سه‌شنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۰

یک جدایی

 نگاه بهت زده و سکوتمون رو فراموش نمیکنم وقتی از سینما اومدیم بیرون.‏ تو سرمای ناجوانمرد اون روزها هشت ساعت صف واستاده بودیم تا جدایی رو تو جشنواره ببینیم، حتی وقتی سالن سینما پر شد انقدر نرفتیم تا سالن دومی رو راه انداختند.‏ بعد دیدنش کسی حرف نمی‌زد، نمی‌دونم چند دقیقه شد تا یکی گفت، میشه بهتر از این فیلم ساخت؟‏ و ما به هم نگاه کردیم.‏
ترس وجودمون رو گرفت که نکنه فرهادی بشه مثل کاپولا و جدایی مثل پدرخوانده شاهکاری بشه که فیلم‌های بعدی که می‌سازه بهش نرسه و همین جا تموم شه.‏ اومدیم و بدون ذره ای تردید نمره 10 بهش دادیم، اون زمان همش 100 تا رای داشت.‏
از اون روز با افتخار در باره جدایی حرف زدیم، انگار فیلم ما بود، روش غیرت داشتیم، به هر کی می‌دیدیم توصیه می‌کردیم ببینتش، بار دوم و سوم هم باهاش اشک ریختیم.‏ هر روز بهترشدن رتبه فیلم و تعداد رای هاش رو بررسی می‌کردیم، فیلم ما شده بود، فیلم نسلی که بین سنت و نوگرایی، بین رفتن و موندن، بین ساختن و داشتن، بین سختی های اینور یا اونور، بین اخلاق و مصلحت معلق بود.‏
شب اسکار میدیم دوستانم رو که استرس داشتند و چقدر حس عجیبی بود برای ما استرس داشتن برای بردن یا نبردن برخلاف همیشه که استرس های نسل ما شده بود باختن یا نباختن و همش باخته بودیم.‏ لذت بیدار موندن و دیدن اسکار، لذت افتخار به فیلمی که مال خودت بدونیش، لذت موج نوشته های دوستداشتنی تو شبکه های اجتماعی، همه اینا رو از اصغر فرهادی داریم.‏ با اینکه نمی‌بینه نوشته منو باید بهش بگم امیدوارم برای ما بمونی فرهادی دوست داشتنی...‏

دوشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۰

پژوهشکده سبز

یه خونه دوست داشتنی با سقف شیرونی سبز و باغچه آرزوی هر آدمی می‌تونه باشه،‏ خونه ای که بیشتر از هر جای دیگه روزهای تلخ تنهاییت توش سکوت کردی، به یه نقطه خیره شدی، بغض کردی و اشک ریختی...‏
خونه ای که دوسال وقتهای بی پناهی و بی حوصله‌گی که کم هم نبودند مامن بوده برات.‏
خونه سبزی که آدمهاش رو دوست داشتی، باهاشون خندیدی، با خوشی هاشون خوشحال و با ناراحتیاشون ناراحت شدی.‏
همه اینها به اندازه کافی دوست داشتنی هست و وقتی دوست داشتنی بودنش بیشتر به چشم میاد که این خونه کوچیک بین کلی ساختمون بلند به اسم دانشکده قرار داشته باشه و وسط دانشگاه باشه.‏
پژوهشکده سبز ما، مثل استادش سبز و مهربون بود، دل من برای تمام روزهای خوب و بدی که توش گذروندم، برای اخم ها و لبخندهای استادم، حتی برای سینی پر از چای و جعبه‌های شیرینیش تنگ می‌شه.‏
دوسال زندگی که مثل برق و باد توی خونه‌ای سبز گذشت، حالا ازش یه عکس مونده و کلی خاطره...‏




یکشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۰

مادربزرگ

هوا سرد بود و بارون می‌اومد، کوچیکترین اتاق خونه تعداد زیادی آدم رو در خودش جا داده بود، دود سیگار تو خونه پخش شده بود.‏ صدای پرتاب تاس بر تخته نرد هر چند ثانیه تکرار می‌شد، سماور یه گوشه اتاق سخت در تلاش برای گرم نگه داشتن آب بود و همه آدم های اونجا علاقه زیادی به چای داشتند.‏
یه پسر کوچولو که به سنش شش یا هفت سالگی می‌خورد دم پنجره اتاق ایستاده بود و به بارون نگاه می‌کرد، به مرغ و خروس های تو حیاط که به سمت سرپناه خودشون می‌دویدند، دستش به شیشه بخار گرفته خورد و جای دستش رو دید، لذت پی بردن به اینکه میشه رو شیشه بخار گرفته نقاشی کشید بهش دست داده بود و یکی یکی شیشه های زیاد اون پنجره قدیمی رو پر از خطوط کج و راست می‌کرد.‏
 لک دستات روی شیشه می‌مونه و پاک نمی‌شه ها، صدای مادرش بود که اونو از این کار منع می‌کرد، اما مادربزرگ که کنار سماور نشسته بود گفت اشکال نداره بذار بازی کنه، اونوقت رو به پسرک گفت بیا بهم یاد بده تو مدرسه چی یاد گرفتی‏.‏ پسر شروع به نوشتن روی شیشه بخار گرفته کرد.‏ آ، این اسمش آ، مثل آب، اینم ب هستش، مثل بابا...‏
مادربزرگ نشسته بود و مثل یه دانش آموز کلاس اولی خوب به درسای پسرک گوش داد تا  که معلم خسته شد.‏
دلم برای مادربزرگم تنگ شده، همون سال از بین ما رفت و من همچنان کلاس اول بودم، حتی شبش خوب یادمه که همه بچه هاش بالا سرش نشسته بودند و حالش اصلا خوب نبود، تا یه جایی یادمه که با اون حالش و منو نشوند پیش خودش و مهربون بود، انگار نه انگار که خودش و همه میدونستن شب آخر زندگیشه‏،‏ منو نشوند و باهام حرف زد، بهم گفت نشد برات دوچرخه بخرم، بعدش به بابام گفت بخری واسش ها، زودی، من خوشحال بودم از حرفش اما همه گریه می‌کردند.‏
خوابم برد و صبح که بیدار شدم خونه بزرگ پر از ادم شده بود و من که گیج این همه شلوغی و ادمهای که گریه می‌کردند شده بودم.‏
رفتم و مادربزرگ که خواب بود و صورتش سفیدتر از همیشه شده بود رو بوسیدم...‏

دوشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۹۰

خواب

بچه که بودیم، زیاد خونه پدربزرگ می‌رفتیم، بیشتر در حال غلتیدن روی چمن‌ها و دویدن بین درختهای باغ بزرگ و سبز خونه بودیم، تهش هم به خوردن میوه‌های چیده شده‌ای اختصاص داشت که با لباسهامون تمیزشون کرده بودیم.‏ و معمولا انقدر خسته بودیم که خوابمون می‌برد و شب اونجا موندگار می‌شدیم.‏
بزرگترین تغییر خونه پدربزرگم از اون روزها تا امروز شمشاد بزرگیه که قدش از من بلندتره، وقتی بچه بودیم هم بلندتر بود، پس شاید خیلی تغییر به حساب نیاد!‏
خونه پدربزرگ هم مثل تمامی خونه های قدیمی پر از اتاق های بزرگ و تاقچه‌های دوست داشتنیه، لابلای اون اتاقهای بزرگ، یه گوشه اتاقی بود که مادربزرگ همیشه اونجا می‌خوابید.‏ اتاق گرم و ساکتی بود و ما حق نداشتیم کنارش سروصدا کنیم.‏
زیاد پیش می‌اومد که ماهم تو اون اتاق بخوابیم، وقتی تنها نوه‌ای بودم که اونجا بودم یا وقتی خیلی خسته بودم و زود خوابیده بودم...‏
من گوشه اتاق خوابیده بودم، نمی‌دونم چرا از خواب پریدم، چشمهام که باز شد دقیقا رو به مادربزرگم بود، مادربزرگ‌ها همیشه پیرند!‏
چشمهام رو به مادربزرگ دوخته بودم،  اون هیچ تکونی نمی‌خورد، ترسیدم، بلند شدم نشستم و خیره بهش نگاه کردم، دهنش باز بود اما انگار نفسی نمی‌اومد و نمی‌رفت، شکمش هم تکون نمی‌خورد، واقعا ترسیده بودم، خیره مونده بودم بهش تا نشونی از زندگی ببینم توش، نمی‌دونم چه فکر هایی از سرم گذشت اون دقایق، شاید دلم بیشتر از همه برا  مامان سوخت...‌‏
یه ربعی شد که بهش نگاه می‌کردم که بالاخره دستاش ذره ای تکون خورد، خیالم راحت شد و دراز کشیدم، پتو رو روی سرم کشیدم تا شاید زودتر خوابم ببره...‏

حس بچگی این روزها باز زیاد سراغم میاد، اطرافیانی که زنده‌اند اما هیچ تکونی نمی‌خورند، حتی نفس کشیدنشون هم معلوم نیست.‏مادربزرگ 6 صبح که بیدار می‌شد از زندگی لذت می‌برد تا شب و وقت خواب، بیدار شیم، لذت ببریم از زندگی، بریم سمت کارهایی که دوست داریم و یک عمر انجام ندادیم، همین امروز شروع کنیم...‏

پنجشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۰

برف بارید و سفید سفید شد

چشمام رو که باز کردم هشت صبح بود، به ساعتم نگاه کردم و چشمم به علامت تنظیم زنگش افتاد، یادم اومد دیشب برا ساعت نه صبح تنظیمش کرده بودم، پتو رو کشیدم رو سرم و تلاش کردم بخوابم، تو جام تکون خوردم، اما تلاشم بی فایده بود...‏
برف شدیدی می‌بارید و کل مسیر رو برخلاف همیشه زندگیم کلی با دقت گام برداشتم، موهام پر برف شده بود و وقتی تو عبور از شیشه ها به خودم نگاه می‌کردم لبخندی از رضایت داشتم‏.‏ پام که از در ورودی به داخل گذاشته شد استرس وجودم رو گرفت.‏
ساعت با کندی هرچه بیشتر می‌گذشت، بالاخره راس ساعت سه انتظار چند روزم به پایان رسید.‏
ساعت می‌گذشت و از یه جایی گم شدم تو زمان و حرفام، فقط حرفهای تمرین شده رو سریعتر بیان می‌کردم و در عبور تصاویر غرق شدم.‏ حرفهام تموم شد، هنوز گیج بودم و زمان و مکان رو از دست داده بودم.‏
ایستادم، تو صورت‌هاشون خیره شدم و نگاهشون کردم، بیشتر نگاهشون کردم تا حرفی بزنم، قدرت حرف زدن نداشتم، گنگ بودم و گاهی لبخند روی لبهام می‌نشست...‏
تموم شد، تو تصوراتم پدیده پیچیده تری بود، در حالی که تمام مدتش تو خلسه عجیبی بودم...‏
تموم شد و هضمش طول کشید، هضم اینکه واقعا تموم شده، به خودم که اومدم شروع کردم سعدی خوندن.‏ بعدش هم داستانی از هوشنگ گلشیری و بعدش رادیو تهرانزیت، فکر کردم چقدر کتاب هست که باید بخونم، چقدر چیز هست که باید یاد بگیرم، چقدر زندگی جدید هست که باید داشته باشم...‏

پ.ن.1 : ‏آخرین روز زندگیم بود که یک برقی بودم، بعدش همراه کلی چیز دیگه که این روزها دفن کردم، برام دفن شده خواهد بود و حس بدی خواهم داشت وقتی کسی مهندس صدام کنه.‏ شاید کار سختیه چون باید به کلی آدم بفهمونم این لقب رو دوست ندارم، شاید عزیزترینشون پدرم باشه که به واسطه علاقه بی‌نهایتش به ریاضیات مهندس بودن رو کلی دوست داره!‏
و اگه یک روز دیگه قرار باشه دانشجو باشم و قرار باشه علمی بیاموزم تمام تلاشم رو می‌کنم که این علم
   .‏باشه Education Science‏

پ.ن.2:‏ از دیدن و بودن ادمهایی که سرشار از احساسند همیشه لذت بردم و می‌برم.‏ امروز ش از وقتی رسید، اومد و کنارم بود و یک دنیا حس خوب داد بهم، امیدوارم مدت زیادی از بودنش لذت ببرم و دوست خوبی باشم براش.‏

پ.ن.3:‏ با اینکه دوست نداشتم آدمها به زحمت بیفتند و بیان، و کلی آدم عزیز که گفته بودند خبر بدم و من این کار رو نکردم، باز هم یک سری عزیزهایی که نمی‌شد جلوی خبردار شدنشون رو بگیرم اومدند و چقدر از بودنشون خوشحال شدم و چقدر حس خوب داشتم از حضورشون، یک لحظه فکر کردم اگه نمی‌اومدند قبل و بعد دفاع از داشتن کلی حس خوب و کمک محروم می‌شدم.‏




دوشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۰

این روزها‏

یک.‏ استادم میل زد که تا 24 بهمن بیشتر ایران نیست و در صورتی که دفاع نکنم اخراج خواهم شد،‏ هیچ استرسی نداشتم چون سر پروژه کارشناسی هم این اتفاق افتاده بود و اخراج نشده بودم.‏ اما باعث شد تمام طول هفته گذشته در حال دویدن بین دانشکده‌ها و ساختمون‌های مختلف و همچنین از دانشگاهی به دانشگاه دیگه باشم و چهارشنبه عصر از بس خسته بودم تقریبا مردم...‏

دو.‏ تمام تلاشم رو کردم کل هفته رو تو دو سه روز آخر هفته جبران کنم و تونستم.‏ دو شب پیاپی یه سفر کوچولو و هربار با پخش کنسرت معروف ابی و همراهی باهاش در کل مسیر لذتبخش بود.‏ در ضمن دیدن هیوگو سه بعدی در سینمای وطنی با صف چند ساعتش هم خوب و راضی کننده بود.‏

سه.‏ شروع این هفته هم مثل هفته قبل سخت درگیرانه بود و سرم بسیار گرم امضاهای اساتید و مقامات اموزشی شد و الانی که باید برای ارائه پایان نامه، ساخت پاورپوینت رو شروع کنم  خسته تر از این حرفهام...‏

چهار.‏ شاید بتونم آخر هفته دیگه هم جبران کنم این هفته سخت رو!‏ البته این امر در صورت برقرار شدن سفر و رفتن من امکان پذیر می‌شه!‏

پنج.‏ بهتره تنبلی نکنم و برم شروع کنم ساخت پاورپوینت رو تا فردا مجبور نباشم شب دفاعم تا صبح بیدار بمونم‏