جمعه، آبان ۰۹، ۱۳۹۳

دخترک ژولیده

یک. میگویند علینقی وزیری دل به دخترکی از هنرآموزانش بسته و آتش عشق شیدایش کرده بود، چاره فراموشی چنین عاشقی را در خلق عشقی دیگر یافت. میگویند سه شبانه روز در زیرزمین خانه اش خود را حبس کرد و قطعه ای نوشت و با تارش آن را به زیبایی به دنیا آورد. کلنل نام قطعه را "دخترک ژولیده" نهاد، یادگاری از دخترکی دلخواسته. میگویند وقتی بعد سه شبانه روز بیرون آمده بود آثار عشق تنها در قطعه اش مانده بود.

دو. اینکه چقدر مرد توانسته بود عشق را از صورتی به صورت دیگر در بیاورد را نمیدانم، اینکه چقدر وقت نواختنش به دخترک می اندیشید را هم نمیدانم. میدانم که داستان را اما دوست میدارم آنهم از نوع شیداییش. داستانی که یادگاری از آن مانده باشد را بیشتر.

سه. استاد ژولیدگی موهایم را دیده بود، شاید ژولیدگی های دیگرِ روزهایم را هم توانسته بود بداند، "دخترک ژولیده" را داده بود تا بزنم، حالا من به سه شبانه روز حبس شدن می اندیشم و زیرزمین تاریک و نمور.

چهارشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۳

همچون بنفشه ها

پسرك همينكه آمد آرام و نرم رفت و روي نيمكت آخر كلاس نشست، لباس بلند و دستار روي سرش در نگاه اول دلم را برده بود، مي دانستم تازه آمده است، تازه با خانواده وطنش را ترك كرده و مهاجرت را برگزيده، آنهم به كشوري كه مردمانش با مهاجران مهربان نيستند. چشم هايش رنگ غربت داشت، ميشد فهميد محيط جديد چقدر در دلش دلتنگي و در گلويش بغض نشانده. كنارش كه نشستم بغض و دلتنگيش در من سرايت كرد، صدايش شبيه چيزي بود كه بايد، شبيه وقتي بغض گلويت نميگذارد صدايت بلندتر از حدي شود و آرام حرف ميزني كه مبادا دستت رو شود. گفت كه هشت سال در وطنش مدرسه رفته، به تمام آن هشت سال فكر كردم كه چه سخت بوده برايش، چه دوستاني را بابت بقاياي جنگ و بنياد گرايي از دست داده وچه سخت تر بوده دل كندن از خانه اي كه در آن بزرگ شده‏ اي وقتي هنوز بايد كودكي كني.
نشستن كنارش بهترين كار دنيا بود، براي خودم.

سه‌شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۳

تخته نوشت - هفته اول آبان

زنهار تا تواني اهل نظر ميازار  /  دنيا وفا ندارد اي نور هر دو ديده

* تخته نوشت بخشي از شعر يا متني است كه ابتداي كلاس بر تخته مينويسمش. 

جمعه، آبان ۰۲، ۱۳۹۳

عصر جمعه

هر بار بعد از دیدار تو
می نشینم
مثل زلزله زده ها
در کنار صندلی ام
و کشتگانم را می شمارم
و تکه پاره های تنم را جمع میکنم

سعاد الصباح 
-----------------

من هنوز
گاهی
یواشکی خواب تو را میبینم
یواشکی نگاهت میکنم
صدایت میکنم
بین خودمان باشد
اما من هنوز
تو را
یواشکی دوست دارم

ناظم حکمت

تکه ها - دو

نمی‏دانم این انرژی از کجا می آید، شاید از جمع نشات میگیرد، از بودن دیگران، از دیدن و شنیدن آدمهایی که عزیزند، اندیشه و خواستگاهش اما درونی تر است، انقدر که دیگر ناخواسته تبدیل به بخشی از من شده، یکی از همان تکه هایی که موجودی که من باشم را تشکیل می دهد، فکر میکنم اگر این تکه های بنیادین روزی نباشد دیگر شبیه خودم نخواهم بود.
ناخوش بودم، اولین روزهای همین ناخوش بودن تکراری این روزها، "الف" حالم را میدانست، خواست هم را ببینیم، نوشتن مثل همیشه صادق ترین بخش درونیم شده بود، برایش نوشتم "من را ناراحت نخواهی دید، هیچ وقت. اگرهم بیایم ته مانده انرژی درونیم را صرف میکنم که خوب به نظر بیایم و نفهمی". همیشه همینطور بوده، تمام توانم را بکار بستم تا در جمع خوب و خندان باشم، اگر انقدر توان نباشد که بتوانم نقشش را بازی کنم ترجیح میدهم تنها باشم و کسی را نبینم تا اینکه غمزده دیده شوم. هم خانه اسبق میگفت این میشود دورویی و دروغ ، اگر دروغ باشد میشود تنها دروغی که در زندگی بکار میبرم. 
از این تکه هایم که مینویسم، به این معنا نیست که دوستشان ندارم، یا میخواهم تغییرشان بدهم، شاید اینجا ثبتشان میکنم تا چند سال بعد ببینم چقدر شبیه خودم مانده ام، چقدر این تکه ها من را تشکیل داده بوده و قابل تغییر نبوده. از کلیت این تکه ها راضیم، همه چیزهای خوبی که دارمشان، حتی ناخوش بودن این روزها که بابت یکی دیگر از این تکه هاست. تکه هایی که از من جدا نمیشود. راضیم از اینکه وقتی در جمع یک لحظه به فکر فرو میروم چند آدم مهربان پیدا میشوند که بپرسند چرا شبیه خودت نیستی و بگویم چیزی نیست و باز شبیه همیشه باشم.
چهار سال پیش بود، یک روز پاییزی، در سفر بودم، در راه برگشت خبر دار شدم بابا حالش بد شده، قلبش که آرام ترین جای جهانم بود درد داشت، به تهران که رسیدم عصر بود، ماشینی پیدا نکرده بودم که بروم شمال، خانه دوستی که خانه امن آن روزهایم بود مهمانی کوچکی برپا بود، چند رفیق که معاشرتشان لذتبخش بود دور هم بودند، تماس گرفت که بروم و رفتم. لابلای معاشرت توانم به انتها رسید، اتفاق بزرگتر از توانم بود، به اتاق کناری رفتم، اشکهایم تمام نمیشد. تا سحر با همه تلاششان آرام نشدم. همه مهر و تلاششان برای همیشه در خاطرم می ماند، اما کاش آنشب آنجا نبودم.‏

چهارشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۳

تخته نوشت - هفته پاياني مهر ماه

دل هركه صيد كردي نكشد سر از كمندت  /  نه دگر اميد دارد كه رها شود ز بندت

* تخته نوشت بخشي از شعر يا متني است كه ابتداي كلاس بر تخته مينويسمش. 

یکشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۳

بدون عنوان

لابلاي يك كتاب يا فيلم كه يادم نمي آيد چه بود، مرد از يك جاي داستان ديده بود بودنش ميشود آزار كساني كه دوستشان دارد، ميشود دردسر ناخواسته، ميشود رنج، آن وقت براي آسيب نديدنشان همه چيز را ترك ميكند، قطعي و بدون بازگشت.

جمعه، مهر ۱۸، ۱۳۹۳

عصر جمعه

چونان صاعقه‌ای بر من فرود آمدی
و دو نیمم کردی
نیمی که دوستت می‌دارد
 نیمی دیگر 
که رنج می‌برد،‏
به خاطر نیمه‌ای که دوستت دارد

شعر از غادة السمان

سه‌شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۳

چاره

آدم دينداري اگر بودم، اين روزها امازاده‏ اي مي‏يافتم در تپه اي دور دست، امامزاده غريبي كه تنها همدمش متولي پيري بود كه شب ها چراغ نفتي كلبه را روشن ميكرد، نمازش را بلند و رسا ميخواند، نان و پنير شامش را با صفاي كلبه قسمت ميكرد و فردا طلوع خورشيد را دوباره در كلبه تماشا ميكرد. با پيرمرد وضو ميگرفتم اما دلم نمي آمد نماز خواندش را نبينم، مينشستم و تماشايش ميكردم، سفره اش را كه باز ميكرد به چشمانم نگاهي مي انداخت. پيرمرد كه ميرفت، كتاب مقدس را باز ميكردم، به نيت كسي ميخواندمش، به غربت تمام غريبان دنيا اشك ميريختم و تا صبح براي تمام پارچه هاي سبز گره زده شده به پنجره كلبه، قاضي الحاجات را صدا ميزدم. صدايش ميزدم تا غريبي وامانده غربت نماند، تا ناله دردمندي بيشتر نشود و تا كسي عزيزي را از دست ندهد. باريكه خورشيد كه پرتوي نوري بر كلبه ميانداخت نگاهم به پارچه هاي سبز پنجره مي افتاد، به اميد باز شدن يكي شان. باز نشده بودند، ايمانم به رحمان و رحيم بودنش ذره اي جابجا نميشد. تا صبح فردا شايد پارچه سبزي در باد پرواز ميكرد.


ديگري نيست كه مهر تو در او شايد بست / چاره بعد تو ندانيم بجز تنهايي
سعدي

چهارشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۳

دوباره مدرسه

انتهاي كلاس بود كه يكي از بچه ها گفت: "ميشه هر روز بيايد؟"
مانده بودم از ذوقش بميرم يا از درد اينكه نميتوانم.‏