دوشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۴

امروز

یک. نمی دانم چقدر یادت می آید، آن روز باد سرکش شده بود، زمین و زمان را می خواست بکند و با خودش ببرد، آن طرف نشسته بودی، موهایت در باد تاب می خورد. تولدم بود، به ابرها نگاه کردیم که می آمدند و می رفتند، به آسمان آبی پشت ابرها، روزهای بارانی را به یاد آوردیم، بوی میخک ها را.
دو. ورود به سی سالگی، سی! چه عدد بزرگی، چقدر دور، به یاد روزهای کودکی که عموها و خاله ها سی سالشان بود و خیلی بزرگ بودند. حالا من، و زندگی همانقدر طبیعی و جاری، همانقدر شاد و تلخ، همانقدر سهل و ممتنع، همچنان در تلاش برای لذت بردن و دوست داشتنش