جمعه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۳

شهریور نودوسه

درست تر که نگاه میکنم هیچوقت اهل کندن و رفتن نبوده ام،همیشه آنقدر در نقطه ای مانده بودم که تمام وجودم فرو رفته بود. آنقدر که تمام شدنش از طرف دیگر اجبار شده بود و چاره ای برایم نمانده بود، از خانه، کار و عاشقی. حالا این حرفها را میزنم که موج تمام شدن ها هجوم آورده است. حالا که نشسته ام و کتاب ها را یکی یکی از قفسه در کارتن میچینم، کتابها را ورق میزنم، بوی روزی را میدهند که خواندمشان و نوشته های لابلایشان بوی بالا و پایین های زندگی میدهد، تلخ و شیرین روزهای سپری شده. خانه یکساله که نباید انقدر در من فرو رفته باشد، که تابلوی روی دیوار را که برمیدارم جایی در دلم بسوزد. که خیره شوم به در و دیوار و همه چیز را آخرین بار بدانم، زیر دوش به این فکر کنم این آخرین بار است، ساعتها را عقب عقب بشمارم، حالا فقط بیست و شش ساعت مانده تا در را برای همیشه قفل کنم.
از عاشقی، که میدانم باید تمام شود، که بهتر است تمام شود، که چاره ای نمانده، من اما از سه سال بعد میترسم که در همین نقطه مانده باشم، که این ناتوانی کندن کار دستم داده باشد، که نبش قبرش کرده باشم و دوباره امید بسته باشم. آن روز هم ساعتها را عقب عقب شمرده بودم. حتی دقیقه ها را، نمیدانستم چه میشود و چه را میشمارم اما.
زورم به کار رسیده است، به همه پیشنهادهای خوب رسیده پشت پا زده ام تا همچنان پشت میزم بمانم، تا همه تمام شدن ها سرم هوار نشود، که مجبور نباشم ساعتها را چندباره به عقب بشمارم. که یکجا مانده باشد که خالی بودنم را پر کند. که گاه و بیگاه فکرم پر نکشد به سویش.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر