دوشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۳

يكسال بعد

چند سال گذشته، آنقدر يادم مانده كه زمستان بود و باران ميباريد، بابا و مامان همان كنج هميشگيِ كنار بخاريِ روزهاي باراني نشسته بودند و تخته بازي ميكردند. صداي تاس ها با صداي باران تركيب ميشد و سكوت خانه را ميبلعيد. باران كه تمام شد بازيشان هم تمام شده بود و سكوت خودش را درفضاي خانه پخش كرده بود. نميدانم چرا بي دليل ياد آن روز افتادم، شايد هم دليلش دلتنگي و فشار است.
چند روز پيش نشستم و براي يكسال بعد و به گيرنده اي به نام خودم نامه نوشتم، بيشتر پرسيده ام تا ببينم چقدر به آنچه امروز دلم ميخواهد رسيده ام، چقدر فضاي يكسال بعدم شبيه امروز است، چقدر دغدغه، ترس و تلاش هايم شبيه حال است، چقدرشان رفع شده و چه موارد جديدي به آن افزوده شده است. پرسيدم چندتا از آزوهاي در ليست زندگي را به دست آورده ام، نوشتنشان سخت بود، تصور اينكه سال بعد هيچكدامشان را نداشته باشم و تلاشها و اميدهايم بي نتيجه مانده باشد، تصور اينكه تا يكسال ديگر زندگي چه بازيهايي در پس پرده دارد و چه اتفاقهايي ميتواند بيفتد و چقدر شبيه الانم ميتوانم باشم عجيب و ترسناك است. امكان دارد سال بعد كه نامه ام به دستم رسيد آنقدر عوض شده باشم كه حتي نخوانمش. از اينها ترسيدم اما نوشتم و حين نوشتن سوالها قند در دلم آب ميشد كه آخ اگر اين اتفاق بيفتد يا آن يكي روي خوش نشانم دهد، آخ اگر اين كار را كرده باشم و آن ديگري تمام شده باشد.
نوشتنم كه به پايان رسيد و صداي تايپ كردنش تمام شد، سكوت تمام اتاق را فرا گرفت. مانده بودم لابلاي دوگانه ترس و لذت.

پ.ن. شايد هم بعدتر بعضي قسمتهايش را اينجا ثبت كردم.


دوشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۳

به از اين چه شادماني كه تو جاني و جهاني‏

برگشته بودم به هفت سالگي، آن روز باد ميوزيد، آنقدر شديد بود كه امواج دريا را ديوانه كرده بود، پرچم سياه به نشانه درياي طوفاني در باد تكان مي‏خورد. ابرهاي تاريك اندك اندك آسمان را مي‏پوشاندند و آبي آسمان به سياه ترسناكي تبديل شده بود. قطرات باران بر اثر وزش باد بر ديوارها و تمام اهالي آن اطراف سيلي مي‏نواختند و صداي مهيب بارش بر سقف هاي حلبي در گوش فرو ميرفت. ساعتي بعد افسار باد كشيده شده بود و امواج رام شده بودند، سوي آسمان تكه هايي از زمين را روشن تر ميكرد، تا روشني زمين را دربر گرفت و انعكاس آسمان دريا را آبي كرد. مرغهاي دريايي ها جمع شده بودند و صدايشان به گوش ميرسيد.
طوفان ماهي كوچك را از دريا بيرون انداخته بود، اولين بار بود كه طوفان را ميديد و نميدانست در اين هنگام چه كند، از دسته ماهي ها جدا شده بود و به اشتباه سمت ساحل آمده بود كه موج سركشي بيرون دريا انداخته بودش. حالا در شنهاي ساحل بالا و پايين ميپريد و تقلا ميكرد. كمتر از ساير ماهياني كه دوري آب  را درك ميكنند بالا و پايين پريد، زود نااميد شده بود، كوچتر از آن بود كه از اعجاز اميد خبر داشته باشد، از نقطه روشني كه تاريكي ندارد، دويدم و از شن ها بلندش كردم، دو دستم كه به آب رسيد جان گرفت و به سمت عمق دريا شنا كنان دور شد.
طوفان تمام شده بود، كوتاه بود اما اثرش مانده بود، در گوشه تاريك زندگي نشسته بودم، به پشت بر شنهاي ساحل افتاده بودم و تركيبي از ماسه خيس و هوا را در ريه هايم فرو ميكشيدم، باورم به اعجاز اميد رنگ ميباخت و زندگيم بوي سياهي ميگرفت. بين دستهايت كه جا داديم هنوز دنيا تيره و تار بود، ذره ذره نور از لابلاي انگشتانت بر زندگيم پاشيد، دستهايت كه در دريا نشاندم زندگي به من بازگشت و بذرهاي اميد در من جوانه زد.
حالا دلم ميخواهد هر صبح تا ساحل بيايم و در نور آفتاب تماشايت كنم.

سه‌شنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۹۳

تخته نوشت - هفته سوم بهمن

اهل کاشانم
     پیشه ام نقاشیست
گاه گاهی قفسی میسازم با رنگ
     میفروشم به شما
          تا به آواز شقایق که در آن زندانیست
              دل تنهایی‏ تان تازه شود
چه خیالی، چه خیالی میدانم
     پرداه ام بی حان است
خوب میدانم
    حوض نقاشی من بی ماهیست.


* تخته نوشت بخشي از شعر يا متني است كه ابتداي كلاس بر تخته مينويسمش. 

پ.ن.
چند وقتی میشود که هفته را با رفتن به "رها" آغاز میکنم، شنبه صبح برای پروژه انرژی درگیر گروه هفت نفره مان میشوم و درکنار هم از انرژی حرف میزنیم و وسایلی برای صرفه جویی مصرف انرژی و استفاده از انرژی میسازیم. بچه های گروه پر از ایده و انگیزه یادگیری هستند و کمکی هرقدر کوچک لذتی غیر قابل توصیف برایم دارد. شنبه گذشته برای ساخت تجهیزی به منظور ذخیره انرژی خورشیدی به بوستان جوانمردان رفته بودیم.
امروز در کلاس جمعه پرسید "آقا شنبه بوستان جوانمردان بودید؟" با ذوق جواب مثبت دادم و گفتم صبح شنبه با گروه مان برای ساخت پروژه ای آنجا بودیم، گفت: "من هم بودم، اون آبنمای وسطش رو داشتیم میساختیم"، دلم میخواست میدیدمش آن روز، دلم میخواست بچه ها هم میدیدندش آن صبح. دلم نخواست بگویم کاش می آمدی چون میدانستم لابد سرکارگری داشته که اجازه گرفتن برای دیدن یک دوست برایش معنی ندارد. کاش اما میدیدمش و با بچه ها میرفتیم تا تشکر کنیم، برای ساختن کشورمان، از کسی که بی شک زیاد درگیر بی مهری هم وطنانمان شده است.

سه‌شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۹۳

بيست و نه - يك

دست و دلم به نوشتن نمي رود، همان پرسشي كه در اين سالها دركش نكرده ام، كه رابطه حال خوش و ناخوشم با نوشتن و ننوشتم چگونه است، شايد هم رابطه اي دركار نباشد و مستقل از هم باشند، كه احتمالش زياد نيست.
اين روزها دچار تصميم هاي سخت شده ام باز، چند سال قبلتر فكر ميكردم به اين سالها كه برسم در تعادلم، با خودم و با جهان اطرافم، نيستم اما. بیست و نه سال زمان کافی برای شناخت خود است تا بدانی تصمیم هایی آنقدر صبر میکنند که هیچ وقت گرفته نشوند. همينقدر از تعادل با خود نصيبم شده، همين شناخت.
راستش حس ناخوشايندي به ايجاد شرايط انتخابهاي سخت ندارم، كمي هم خوشحالم كه زندگي آنقدر يكنواخت نشده كه تصميم هاي بزرگش تمام شود و يك مسير بماند، اميدوارم در مواردي لااقل همينطور بماند، كه هميشه مسيري براي شروع از نقطه صفر باقي مانده باشد، (مورد خاصي وجود دارد كه ترجيحم بر عدم تغييرش خواهد بود). اين اميدواري انگار نقطه مقابل رسيدن به تعادل است، شايد اين هم همان تصميمات سخت اين روزها باشد، كه ترجيحم بر تعادل و ثبات است يا تغيير و شروع مجدد، نظرم؟ به اولي نزديكتر است اما يقيني وجود ندارد.