با عشق و علاقه درس ميدن، استخدام آموزش و پروش نيستند اما بهترين معلم‌هاي ممكنند، دوستهايي كه يه وقتهايي حس ميكنم كاش ميشد معلمم باشند، معلم هايي كه قيد درآمد بيشتر و كار بهتر رو زدند و به عشق بچه‌هاشون صبح ها از خواب بيدار ميشند، از معلم هاي مدارس خيريه تا معلم هاي علامه حلي و فرزانگان، از بم تا شوش، امروز به چندتاشون تبريك فرستادم، جوابهاشون دوست داشتني بود، مثل معلمي شون، مهربون و آروم. دوستهايي كه بودنشون مثل بارونه...
 
فرشته‌هاي دنياي سياه، روزتون مبارك...‏