یکشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۰

کیسه

پیرزن سخت راه می‌رفت و تلو تلو می‌خورد
کیسه سیاه بزرگی رو با خودش می‌کشید،چند نفر تو مسیرش بلند شدند تا بشینه اما با همون سختی به راهش ادامه می‌داد
لباس گشادی تنش بود که گرد و خاک روش نشسته بود
انقدر گشاد بود که انگار مال خودش نیست
یه عینک بزرگ و مقنعه کهنه ای که تموم پیشونیش رو پوشونده بود
رسید به جایی که می‌خواست و از کیسه سیاهش یه تکه کارتن درآورد
پهنش کرد کف زمین و روش نشست و پاهاش رو دراز کرد
بدون هیچ حرفی کیسه سیاه بزرگ رو کشید نزدیکتر و دستش رو  برد توش
پلاستیک سیاهی رو از توی کیسه در آورد و روی پاهاش پهن کرد
شروع کرد به درآوردن و چیدن وسایلش
با جای عینک شروع کرد و یه گوشه روی پاش گذاشتش
دستش رو برد توی کیسه و گیره موی گلداری رو درآورد و یه گوشه دیگه روی پاش گذاشت
به کارش ادامه میداد
خیلی با دقت و با ارامش به چیدن ادامه میداد
چندتا دفتر چهل برگ قدیمی
یه دوتا کتاب که اسمشون معلوم
یه لیوان طرح دار
یه ساعت مچی
یه قاب عکس خالی
وسایلش خیلی کهنه بودند
حتی دفترهاش لبه هایی خم شده داشت
چیدنش که تموم شد یه سرش رو بالا گرفت و در حالی که مقنعه خودش رو برای رفع گرما تکون می‌داد یه نفس عمیق کشید
بعد به چشم تک تک آدم های توی مترو نگاه می‌کرد بدون اینکه هیچ حرفی بزنه
پیرزن تمام خاطراتش رو حراج کرده بود
...