یکشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۲

سرگرم مردنم بودم

یک. به پاییز نرسیده بود، گویی هیچ وقت به پاییز نمی‏رسید، نمی‏رسید تا لذت خرد شدن برگهای زرد در قدم زدن‏های کوتاه بر دل بنشیند. نمی‏رسید تا باران ببارد، تا دستها سردشان شود. نمی‏رسید تا باد درختها را تاب دهد. پاییز نرسید و بیتابی‏ش ماند، بیتابی از حجم تلخ سکوت، حجم ناتوانی، بیتابی سخن هایی که جاری نشد.
ناگهان زندگی همان جایی خشکش زد که لبخند ، همان لحظه یخ زد که تن و همان "دم" دیگر نزدیک نشد که او "بازدم" شد، بخار شد، ابری کوچک و ناپدید.
چند دهه و چند سال بود این روزها؟ درختی که سبز نشده زرد شد، ماهی که طلوع نکرده غروب کرد و امیدی که جوانه نزده پژمرد.
ساده‏تر از این‏ها حسرت می‏شود، یک عمر سنگینی حسرت در دل ماندن سخت است، طاقت می‏طلبد. عادلانه نیست، مانند همه دیگر زندگی.
بهار خاطره می‏شود و پاییز خیال می‏ماند...‏

دو.
اگر زنی را نیافته‏ای که با رفتنش
نابود شوی
تمام زندگی‏ات را باخته‏ای
این را
منی می‏گو‏یم
که روزهایم را زنی برده است جایی دور
پیچیده دور گیسوانش
آویخته بر گردن
سنجاق کرده روی سینه
یا ریخته پای گلدان‏هاش
باقی را هم گذاشته توی کمد
برای روز مبادا.‏
"رضا ولی‏زاده"‏

جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۲

که شبی نخفته باشی*...‏‏

درست یکسالی شده بود که حرفی نزده بود، که سکوت را ترجیح داده بود. حالش خوب بود تمام این روزها، تمام این روزهای بی کلامی. نوشته بود که خوب است و باور کردم. چرا نباید باور می‏کردم؟ ، چرا باید فکر می‏کردم خوب نیست؟ ، دروغ نمی‏گفت. از فرسنگ‏ها دورتر چرا دروغ بگوید؟. نوشتم آمدی بزنیم به کوه، هوای کوه رویِ تنها به دلم زده، تنهای دونفره، مثل آن روزها...‏

* طبعا از "سعدی"

سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۲