یکشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۹۳

گلیم

باید هنوز بودی، در همان خانه ته آن کوچه تنگ، همان خانه که خورشید هر صبح خست داشت در روشن کردنش، با همان پیرمرد دکه دار که سیگار میفروخت و یک وقتهایی خودش با ما میکشید، در همان نقطه که مرکز ثقل جهانمان بود، درست همانجا.
و میخزیدم آن کنج خانه، روی همان گلیم دست بافت، و میخوابیدم، یک روز، دو روز، ده روز، انقدر که خستگیم برود، و دلیلی نداشت برایت بگویم که توانی نمانده تا بجنگم، تا بمانم، تا امید مرده را دوباره زنده کنم.تا ادای مسیر سبز را در بیاورم "خسته ام رییس، خیلی خسته". همه اینها را میدانستی. نباید حرف میزدم، نباید ناله میکردم، نباید به چشمهایت نگاه میکردم، باید روی همان گلیم میخوابیدم و زندگی تمام میشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر