پنجشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۹۲

از امید سخن بگو - دو

در مدرسه تمام تلاشم بر امید دادن استوار بود، امید دادن و از زندگی حرف زدن، از دیدن خوشی‏های کوچک و داشتن حس خوشبختی  برای کودکانی که خوشبختی را به چشم‏های ناامید خود ندیده بودند و با دستان ترک خورده و ضخیم خود هیچگاه لمسش نکرده بودند. از آینده‏ای که حتما روشن است می‏گفتم و دیدن لبخندی که بر لبانشان نقش بسته لذتی تمام نشدنی بود.
موضوع انشاء یک بارشان آینده و آرزوهاشان بود، ته کلاس نشستم، تلاش کردم معلمی باشم که بچه هایم اشکم را نبینند. سخت بود، چیزی درونم می‏جوشید ولی نمی‏توانست فوران کند، ماند جوشید و جوشید تا سنگ شد و ماند همانجا، یادم نمی‏رود.
آرزو داشتند در کشورشان جنگی نباشد و برگردند، کشورشان آباد باشد و هر روز ترس زندگی غیرقانونی نداشته باشند.ارزو داشتند دردها و رنج های پدر و مادرشان کمتر باشد و خانه شان رنگ شادی به خود ببیند. "احمد" دوست داشت ازدواج کند و پسر! داشته باشد. وقت خواندنش لپهایش سرخ شده بود، دوست داشت پسرش مجبور نباشد در کودکی کار کند، آرزو داشت پدربزرگ زنده باشد و زیر آوار موشکها نرفته باشد و اسیر بمبها نشده باشد. 
بیشتر از درد از ذوق اشکهایم جاری شده بود، باور داشتند می‏شود روزی آرزوهایشان را لمس کنند، یقین به روزهای روشن صدایشان را رساتر از همیشه کرده بود. امید برایشان زنده بود و من زنده نگه داشتن امید را از کودکانی یاد گرفتم که برای همیشه عمرم چیزی بدهکارشانم.

۱ نظر: