یکشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۴

ماه و شما

يك. شب ها كه در اتاق دراز ميكشم سرم را كه به طرف پنجره بگردانم ماه دقيقا همان بالا نشسته، ديشب كامل و پر نور اتاق را روشن كرده بود و جنگ بين لذت تماشايش و خواب در من درگرفته بود، ماه آنقدر برايم لذتبخش است كه ديدنش در يك روز خسته كننده و پر از استرس و خبرهاي بد ميتواند تسكيني باشد و تا حدي ناملايمات روزانه را به گوشه فراموشي ذهنم روانه كند.
دو. بودنتان و قابليت ساده گذشتنتان از سخت ترين اتفاقات زندگي سالهاست از بهترين نعمت هايم بوده، شما كه در كنار هر سختي و استرسي شور زندگي و اميدتان كم نميشود و در كنار هر غمي شادي اي ساخته ايد. كاش زندگي هيچگاه توان كاستن از اين خاصيتتان را نداشته باشد و مانند ماه برايم بمانيد.

جمعه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۴

لبخند

INTERVIEWER
?Do you have any long-range ambitions or regrets as a writer

:GARCÍA MÁRQUEZ

I think my answer is the same as the one I gave you about fame. I was asked the other day if I would be interested in the Nobel Prize, but I think that for me it would be an absolute catastrophe. I would certainly be interested in deserving it, but to receive it would be terrible. It would just complicate even more the problems of fame. The only thing I really regret in life is not having a daughter

پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۹۴

دخترک

بعد از سالها "ب" را دیدم، دیدنش همانقدر که کیف داشت باعث شخم زدن سالهای دور شد، خاطرات "ب" بیشتر لابلای آن بخشی بود که تغییری نکرده، سالها همان عادتها، همان عقاید و همان رفتارها، حتی همان عکس العملها، تعجب کردم که چه ثابت و دست نخورده مانده و چه پایدار بر سلیقه هایم مانده ام. بیشتر که فکر کردم دیدم چه عجیب که "ب" تنها در قسمت دست نخورده من از آن سالها مانده و با همه تغییراتی که در نگرش و بالطبع رفتارم شکل گرفته غریبه است، یادم آمد "ب" و رفقای آن سالها در دسته ای گنجیدند که به واسطه این تغییر دوریشان را برگزیدم، حالا اما دوباره بعضی هاشان را میتوانم نزدیکتر به خودم جا دهم و رفاقت قبلی دوباره شکل پذیرد، چه حیف که بیشترشان دیگر این اطراف نیستند.

شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۴

به احترام صلح

یک روز کن جی روی ایوان اتاقش پیدا نشد. در اواخر شب، ساداکو صدای تختی را شنید که از اتاق بیرون می بردند.‏ وقتی یاسوناگای پرستار وارد اتاق ساداکو شد، گفت : "کن جی مرده است"‏.‏
 ساداکو صورتش را به طرف دیوار برگرداند و اشکش سرازیر شد. چند لحظه بعد دستهای مهربان پرستار را بر پشت خود احساس کرد. پرستار با صدای مهربانش گفت:‏ "بیا کنار پنجره بنشینیم و کمی صحبت کنیم"‏.‏
وقتی عاقبت ساداکو از هق هق گریه باز ایستاد چشمش به آسمان پر ستاره ای افتاد و گفت:‏ "آيا به نظر تو کن جی الان در یکی از ستاره ها نشسته ؟"‏
پرستار جواب داد: "من مطمینم که او هم اکنون هر جا که هست خوشحال است . او بدن خسته و بیمارش را ترک کرده و روحش بسوی اسمانها رفته است"‏.‏‎
ساداکو ساکت بود و به صدای خش خش برگهای درخت افرا گوش می داد. باد برگها را حرکت می داد. بعد گفت:"نفر بعدی من هستم. دیگر وقت مردن من هم رسیده است . اینطور نیست ؟"‏
یاسوناگای پرستار با اطمینان سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:‏ "نه اصلا این طور نیست"‏ و بعد مقداری کاغذ روی تخت ساداکو گذاشت و گفت:‏ "خوب، حالا قبل از انکه بخوابی، می خواهم تماشایت کنم تا یک پرنده ی دیگر درست کنی. بعد از ان که یک هزار پرنده درست کردی، انقدر زنده خواهی ماند، تا پیرزن بشوی"‏.‏
ساداکو به سختی می توانست این حرف را باور کند و سپس به دقت کاغذی را تا كرد و پرنده ساخت و باز هم برای سلامتی خود دعا کرد.‏
‏"چهار صد و شصت و سه، چهارصد و شصت و چهار، ..."‏
.............................................

ساداكو و هزار درناي كاغذي - النور كوئر

شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۴

از يادگرفتن ها

يك. مادربزرگ ميگفت دستت كه برسد به شاخه سبز درخت يعني بزرگ شده‎اي، هر جمعه صبح كه ميرفتيم پيششان روي ايوان خانه مي‎ايستادم و دستم را بلند ميكردم تا ببينم رسيده و بزرگ شده ام يا نه، حسرت رسيدن دستم به درخت تا روزي كه از بين مان نرفته بود در دلم ماند. در گيرودار مراسم ترحيمش دستم به شاخه درخت نزديكتر شده بود، بزرگتر شده بودم وقتي براي اولين بار عزيزي را از دست دادم.
دو. يك قسمتي در رابطه وجود دارد كه جاي حرفهاي جدي و مهم است، جاي آنكه برخلاف حالت معمول اشتباهها و ناراحتي هايش يادت بماند و ريشه يابي شود، هرچند بعد پيش آمدنش فراموش شده بود و چيزي در دلت نمانده بود، حالا وقت نشستن و بيان اختلاف ديدگاه است. گذراندن وقت به خوشي و لذت بردن از زمان همانقدر مهم است كه گفتگو كردن در مورد اختلاف نظرها، و من هم مانند "الف" فكر ميكنم چه حس بهتري دارم بعد گفتگوها و چه بيشتر از رابطه و خودمان ميدانم.