سه‌شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۳

چاره

آدم دينداري اگر بودم، اين روزها امازاده‏ اي مي‏يافتم در تپه اي دور دست، امامزاده غريبي كه تنها همدمش متولي پيري بود كه شب ها چراغ نفتي كلبه را روشن ميكرد، نمازش را بلند و رسا ميخواند، نان و پنير شامش را با صفاي كلبه قسمت ميكرد و فردا طلوع خورشيد را دوباره در كلبه تماشا ميكرد. با پيرمرد وضو ميگرفتم اما دلم نمي آمد نماز خواندش را نبينم، مينشستم و تماشايش ميكردم، سفره اش را كه باز ميكرد به چشمانم نگاهي مي انداخت. پيرمرد كه ميرفت، كتاب مقدس را باز ميكردم، به نيت كسي ميخواندمش، به غربت تمام غريبان دنيا اشك ميريختم و تا صبح براي تمام پارچه هاي سبز گره زده شده به پنجره كلبه، قاضي الحاجات را صدا ميزدم. صدايش ميزدم تا غريبي وامانده غربت نماند، تا ناله دردمندي بيشتر نشود و تا كسي عزيزي را از دست ندهد. باريكه خورشيد كه پرتوي نوري بر كلبه ميانداخت نگاهم به پارچه هاي سبز پنجره مي افتاد، به اميد باز شدن يكي شان. باز نشده بودند، ايمانم به رحمان و رحيم بودنش ذره اي جابجا نميشد. تا صبح فردا شايد پارچه سبزي در باد پرواز ميكرد.


ديگري نيست كه مهر تو در او شايد بست / چاره بعد تو ندانيم بجز تنهايي
سعدي

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر