چهارشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۳

نبرد من

از تاریک و تنگ ترین کوچه های گلی و دوست داشتنی بافت تاریخی یزد عبور میکنم، همانقدر روزهایم تاریک و تنگ به نظر میرسد و در آشوبهای همیشگی که یادگار روزهای  دور است غوطه ور شده ام.
کوچه های شهر با خشت های خشک شده در کوران روزگار، سخت در هم تنیده و نقشی زیبا به دیده می نشاند؛ بهترین پناه این روزها لابلای دیوارهای شهر و در میان لهجه های پیرزنانی است که در هیاهوی شان نبرد تلخ و سهمگینی گم میشود.
این جنگ تن به تن باید در همین حوالی به صلح برسد، تا بیش از این وجودم را تسخیر نکرده است. تا بیش از این پس سنگرهای خودساخته پناه نبرده ام. تا خاکریز همه من را در خود فرو نبرده است.
فاتحان بزرگ جنگ ها باروهای بلند و دیوارهای ستبری داشته اند، من اما دیوارهایم شکست برایم به ارمغان اورد، شکستی که به آن افتخار کرده ام و همواره خواهم کرد، شکستی که من را تبدیل به کسی کرده که امروز هستم، شکستی که با پیروزی تنها چند قدم فاصله داشته اما قدم در راهی که نباید بر نداشته ام تا پیروز باشم؛ من به تمام این روزهای سخت و حال های بد که حاصل این شکست است افتخار میکنم. به تمام نداشته هایی که با چند قدم بدست می آمد اما نخواستمشان میبالم.
من به این موجود غمگین و شرمسار شکست های پیاپی افتخار میکنم.