پنجشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۳

تمام

دلم خواسته بود بمیرم، درست همان لحظه سکوت، همان دقیقه کشدار که تمام نمی‏شد و من در حال تمام شدن بودم.

دوشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۳

كاش

بايد از انگشت هاي كشيده زني بنويسم
كه سالهاست
هرشب با طلوع ماه در من بيدار مي‏شود
و تا صبح 
آوازي به رنگ آسمان مي‏خواند.‏
بايد از چشمهاي ساده اش
شعري بسازم
كه لالايي مادران شود
در روزهاي جنگ.‏‏
از طره سياهش
داستاني بايد
كه بوي برگ بدهد
در باران روزي پاييزي.‏
بايد از دامن بلندش بنويسم
از لبخندش
از سكوتش
از او
كاش مي‏توانستم.‏






شنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۳

انفجار

يك. در سريال "sopranos" نقش اول دوست داشتني، يعني همان "توني" نازنين براي مداواي آشفتگي روحي و سردرگمي هاي رزومره برخلاف ميل باطني و حرفه اي هر هفته با روانشناسي ديدار ميكند. ديدار توني سوپرانو با روانشناس از نقاط عطف هر قسمت است كه در آن توني از كوچكترين مسائل خانوادگي تا مهمترين اصول كاري را با مراعات تمام براي خانم روانشناس تعريف ميكند، در حين اين گفتگو عصباني ميشود، تهديد فيزيكي ميكند، فحش ميدهد، ناراحت ميشود و گاهي قهر ميكند و اين افت و خيز، وقتهايي منجر به قطع شدن ادامه ديدارهاي هفتگي ميشود تا طرفين احساس كنند بايد اين گفتگوها ادامه پيدا كند. از طرف ديگه همسر توني كه به نسبت مسيحي باايماني به نظر ميرسد، از پدر روحاني كليسا براي اعتراف به گناهانش بهره ميبرد.‏
دو. نوشتن (اينجا) همواره براي من حكم ديدار با روانشناس يا شايد اعتراف نزد كشيش را داشته است، قبلتر با حفظ اصولي اينجا مكاني براي بيان كوچكترين اتفاقات روزمره تا مهمترين رويدادها و حس هاي من بوده. اين روزها اما سخت تر از هميشه شده است ، نميدانم از كجا اين اتفاق شكل گرفت، ديگر روزمرگي نوشته نشد، دوراهي ها و تصميم هاي سخت درونم ماند و سفت و سفت تر شد، و اين عدم گفتگو شكل بدي به خود گرفت. حالا سخت تر و ناراحت ترم، با آرزوهايي دورتر كه از لمس شدن روز به روز بيشتر فاصله ميگيرند و اميد را كمرنگ تر ميكنند و انفجاري كه همين نزديكيها درونم رو نابود خواهد كرد و تاثيرش به بيرون هم خواهد رسيد.‏

یکشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۳

توقف

آن عصر كسي در مدرسه نبود و در بسته بود، زود رسيده بودم. زمين خاكي پشت مدرسه قرارگاه روزهاي زود رسيدنم شده بود، به فوتبال پر از گرد و خاك خيره ماندم، "باريداد" هم زود رسيده بود، با دستهاي هميشه سياهش ، آن چرخ زهوار در رفته‏ اش چقدر سياهي داشت كه هر روز به دستش بدهد، با تمام خستگي روز كنارم نشست، اثري از شادي در چشمانش ديده نمي‏شد. پيشنهاد فوتبالم را با تعجب پذيرفت، هم تيمي شده بوديم، "آقا" از زبانش نمي افتاد، "آقا پاس، آقا پاس".  گرما و گرد و خاك وجودمان را پوشاند و خيس و كثيفمان كرد. وقت رفتن به كلاس ديدن شكل و وضعمان اول با تعجب و بعد با خنده همراه بود. بدون دادن قول فوتبال دسته جمعي نميشد راضيشان كرد. حرفهايمان كه تمام شد گچ را برداشتم، "اي برتر از خيال و قياس و گمان و وهم".
زمان بايد در همان لحظه برايم متوقف ميشد، درست در همان نقطه، همان قدر برتر از خيال و قياس و گمان و وهم، همان قدر خوب و آرام و پر از روشني. نبايد حتي دقيقه اي ادامه مي‏ يافت.

چهارشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۳

همانطور که می گویند

"...
با زندگي بي حساب شدم
بي جهت
دردها را
فاجعه ها را
دوره نكنيد
و يا آزارها را.
شاد باشيد"


شعري كه در نامه خودكشي "ولاديمير ماياكوفسكي" نگاشته شده بود.
همان.