یکشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۳

توقف

آن عصر كسي در مدرسه نبود و در بسته بود، زود رسيده بودم. زمين خاكي پشت مدرسه قرارگاه روزهاي زود رسيدنم شده بود، به فوتبال پر از گرد و خاك خيره ماندم، "باريداد" هم زود رسيده بود، با دستهاي هميشه سياهش ، آن چرخ زهوار در رفته‏ اش چقدر سياهي داشت كه هر روز به دستش بدهد، با تمام خستگي روز كنارم نشست، اثري از شادي در چشمانش ديده نمي‏شد. پيشنهاد فوتبالم را با تعجب پذيرفت، هم تيمي شده بوديم، "آقا" از زبانش نمي افتاد، "آقا پاس، آقا پاس".  گرما و گرد و خاك وجودمان را پوشاند و خيس و كثيفمان كرد. وقت رفتن به كلاس ديدن شكل و وضعمان اول با تعجب و بعد با خنده همراه بود. بدون دادن قول فوتبال دسته جمعي نميشد راضيشان كرد. حرفهايمان كه تمام شد گچ را برداشتم، "اي برتر از خيال و قياس و گمان و وهم".
زمان بايد در همان لحظه برايم متوقف ميشد، درست در همان نقطه، همان قدر برتر از خيال و قياس و گمان و وهم، همان قدر خوب و آرام و پر از روشني. نبايد حتي دقيقه اي ادامه مي‏ يافت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر