پنجشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۳

سال بی شهروزی

یک. خوابهایم کش‏دار و کش‏دارتر می‏شوند، هوا هنوز روشن است که می‏خزم گوشه رختخواب و تا ظهر فردا در جایم میغلتم، به هیچ وجه حوصله مدیا ندارم، بازه کتابخوانیم کوتاه شده، کتاب را زود گوشه ای می ‏اندازم تا دوباره برش دارم و باز زود به همان جا بیندازمش. خواب طولانی می‏تواند اولین و بهترین نشانه حال روزهایم باشد، متر و معیار خوب بودن یا نبودنم. حال بد با خواب طولانی هماهنگ می‏شود، هر چه طولانی‏تر بدتر. هر چند روز پیاپی درمانش سخت و ناممکن تر. لابلای این وضعیت مهمانی عید و دید و بازدید هم باشد، انقدر که سر و صدایش از تحملم بیشتر شود. هیچ سال نوروز انقدر برایم کسالت بار نبوده، تکراری و بی هیجان، با اینکه همچنان نوروز را زیاد دوست دارم، این روزها سخت می‏گذرد.

دو. با رفیق باید چند شب تا صبح نخوابیده و حرف زده باشی، باید داستان خوانده باشی تا بخوابد، باید غذا پخته باشی و دور سفره خورده باشی، باید دشت و دمن و کوه رفته باشی، با رفیق باید در جاده بوده باشی، باید درد دل کرده باشی، باید شب های پرستاره دور آتش آواز خوانده باشی. باید از خنده روده بر شده باشی، باید اشک ریخته باشی، باید ساز زده باشی، آب بازی کرده باشی، با رفیق باید در خیابانهای پر از دود و اشک آور دویده باشی و نام میرحسین را فریاد زده باشی، باید از بودنش خوشحال باشی و کیف کرده باشی، باید رفاقت را کهنه کرده باشی.
سه. کسی که همه اینها را با او گذرانده ‏ای کم پیدا می‏شود، نایاب است و کم پیدا، آنقدر رفیق است که کسالت روزها برای ساعتی در مصاحبتش گم شود، زنگ زده بود، شنیدن صدایش آرامش داشت، حرف زدیم و چه کیفی داشت ، برای امسال نام انتخاب کردیم، امسال شد "سال بی شهروزی" ، داستان و خاطره ای که چند سال پیش از تراژدی به طنز تبدیلش کرده بودیم، حالا طنزی ماندگار شده برایمان، تراژدیش هنوز باقیست، همانقدر تلخ و دردناک اما این روزها برایمان خنده دار شده. تمام که شد حسرتش به دلم ماند، کاش نزدیکتر بود و میشد دیدش، همین شد امید، امید اینکه یکی از همین روزها جمع کنم و به سویش پر بکشم و چند روزی این سال بی شهروزی را جشن بگیریم. زندگی چقدر تراژدی است، تراژدی که قابلیت طنز شدنش زیاد است.

چهارشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۳

سه‌شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۲

سالهاي دور

چه كسي مي‏توانست بداند بعد اين سالهاي گذشته نه چندان دور، چه چيزي پيش مي‏آيد؟ از كجا مي‏شد فهميد آنقدر همه چيز عوض مي‏شود كه نشود ديگر به گذشته برگشت؟ حتي ياد آن روزها تبديل به خاطره اي عجيب و دور شود و تصورش سخت باشد.از كجا بدانيم چندسال ديگر چقدر همه چيز ميتواند عجيب باشد و از اين روزها تنها تصوري دور و سخت بماند. هر روز مي‏توانم به اين فكر كنم كه چندسال ديگر زندگي چقدر عجيب و غريب مي‏تواند باشد، چقدر جامد و چقدر مايع و هر روز فكرم با روز قبل متفاوت باشد. در خيالم يك روز سالهاي بعدِ دور، رنگي و پرهيجان است و روزي سياه و سفيد و در سكوت. من؟ همانقدر كه اين را دوست دارم آن هم برايم شيرين است. 
تنها تصوير ثابت اين تصور قرار گرفتن است، بايد قرار گرفته باشم، بايد خانه اي باشد كه ماواي عزيزاني باشد كه بتوانند به قرار داشتنم تكيه كنند. بايد بتوانند هر چند سال دورِ بعدتر و بعد نبودن و نديدن سالها همانجا پيدايم كنند، در همان نقطه زندگي.

و تو، تمام اين سالها تصوير ثابت ديگر هستي، كه با قرار گرفتنم گره خورده‏اي. از كجا مي‏توان فهميد انقدر همه چيز عوض نشود كه تو نزديكتر از تمام سالهاي دور، از ذهنم بيرون آمده باشي و من دستهايت را گرفته باشم.