شنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۳

به قول و غزل قصه آغاز کن

و این روزها، لابد باید گوشه ای بنشینم و از امید حرف بزنم. مانند پدربزرگ داستانها، روی صندلی چوبی رنگ و رو رفته ای و بنشانمتان کنارم یا حتی کوچکتر باشید و بلندتان کنم و روی زانوانم بگذارم.‏
و قصه را از انتها شروع کنم، از این روزها، روزهایی که دلم میخواهد رد پایش بماند در گوشه و کنار زندگی، روزهای جوانه زدن بذر امید و سبز شدنش. قصه باید از غروب خورشید آن روز در دل این تابستان گرم بگذرد، از لابلای صدای کودکان و از کنار درختهای سبز، و روزها را رد کند، دقیق و آرام تا اولین روز و این امید باشد که شبها را به هم بچسباند و عقربه ها را با خود حرکت دهد. باید همانقدر دلنشین تعریفش کنم که در دل من خانه کرده، همانقدر گرم، همانقدر پر از رنگ پر از آوا . انقدر که دلتان بخواهدش.
حالا اما، مانند پدربزرگ داستانها، روی صندلی چوبی رنگ و رو رفته ای با لبخند نشسته ام و قصه ای که تمام روزهای گذشته در خیال ادامه دادمش و هزار بار تکرار کرده ام تا امروز بشود و بگویمش را، توان تعریف ندارم. از خوشی اش زبانم بند آمده و جملاتم در هم گم شده است، درست مانند آن روز خوب در دل این تابستان گرم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر