دوشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۳

كلامت لطيف و موزون است

بعد سلام و احوال پرسي بدون مقدمه گفت "ميدوني چي شده؟" ، همين جمله كافي بود تا دلم پر بكشه سمتش، كه دلم بخواد بشينم و پشت هم برام خاطره تعريف كنه و بعد بار هزارم شنيدن هركدومشون، همچنان انقدر تعريفش خوب و جذاب باشه كه يه لبخند پررنگ بشينه رو صورتم. تقريبا هيچ چيزي از تعريفش رو نتونستم بفهمم بس كه توي اون لحظات درگير لحن و صداش شدم كه اين وقتها پرانرژي تر و دلنشين تر از هميشه بود.
"ميا كوتو" ميگه: گوش كه كنيد متوجه ميشويد ما از سلول و اتم ساخته نشده ايم، ما از جنس داستان هستيم. (آخ از خوبي اين جمله) و در زندگي من اگه يه نفر تمامش از جنس داستان و خاطره باشه اون باباست، تماما از جنس تعريف كردن، انقدر كه اگه قابليت خوب تعريف كردن رو مثل رانندگي در نظر بگيريم، بابا ميتونه تو مسابقات فرمول يك شركت كنه، اونوقت شايدم روش شرط بستم و اونم تونست مقام بياره.
بارها تو جمع فاميل و دوستان بيان خاطراتي ازش خواسته شده كه همه جمع نه يكبار كه چندبار شنيدن و حتي خودشون حضور داشتن اما از بيانش چنان به وجد ميان كه انگار اولين بار با چنين خاطره بانمكي روبرو شدن. و من كه اكثر اوقات مشترك اين جمع هام از اينكه تكرارش چرا انقدر موجب لذت و حظ فراوانشون ميشه متعجب ميشم. اما به مرور زمان با اين پديده كنار اومدم و حتي به كشف مفهوم سرعت توليد خاطره در زندگي نائل اومدم. اينكه اگه در جووني بشه هفته اي يا ماهي چند خاطره ساخت هرچقدر كه سن بالا ميره به فصلي يه دونه و سالي يه دونه ميرسه، سني هم وجود داره كه آدم هر چند سال اتفاق قابل تبديل به خاطره براش پيش مياد. بقيه انگار اين رو بلدند و از ترس رسيدن به اون نقطه خاطرات رو تكرار ميكنن تا يادشون نره و تموم نشه.
بابا پشت تلفن گفت كجايي؟ گفتم همينجا، دارم گوش ميدم، در حالي كه تقريبا هيچي از تعريفش رو نفهميده بودم اما ته دلم خيالم راحت بود كه چندبار ديگه اين اتفاق رو بابا برام تكرار ميكنه وچيزي رو از دست ندادم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر