دوشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۴

نوشتن

نشسته بودم و بلاگ میخواندم، بعد مردن گودر هیچکدامشان آنقدر عزیز نشد، ایراد و اشکال و تبلیغاتشان که بماند، در دسته رفقا تعداد پستها بیش از حد معمول بود، دیدم تعدادی پست ندیده از "الف" که مدتهاست بلاگش تعطیل است، اضافه شده. ذوقم فرای تصور بود از اینکه نوشتنش آمده و قرار است باز هم از بلاگش بخوانم. بازشان که کردم پست های قدیمی بود که به اشتباه رایج فیدخوان ها به نخوانده ها تبدیل شده بود، دلم سوخت و خواست.
رفقای دور و نزدیک! کاش بنویسید، کاش گاهی یادتان بیاید که دوستی همین اطراف یا کیلومترها دورتر دلش هوایتان را کرده، هوای نوشته هایتان که شبیه خودتان است.

سه‌شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۴

تمام، اولین شرکت همیشه ام

تمام روز بغضی چسبيده بود بيخ گلويم که جدا کردنش ممکن نبود، امروز سي و يكم شهريور نود و چهار آخرين روز كاريم در شركت بود. کل روز دلم خواسته بود زودتر امروز و فردا و هفته بعد بگذرد که شاید زمان باعث التیام جدایی شود.

آخ كه چقدر روز آخر شبيه روز اول ميشود با تمام تفاوت هايش، همان حس غريب، همان سخت گذشتن و كشدار شدن، همان تلخي و شيريني كنار هم.

آخ که در تمام مدت جشنی که همکاران برایم براه کرده بودند، لال مانده بودم، آخ از این لال شدن های بی وقت، از اینکه نتوانی بگویی چقدر دوستشان داشته ای و چقدر دلت برایشان تنگ میشود. آخ
فردا اما روز دیگریست.

سه‌شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۴

چهارسال

حالا بعد چهارسال تصميم گرفته ام خانه تكاني اساسي در زندگيم داشته باشم، دل كندن از همكاراني كه چيزهاي زيادي ازشان ياد گرفتم و چهارسال با خاطرات و رفاقتشان گذشته سخت تر از چيزيست كه فكر ميكردم.
چهارسال قبلتر، روزهاي اول كار كه عصر هر روز شبيه غريبي در كشوري دور، عصرها دم بالاترين پنجره شركت به تهران و كوههايش خيره ميشدم تصور اينكه چهارسال بعدتر دم همان پنجره به تمام پيوندهايم با در و ديوار و كاغذها و آدمهايش فكر خواهم كرد، ناممكن مي نمود.
حالا پشت ميزي كه ميز روز اول نيست و لب پنجره اي كه آن پنجره نيست، به رييس مهرباني كه پيرمرد مهربان آن روزها نيست، مني كه من چهار سال قبل نيست نامه استعفايم را خواهم داد و همواره به ياد پشت سر و آن چهار سال گذشته خواهم بود و بخاطر تمام خاطرات و لبخندهايي كه بر من گذشت دلتنگ خواهم شد.

شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۴

اين گونه گرم و سرخ - چهار

لابلاي روزهاي سخت و خسته و نااميد، درست در همان لحظاتي كه منحني غم به اوجش نزديك مي‎شود، زماني كه همه تلاشها به بن بست رسيده و دستت كوتاه مانده، درست وقتي كه زمين و زمان برايت بي ارزش شده است، بودنش ميتواند تمام روندهاي ناخوشايند را متوقف كند، سر منحني‎ ها را خم كند و ارزش را به زندگي برگرداند. كسي كه بودنش برايت فرق داشته باشد، كه ديدنش و شنيدنش آرامت كند، كه رنگ شادي بپاشد بر تاريكي روزهايت، كسي كه دوست داشتنش برتمام تفاوت نظرات و جدل ها بچربد و بداني عكسش هم صادق است، اينكه بداني كسي وجود دارد كه به خوب بودنت مي انديشد و تو به او مي انديشي، كسي كه مثل هيچكس ديگري نباشد.
حالا كه به كمكش جان بدر برده ام از روزهاي تاريك و نااميد، فكر ميكنم چه روزهاي زيادي كيفيت زندگي ام يك پله پايين تر از حال بوده و چه آرامش فراواني ميتوانست راحت تر بدست آيد ولي سخت شد.
لبخندم از بودنت.