جمعه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۲

صد سال تنهایی

 سال‌ها سال بعد، هنگامی که در گوشه تنهایی خود نشسته بود، بعد از ظهر دوردستی را به یادآورد که نیمی از حرفهایش در دلش ماند و نتوانست بر زبان بیاوردشان‏.‏
عصر آن روزی که یک لحظه مانده بود تا فراموشی خاطرات از خانه رخت برچید و نوشته روی برچسب های مانده به دیوار و طاقچه برای همیشه پاک شود، ظهر آن روزی که یک آن مانده بود تا فال ورق ورق زندگی را زیر و رو کند، صبح آن روزی که ساعتی مانده بود تا بعد چهارسال باریدن زمین گل آلود سفت شود و برکت سالها دوباره برگردد، شامگاه آن روزی که دقایقی مانده بود تا عقل حیران بسته به پای سنگیِ درختی جایش را به تصویری ماندگار دهد، سحرگاه آن روزی که ساعتی مانده بود تا ترس جایش را به شور زندگی و مبارزه دهد، ساعات آن روزی که لحظه ای مانده بود تا زیبایی به اوج برسد و پرواز کنان بالا و بالاتر رود، لحظات آن روزی که یک چشم به هم زدن مانده بود تا آخرین اوراد کتاب پر رمز خوانده شود و صد سال تنهایی در طوفانی محو شود، زندگی بازی دیگری در سر می پروراند. بازی دشواری با پسری که بعدازظهر دوردستی را به یادآورد که پدرش او را به کشف کلماتی از جنس عشق برده بود.‏


* به یاد و احترام بهمن فرزانه که سه باره و صد باره خواندن ترجمه شاهکارش از کتاب بی نهایت دوست داشتنی گابریل گارسیا ماکز ذره ای از شور و شوقی مشابه اولین بار خواندنش را نمیکاهد.‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر