یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۴

شباهت

"رکاب بزن، رکاب بزن تا نیفتی" هشت ساله بودم، بعد از سه چرخه که لابد چند سالی دیگر سوارش نشده بودم دوچرخه داشتم، دوچرخه ام آبی آسمانی بود، بین دوتا دسته و میله متصل به زین، استوانه ای از ابر با پوشش آبی آسمانی داشت که راحت باز و بسته میشد، بعد چند روز حالا چرخهای کمکی برداشته شده بودند، دور حیاط خانه رکاب میزدم و بابا دنبالم می آمد "رکاب بزن، رکاب بزن تا نیفتی" ، تازه به این خانه آمده بودیم، وسط حیاطش حوضی داشت که روزهای گرم جای آب تنی کردنم بود. محله و مدرسه جدید و غربت روزهای اولش بیشتر به دوچرخه وابسته ام کرده بود، وقتی مدرسه و محله آشنا شده بود و دوستانی پیدا کرده بودم که دوچرخه سواری را یاد گرفته بودم و هر روز اطراف محله را رکاب میزدیم. "رکاب بزن، رکاب بزن تا نیفتی" رکاب میزدم تا نیفتم، تند و تندتر رکاب زدم، از دروازه به کوچه رفتم، بابا دنبالم دوید که نکند در کوچه اتفاقی بیفتد، دستم را گرفت و بدون حرفی به حیاط برگشتیم، انتظار داشتم دعوایم کند، که بپرسد چرا بیرون رفتم و توضیح بخواهد. منتظر بودم یادآوری کند که قرار نبود تا وقتی درست یاد گرفتم بیرون بروم، آماده شنیدن نصحیت بودم، بابا اما سکوت کرده بود، چیزی در این باره نگفت.
ظهر بود و کارمان در پارک تمام شده بود، برای ذخیره انرژی خورشیدی محفظه ای با فویل و پلاستیک ساخته بودیم، آبهامان گرم شده بود، گروهی بیشتر و گروهی کمتر، کار با بچه ها برایم لذتبخش بود، حتی همین قدر کم و همین شنبه ها. زمستان آفتاب را کم رمق کرده بود و آبها به سختی گرم شده بودند. برگشته بودیم به پارک دم مدرسه و من گوشه ای ایستاده بودم و به بازیشان نگاه میکردم تا خانواده ها بیایند. سر و صدایشان بلند بود، صدای خنده و بازیشان محوطه بازی کودکان را پر کرده بود، لابلای بازی، پارسا و ایمان دنبال هم دویدند، تمام حواس پارسا به پشت سرش بود تا دست ایمان به بدنش نرسد، دویدنشان تا بیرون پارک ادامه داشت، احساس کردم بیش از حد به خیابان نزدیک شده اند، نگران شدم و دنبالشان دویدم، وقتی بهشان رسیدم جفتشان با تعجب نگاهم میکردند که چه سخت دویدم تا بهشان برسم، دست جفتشان در دو دستم بود و به سوی پارک برگشتیم. "عمو نمیرفتیم سر خیابون" سکوت کرده بودم و چیزی در این باره نگفتم و آرام به پارک رسیدیم.
یاد بابا و آن روز افتادم، یاد سکوتش. به یاد شباهتهایمان که با بالاتر رفتن سنم بیشتر و بیشتر میشود، شباهتهای فرزندان و والدین که گویا جبریست که راه گریزی از آن نیست. شباهتهایی که در کنار تمامی تفاوت ها خودش را به رخ میکشد. به هزار مورد کوچک شباهتمان فکر میکنم و لبخند میزنم.

شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۴

این گونه گرم و سرخ - پنج

برای کسی که مثل هیچکس نیست، که مثل انسی و یحیی هم نیست و مثل کسی است که باید باشد، نوشتن سخت است. برای تمام دوست داشتن و زیبایی اش نوشتن کار ساده ای نیست. برای کسی نزدیکتر از رگ کردن، نشسته در جان، همانقدر آرام و آرامش بخش نوشتن دشوار است.
از روزهای نبودنش، از نادانی نسبت به فقدانی که حالا به آن پی برده ام، از روزهای گرم و شاد دیدنش، از عطر نفسهایش، از بلندی گیسوانش و از خودش، ناتوانم که بنوسیم.
همانقدر آبی آسمان، همانقدر نارنجی پاییز و همانقدر صدای باران و جاری آب بمانی...

سه‌شنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۴

صبح نزدیک دور

هر روز صبح پسر کوچکی دست در دست مادر و هردو خندان به سمت مدرسه میروند، صبح امروز باهم شعر میخواندند و لبخندی بر لب داشتند. مادر و پسر تنها دلخوشی بیدار شدن صبح این روزهایم شده اند.
صبح دور دستی را به یاد آوردم که پدرم من را به دیدن مدرسه کنار ساحل مان برد - سلام آقای مارکز - و "مولوی" که اسم دبستانم بود را برایم هجی کرد و یاد گرفتم که "مولوی" شبیه "مولود" است که جای "د" انتهایش را "ی" گرفته.
* "مولود" نام مادربزرگ بود که بلد بودم بنویسمش.

یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۴

ماه

"... آدم ماهو میخواد و نمیتونه داشته باشدش و دیوونه میشه، ولی اگه نخوادش هم خیلی خالی و غمگین میشه زندگی. و برا من، غمگین‌ترش وقتیه که یه آدمی هیچوقت یاد نگرفته باشه که اصولا میشه که ماهو خواست" از خلال گفتگوی شبانه - همان شبی که نوشته هایت تمام شد

دوشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۴

نوشتن

نشسته بودم و بلاگ میخواندم، بعد مردن گودر هیچکدامشان آنقدر عزیز نشد، ایراد و اشکال و تبلیغاتشان که بماند، در دسته رفقا تعداد پستها بیش از حد معمول بود، دیدم تعدادی پست ندیده از "الف" که مدتهاست بلاگش تعطیل است، اضافه شده. ذوقم فرای تصور بود از اینکه نوشتنش آمده و قرار است باز هم از بلاگش بخوانم. بازشان که کردم پست های قدیمی بود که به اشتباه رایج فیدخوان ها به نخوانده ها تبدیل شده بود، دلم سوخت و خواست.
رفقای دور و نزدیک! کاش بنویسید، کاش گاهی یادتان بیاید که دوستی همین اطراف یا کیلومترها دورتر دلش هوایتان را کرده، هوای نوشته هایتان که شبیه خودتان است.

سه‌شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۴

تمام، اولین شرکت همیشه ام

تمام روز بغضی چسبيده بود بيخ گلويم که جدا کردنش ممکن نبود، امروز سي و يكم شهريور نود و چهار آخرين روز كاريم در شركت بود. کل روز دلم خواسته بود زودتر امروز و فردا و هفته بعد بگذرد که شاید زمان باعث التیام جدایی شود.

آخ كه چقدر روز آخر شبيه روز اول ميشود با تمام تفاوت هايش، همان حس غريب، همان سخت گذشتن و كشدار شدن، همان تلخي و شيريني كنار هم.

آخ که در تمام مدت جشنی که همکاران برایم براه کرده بودند، لال مانده بودم، آخ از این لال شدن های بی وقت، از اینکه نتوانی بگویی چقدر دوستشان داشته ای و چقدر دلت برایشان تنگ میشود. آخ
فردا اما روز دیگریست.

سه‌شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۴

چهارسال

حالا بعد چهارسال تصميم گرفته ام خانه تكاني اساسي در زندگيم داشته باشم، دل كندن از همكاراني كه چيزهاي زيادي ازشان ياد گرفتم و چهارسال با خاطرات و رفاقتشان گذشته سخت تر از چيزيست كه فكر ميكردم.
چهارسال قبلتر، روزهاي اول كار كه عصر هر روز شبيه غريبي در كشوري دور، عصرها دم بالاترين پنجره شركت به تهران و كوههايش خيره ميشدم تصور اينكه چهارسال بعدتر دم همان پنجره به تمام پيوندهايم با در و ديوار و كاغذها و آدمهايش فكر خواهم كرد، ناممكن مي نمود.
حالا پشت ميزي كه ميز روز اول نيست و لب پنجره اي كه آن پنجره نيست، به رييس مهرباني كه پيرمرد مهربان آن روزها نيست، مني كه من چهار سال قبل نيست نامه استعفايم را خواهم داد و همواره به ياد پشت سر و آن چهار سال گذشته خواهم بود و بخاطر تمام خاطرات و لبخندهايي كه بر من گذشت دلتنگ خواهم شد.

شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۴

اين گونه گرم و سرخ - چهار

لابلاي روزهاي سخت و خسته و نااميد، درست در همان لحظاتي كه منحني غم به اوجش نزديك مي‎شود، زماني كه همه تلاشها به بن بست رسيده و دستت كوتاه مانده، درست وقتي كه زمين و زمان برايت بي ارزش شده است، بودنش ميتواند تمام روندهاي ناخوشايند را متوقف كند، سر منحني‎ ها را خم كند و ارزش را به زندگي برگرداند. كسي كه بودنش برايت فرق داشته باشد، كه ديدنش و شنيدنش آرامت كند، كه رنگ شادي بپاشد بر تاريكي روزهايت، كسي كه دوست داشتنش برتمام تفاوت نظرات و جدل ها بچربد و بداني عكسش هم صادق است، اينكه بداني كسي وجود دارد كه به خوب بودنت مي انديشد و تو به او مي انديشي، كسي كه مثل هيچكس ديگري نباشد.
حالا كه به كمكش جان بدر برده ام از روزهاي تاريك و نااميد، فكر ميكنم چه روزهاي زيادي كيفيت زندگي ام يك پله پايين تر از حال بوده و چه آرامش فراواني ميتوانست راحت تر بدست آيد ولي سخت شد.
لبخندم از بودنت.

یکشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۴

ماه و شما

يك. شب ها كه در اتاق دراز ميكشم سرم را كه به طرف پنجره بگردانم ماه دقيقا همان بالا نشسته، ديشب كامل و پر نور اتاق را روشن كرده بود و جنگ بين لذت تماشايش و خواب در من درگرفته بود، ماه آنقدر برايم لذتبخش است كه ديدنش در يك روز خسته كننده و پر از استرس و خبرهاي بد ميتواند تسكيني باشد و تا حدي ناملايمات روزانه را به گوشه فراموشي ذهنم روانه كند.
دو. بودنتان و قابليت ساده گذشتنتان از سخت ترين اتفاقات زندگي سالهاست از بهترين نعمت هايم بوده، شما كه در كنار هر سختي و استرسي شور زندگي و اميدتان كم نميشود و در كنار هر غمي شادي اي ساخته ايد. كاش زندگي هيچگاه توان كاستن از اين خاصيتتان را نداشته باشد و مانند ماه برايم بمانيد.

جمعه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۴

لبخند

INTERVIEWER
?Do you have any long-range ambitions or regrets as a writer

:GARCÍA MÁRQUEZ

I think my answer is the same as the one I gave you about fame. I was asked the other day if I would be interested in the Nobel Prize, but I think that for me it would be an absolute catastrophe. I would certainly be interested in deserving it, but to receive it would be terrible. It would just complicate even more the problems of fame. The only thing I really regret in life is not having a daughter

پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۹۴

دخترک

بعد از سالها "ب" را دیدم، دیدنش همانقدر که کیف داشت باعث شخم زدن سالهای دور شد، خاطرات "ب" بیشتر لابلای آن بخشی بود که تغییری نکرده، سالها همان عادتها، همان عقاید و همان رفتارها، حتی همان عکس العملها، تعجب کردم که چه ثابت و دست نخورده مانده و چه پایدار بر سلیقه هایم مانده ام. بیشتر که فکر کردم دیدم چه عجیب که "ب" تنها در قسمت دست نخورده من از آن سالها مانده و با همه تغییراتی که در نگرش و بالطبع رفتارم شکل گرفته غریبه است، یادم آمد "ب" و رفقای آن سالها در دسته ای گنجیدند که به واسطه این تغییر دوریشان را برگزیدم، حالا اما دوباره بعضی هاشان را میتوانم نزدیکتر به خودم جا دهم و رفاقت قبلی دوباره شکل پذیرد، چه حیف که بیشترشان دیگر این اطراف نیستند.

شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۴

به احترام صلح

یک روز کن جی روی ایوان اتاقش پیدا نشد. در اواخر شب، ساداکو صدای تختی را شنید که از اتاق بیرون می بردند.‏ وقتی یاسوناگای پرستار وارد اتاق ساداکو شد، گفت : "کن جی مرده است"‏.‏
 ساداکو صورتش را به طرف دیوار برگرداند و اشکش سرازیر شد. چند لحظه بعد دستهای مهربان پرستار را بر پشت خود احساس کرد. پرستار با صدای مهربانش گفت:‏ "بیا کنار پنجره بنشینیم و کمی صحبت کنیم"‏.‏
وقتی عاقبت ساداکو از هق هق گریه باز ایستاد چشمش به آسمان پر ستاره ای افتاد و گفت:‏ "آيا به نظر تو کن جی الان در یکی از ستاره ها نشسته ؟"‏
پرستار جواب داد: "من مطمینم که او هم اکنون هر جا که هست خوشحال است . او بدن خسته و بیمارش را ترک کرده و روحش بسوی اسمانها رفته است"‏.‏‎
ساداکو ساکت بود و به صدای خش خش برگهای درخت افرا گوش می داد. باد برگها را حرکت می داد. بعد گفت:"نفر بعدی من هستم. دیگر وقت مردن من هم رسیده است . اینطور نیست ؟"‏
یاسوناگای پرستار با اطمینان سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:‏ "نه اصلا این طور نیست"‏ و بعد مقداری کاغذ روی تخت ساداکو گذاشت و گفت:‏ "خوب، حالا قبل از انکه بخوابی، می خواهم تماشایت کنم تا یک پرنده ی دیگر درست کنی. بعد از ان که یک هزار پرنده درست کردی، انقدر زنده خواهی ماند، تا پیرزن بشوی"‏.‏
ساداکو به سختی می توانست این حرف را باور کند و سپس به دقت کاغذی را تا كرد و پرنده ساخت و باز هم برای سلامتی خود دعا کرد.‏
‏"چهار صد و شصت و سه، چهارصد و شصت و چهار، ..."‏
.............................................

ساداكو و هزار درناي كاغذي - النور كوئر

شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۴

از يادگرفتن ها

يك. مادربزرگ ميگفت دستت كه برسد به شاخه سبز درخت يعني بزرگ شده‎اي، هر جمعه صبح كه ميرفتيم پيششان روي ايوان خانه مي‎ايستادم و دستم را بلند ميكردم تا ببينم رسيده و بزرگ شده ام يا نه، حسرت رسيدن دستم به درخت تا روزي كه از بين مان نرفته بود در دلم ماند. در گيرودار مراسم ترحيمش دستم به شاخه درخت نزديكتر شده بود، بزرگتر شده بودم وقتي براي اولين بار عزيزي را از دست دادم.
دو. يك قسمتي در رابطه وجود دارد كه جاي حرفهاي جدي و مهم است، جاي آنكه برخلاف حالت معمول اشتباهها و ناراحتي هايش يادت بماند و ريشه يابي شود، هرچند بعد پيش آمدنش فراموش شده بود و چيزي در دلت نمانده بود، حالا وقت نشستن و بيان اختلاف ديدگاه است. گذراندن وقت به خوشي و لذت بردن از زمان همانقدر مهم است كه گفتگو كردن در مورد اختلاف نظرها، و من هم مانند "الف" فكر ميكنم چه حس بهتري دارم بعد گفتگوها و چه بيشتر از رابطه و خودمان ميدانم.

سه‌شنبه، تیر ۳۰، ۱۳۹۴

خوابهاي شيرين، خوابهاي دور

خواب "ن" را ديدم، به سمت مترو ميرفتم و او از مترو بيرون آمده بود، مسير پياده روي مترو شبيه متروي حقاني بود كه از كنار پارك طالقاني و آب و آتش مي‎گذشت اما متروي جايي در خيابان معلم بود، در خواب تحليلم رفتنش به سمت خانه‎شان بود، انگار دلم مي‎خواست خانه‎شان آنجا باشد،‌ نزديك محل كارم كه هر روز وقت رفتنم به مترو و بيرون آمدنش بشود ديدش، خانه‎شان اما خيلي دورتر بود و خودش دورتر از اين‎ها كه سالي يكبار بشود ديدش. اين خوابهاي شيرين دور.

دوشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۴

ديوار

در سفر پولش تمام شده بود و مانده بود چطور برگردد به شهرش، چهل ساعت را "رايگان‎سواري" كرده بود و حالا داشتيم از پشت مانيتور باهم حرف ميزديم؛ همه آن چهل ساعت را بايد باهم بوديم تا بخنديم. سعي كردم به اين فكر نكنم كه لااقل تا چهار سال ديگر نميتوانيم باهم بخنديم.

جمعه، تیر ۱۲، ۱۳۹۴

رنگین کمان

حالا که بحث تمایلات همجنس گرایانه در فضای مجازی داغ است یادم آمد اولین بار که "الف" برایم از همچین حسی که درونش را شعله‎ور کرده بود خاطره میگفت اولش تعجب کردم اما آنقدر برایم عزیز بود و دوستش داشتم که هیچوقت دیگر این تمایلاتش برایم از جنس تفاوت نباشد، آن روزها هردویمان گریزان از درگیری روابط این چنینی بودیم، مشخصا معضلات و جنس رابطه  برایمان تفاوت داشت اما بارها حرفهای هم را شنیدیم و کمک متقابل در حد توان و دانش‎مان از رابطه را باهم درمیان گذاشتیم. این روزها مخالفان و موافقان این طرح در هیاهوی رسانه‎ در حال کلنجارند، "الف" وقتی این حرفها را میزد سرشار از دودلی و عدم اعتماد نسبت به بیان حرفهایش بود، خواستم فارغ از بحث و درگیری و روند طبیعی و سیر تکامل و ... بگویم شاید همین نزدیک خودمان و عزیزمان کسانی باشند که مشکلی از این جنس به دلیل محدودیت های جامعه و تفکرات سنتی اطرافیان داشته باشند، بیایید نترسانیمشان، بیایید زندگی را برایشان سخت‎تر نکنیم حالا که کمکی نمیکنیم. شاید در زمره نزدیکترین رفقایمان باشند، آنها هم حق عشق ورزیدن دارند، حق زندگی کردن و حق اینکه دوستانشان از احساسات شان متنفر نباشند.

پنجشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۴

دل خواستن

دراز كشيدم و چشمانم را بستم، گرما و شرجي هوا به اوجش رسيده بود، بچه گربههايي كه در پشت بام به دنيا آمده بودند مشغول بازي بودند، صداي دويدنشان در تمام خانه پخش ميشد. ياد بچههايم افتادم، دلم خواست كه باز ببينمشان، حالا من زير سقفي كه بالايش چند بچه گربه در حالي بازي بودند دراز كشيده بودم و دلم در منتهاي غربي بزرگراه همت لابلاي خانههاي قديمي "كن" مانده بود، كنار همان دكل بلند مخابرات و ديوارهاي مدرسهاي كه بوي غربت ميداد. هميشه دل خواستنهاي اين شكلي وقتي اتفاق ميافتد كه امكانش نباشد، مانند وقتي كه دلم خواسته عزيزي را سفت بغل كنم اما تهش شكلکي شده در پيام رسانهاي راه دور، مانند آن روز پاييزي كه باد شديدي ميوزيد، آن يكشنبه كه تمامش با رفيقي گذشت كه حالا شش سالي ميشود خروارها غبار روي دوستي‎مان نشسته، مانند آن روز كه كنار مادربزرگ نشسته بودم و هيچوقت نبايد بلند مي‌شدم و زمان بايد همانجا مي‎ايستاد ، مانند دل خواستن آن سفري كه زيبايي بي اندازه درياي سبز را نشانم دهي، مانند هزاران دل خواستني كه وقتي دلم ميخواهدشان كه امكانش نيست.

یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۴

نوشتن

در جمع بحث "نوشتن درماني" درگرفت، يادم آمد چه طولاني شده كه ننوشته‎ام و اجازه درمان دردها و ناملايمات را از خود دريغ كرده‎ام، در اين سالها عميقا به تاثير مثبت نوشتن بر حالات روحي و رواني خود پي برده‎ام. يادم آمد چه روزهاي سخت و سنگيني به كمك نوشتن سريعتر گذشت و چه ذهنم با نوشتن فرم منظمي پيدا كرد.
شايد بابت عدم تداوم حال بد و كوتاه بودن زمان ناراحتي در اين روزها سراغش را نگرفتم، نوشتن تا امروز شبيه رفيقي بوده كه هميشه گوشه خانه‎اش نشسته و در روزهاي ناآرام سراغش را گرفتم و در روزهاي خوشي فراموشش كردم تا باز ناخوشي فرا رسيده. شايد بايد تغيير روند جدي در اين رابطه شكل گيرد، هرچند نوشته هاي حال خوش هم كم نبوده اما آن رابطه خاص در اين حالت شكل نگرفته است.
قبلتر اينجا هم در اين باره نوشته بودم.

جمعه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۴

شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۴

اين گونه گرم و سرخ - سه

حالا بيشتر از هميشه مي‎فهمم چه يافتن و بودنت خوشايند است، چه قدم برداشتن در دره‎ها و كوه‎ها، پاي گذاشتن در سفيدي برف‎ها و رواني آب‎ها، كنار آتش دوشادوشت نشستن و آواز خواندن، زير باران و تگرگ دويدن، ديدن طلوع ماه و غروب خورشيد از بالاي كوه‎هاي سر به فلك كشيده، خوابيدن در چادري با صداي جاري رودخانه و همه و همه با تو فرق دارد، آنقدر كه از يادم نرود، آنقدر كه حسرتش را داشته باشم كه كاش زودتر در زندگيم آمده بودي و آنقدر كه خوشحال باشم از انتظار كشيدن نتيجه بخش و يافتنت.
حالا براي هميشه نگاهت، لبخندت و سر تكان دادنت براي ادامه دادن و غلبه بر خستگي در ذهنم حك شده خواهد ماند، حالا براي هميشه فكر ميكنم دستانم هرگز آن سان بزرگ و شاد نبوده كه در دستانت و قلبم هرگز آن گونه گرم و سرخ نبوده كه وقت شنيدن منظم نفس‎هايت در خواب روي شانه‎ام.
سفر به سهند خردادماه نود و چهار

شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۴

نگذار به بادبادك‎ها شليك كنند

بيرون چقدر بزرگ است! آسمانش هم خيلي بزرگ است. مادرم را سه‎تا آقا بردند بيمارستان، هر سه‎تايشان هم تفنگ داشتند كه اگر يكدفعه مادرم فرار كرد او را بزنند، اما مادرم فرار نكرد.
بعد هم يكي از آن آقاها من را توي حياط بيمارستان گرداند. بعد اگر گفتي چي ديديم؟ يك بادبادك! يادت مي‎آيد پارسال اولين بار بود كه توي عمرم بادبادك مي‎ديدم؟ اسمش را تو به من ياد دادي.
به آن آقا گفتم :"نگاه كن. بادبادك فرار كرده".
"كو؟ گفتي از كجا فرار كرده؟"
"از آسمان زندان فرار كرده. اما بهش شليك نكني ها!"
چشم‎هاي آقاهه پر اشك شد. برايم سيميت خريد.به بادبادك هم شليك نكرد. شايد اگر مادرم هم فرار مي‎كرد به او شليك نمي‎كرد.
اينجي، آن بادبادك چطوري فرار كرده بود؟

.................
نگذار به بادبادك‎ها شليك كنند
فريده چيچك اوغلو
مترجم: فرهاد سخا، نشر ماهي

چهارشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۴

همانقدر خوشايند

یکسری از آدمها درست در جای خود نشسته‌اند، رفتار و برخوردشان همانیست که باید، تصمیمات زندگیشان انقدر شبیه خودشان است که به درستی مسیرشان ذره‌ای تردید وارد نمی‌شود، در عجیب‌ترین اتفاق‌های زندگی عکس العمل مخصوص خودشان را دارند که تحسین برانگيز است. آنچنان مسير خود را در زندگي ساخته‎اند كه هر گام زندگيشان در خاص ترين حالات هم دوست داشتني و شبيه خودشان است.
چند روز پيش نقل داستاني چنيني از تصميمات دوستي شنيدم، براي تصميم عجيبش و اتفاق غيرمنتظره‏‎اي كه شكل داده بود ذره‎اي تعجب نكردم و تنها لبخند رضايت و تحسين بر چهره‎ام نقش بست. حالا اگر اينجا را مي‎خواند بداند كه چه اندازه از همان ديدارهاي دور كه حالا دورتر هم مي‎شود و از همين كه مي‎توانم "دوست" صدايش بزنم خوشحالم و بهترين آرزوها را برايش دارم.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۴

مرگ در ميزند

چند بار آخري كه بابا ناگهاني تماس گرفت - ناگهاني يعني وقتي ساعتي قبلترش حرف زده ايم يا اول صبح - در پس صدايش آواي قرآن مي‎آمد و از مرگ اقوام دور يا همسايه‎اي خبر ميداد، حال سرعت اين اتفاق دارد بيشتر و بيشتر مي‎شود، نه اينكه از مرگ ترسيده باشم -هرچند در نظرم زندگاني ارزشمندترين موهبتي است كه به انسان بخشيده شده- اما دريافت خبر مرگ ميتواند رشته‎هاي نامرئي را پاره كند، ديروز مرد همسايه ديوار به ديوار خانه پدري فوت كرد، لابد حالا ديگر پيرمرد شده بود چون در كودكي من هم محاسن و موي سرش سفيد بود، در يك آن حس كردم چه رشته خاطرات كودكي‎ام با محله و كوچه‎مان دارد يكي يكي از بين ميرود، حالا وقتي به كوچه‎مان بروم خبري از همسايه‎هاي قديمي تر وجود ندارد و تمامشان به يادي دور تبديل شده‎اند. اين رشته‎هاي قطع شده كودكي را دورتر ميكند و گذشت سالها را به زور باورپذير ميكند هر چقدر دربرابر انديشيدن به آن مقاومت كرده باشيم.

شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۴

دست

دستهايت را كه مي‎گيرم
باران شديدترمي‎بارد
پرندگان تندتر پرواز مي‎كنند
قلبم سريع تر مي‎تپد
دستهايت را كه مي‎گيرم
ابرهاي سفيد، آسمان آبي را مي‎پوشانند
برگ هاي زرد سنگفرش خيابان را
و هجوم سرخي شرم صورتم را
دستهايت را كه مي‎گيرم
موج‎ها بر هم مي‎لغزند
درياها بهم مي‎رسند
غرق مي‎شوم.
دستهايم را بگير
پيش از آنكه خاكش سفالي شود
در دستهاي ديگري.

بهار94

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۴

و خواهرم دوست گلها بود

يك. اين نوشته تماما به "م" تقديم ميشود، نوشته‎‏اي كه بايد زودتر مي‏‎نوشتمش، يا زودتر اين حس را نشانش ميدادم - امان از اين ناتواني بيان احساسات - ، حالا اميدوارم با شناختش از من بداند چرا بيان نشده و مانده تا اين روزها.

دو. ميان اين همه سال، در گذر از آن سفر دوست داشتني تا شنبه‎اي كه خبرش را شنيدم اگر تمام خاطرات، تمام لبخندها، تمام حرف‎ها و تمام اتفاقات خوشايند و حتي ناخوشايندش از خاطرم رخت ببندد يك چيز اما مي‎ماند كه زدودني نيست و آن "مهر" است. يادم نمي‎رود كه تمامش مهر و محبتي بي پايان بود و حال تمامش مي‎شود بدهي كه ميرود لابلاي بدهكاري لبخند و مهري كه از عزيزانم به عاريت دارم و باز پس دادنش سخت و ناممكن است. 
حالا هرچقدر بيشتر تلاش ميكنم بيشتر ميفهمم حتي نمي‎توانم برايت بنويسم، چقدر حرف بايد به هم بچسبد تا نشان دهد چقدر برايم عزيز بوده‎اي و خواهي بود، هركجاي دنيا كه باشي. چقدر كلمه بايد در ذهنم شكل بگيرد تا دوستي شبيه خواهري مهربان را توصيف كند، سكوت ميكنم و تنها آرزويم برايت اين است كه شبيه خودت بماني.

سه. براي خودت:

و خواهرم دوست گلها بود
و حرفهاي ساده قلبش را
وقتي مادر او را ميزد
به جمع مهربان و ساكت آنها مي‎برد
و گاهگاه خانواده ماهيان را
به آفتاب و شيريني مهمان ميكرد.
-فروغ-

دوشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۴

نامه دارم

"چند روزيست دلم ميخواست تهران باشم، مي‎شود جاي من نفس بكشي، پشت چراغ قرمزها در سروصدا بماني، بلوار كشاورز را از وليعصر تا پارك لاله قدم بزني و ...؟!"

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۴

مي‎سازد و باز بر زمين ميزندش

پيرمرد طبقه بالايي اشتباه رايج آسانسورهاي بدون نشانگر را كرد و به خيال اينكه به طبقه مطلوبش رسيده در كابين را باز كرد تا پياده شود، آن طرف در من در طبقه دوم منتظر رسيدن آسانسور بودم و از آنجا كه آن ساعت صبح معمولا كارمندان و دانش آموزان به محل كار و تحصيل خوشان رفته‎اند انتظار ديدن كسي را نداشتم و سيب درسته‎اي بين دندانهاي بالايي و پاييني‎م مانده بود و با دستم در حال تلاش براي خواباندن  پف موهايم بودم. پيرمرد از كه از ديدنم تعجب كرده بود براي شكستن فضاي تعجب پيش آمده دستش را داخل پاكت نامه برد و گواهينامه‎اش را كه بعد از تمديد ده ساله از پستچي تحويل گفته بود نشانم داد و گفت "آخرين تمديد". لحن پيرمرد آنقدر مطمئن و بدون ترديد بود كه جاي شكي باقي نمي‎گذاشت كه گواهينامه به تميدي ديگري نميرسد، نميخواستم تعارف هاي معمولي را نثارش كنم، لبخند زدم و طبق عادت سخني بين من و غريبه درنگرفت.
فردايش گواهينامه تمديد شده ده ساله‏‎ام به دستم رسيد، ياد پيرمرد و حرفش افتادم. پيرمرد حق داشت، من هم نميتوانم از تمديد دوباره‎اش حرف بزنم، تا ده سال ديگر معلوم نيست (است؟) اين سيب گردي كه رويش زندگي ميكنيم چقدر بچرخد.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۴

از ادبيات - سخن ملكيست سعدي را مسلم

قبلتر نوشتمش شايد، آنقدر روشن و نزديك است و آنقدر در من مانده كه مكرر كردنش هم چيزي از آن نميكاهد. تقريبا ده سال گذشته، كمي بيشتر و كمتر،‌ با دوستان دانشگاه راهي شيراز شده بوديم، اسفند ماه بود و شهر بوي بهار گرفته بود، عكسي از آن سفر از من مانده كه دو دست بر كمر زده و ايستاده مبهوت چيزي شده‎ام، معلوم است كيفي حسابي لغزيده زير پوست صورتم، قدري غرقش شده ام كه دوربين و رفيق دوربين به دست و هياهوي دوستان و همه را نديده‎ام، تنها ايستاده‎ام و ميخوانمش. روز دوم سفر بود و به مقبره سعدي رفته بوديم، روي ديوار بيروني همان قصيده بهترينش نقش بسته بود و من سير از ديدنش نشده بودم، همانقدر كه هنوز هم از خواندنش سير نميشوم. حالا سالهاست شعرهايش رفقاي نابم هستند،دلم نيامد در روز بزرگداشتش يادي نكنم از آن روز. بزرگ باد نامش.

دوشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۴

اين گونه گرم و سرخ - دو

نميدانم چرا حالا نمي‎آيم و از تو نمي‎نويسم، از روزهاي خوب و از تو، از حس آرامش و رضايتي كه از بودنت در من خانه كرده، از تو كه چند لحظه ديدنت مي‎تواند چند روز را برايم لذتبخش كند، از كلماتي كه بر لبانت به هم پيوند مي‎خورند و در من شكسته ميشوند و هر يك ميروند تا در گوشه‎اي بمانند و ذرات وجودم را لبريز كنند. نميدانم چرا از شوقي كه آن شب بعد ديدن نوشته‎ات داشتم ننوشته‎ام، از برقي كه صبح در چشمانم مي‎درخشيد و لبخندي كه از صورتم محو نميشد، كه حال جزيي از من شده‎اند. نميدانم چرا اينها را به خودت نگفته‎ام، كه تمامش را از تو دارم، از اين كه فكر ميكنم دنيا آنقدر بي حساب و كتاب نباشد كه تو پاداشي بر بذر نيكي كه از آستينم پاشيده شده نباشي. كاش مي‎توانستم همينقدر براي تو باشم، حالا كه نيستم كاش مي‎توانستم اينها را به خودت بگويم.

جمعه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۴

نبش

آدم نبش کردنم، نبش دوستی‏‎هایی که سالهاست خاک رویش را پوشانده و حالا خاکش دیگر تازه نیست، نبش خاطراتی که حالا گوشه ذهن هیچکسی نمانده، نبش نوشته‎های قدیمی، بلاگ‎های قدیمی و هرچیزی که آنقدر غبار زمان رویش نشسته باشد که به چشم نیاید. در مکان و زمانی مشخص ذهنم به صورت فعالی درگیر نبش چیزی مرتبط است، وقت آواز خواندن درگیر یادآوری آن آواز خوانی دور سالها در شبی که به خوابگاه ختم میشد، حین چای خوردن به یاد آن چای گرمی که در سفر بعد لحظه‎ای سرد شد، حین گذشتن از بالای پل حافظ یاد اولین باری که با پدر از کنار دانشگاهی رد شدیم که بعدش اندازه یک عمر خاطره و رفاقت از آنجا برایم ماند. همانقدر که لذتبخش است، تلخی دارد و همین میشود دلیل دوست داشتنی بودنش.
با "الف" حرف میزدم، میان گفتگوی نامرتبط یاد شبی افتادم که سفر تمام شده بود و به سمت مبدا در حال بازگشتن بودیم، بیدارش کردم و دیگر نگذاشتم بخوابد، قبل حرف زدن بیدارش کرده بودم.

جمعه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۴

این گونه گرم و سرخ - یک

نگاه که کرده بودم دیدم چهارده روز گذشته، باور نکردم این چهارده روز همه‏‌اش خوب و آرام گذشته، که تمامش را خوشحال و امیدوار گذرانده‌ام. دلم نمی‌خواهد سهم بندیش کنم که چقدر تاثیر این و آن یکی بوده، می‌دانم اما که بیشترین حجم آرامشش از کجا به سمتم پر کشیده، درست ساعاتی قبل از نو شدن سال. چیزی در من تازه شده بود، چیزی که طراوت را با خودش آورد و ته قلبم نشست، نشسته و دلم نمی‌خواهد حالا بلند شود و برود. برای سال پیش رو در آن نیمه شب، کنار صحنه آشنای قرآن خواندن مادر و سال آوردن پدر- در حالی که با تمام آشناییتش برایم از جنس دیگری بود - خواستم دلم همینقدر گرم و سرخ بماند و امید بیشتر و بیشتر بر زندگی بتابد.

حافظ خوانی سال نو، پای سفره هفت سین:
گل بی رخ یار خوش نباشد  *   بی باده بهار خوش نباشد
طرف چمن و طواف بستان  *  بی لاله عذار خوش نباشد

جمعه، اسفند ۲۹، ۱۳۹۳

:)

برای همین لحظه، برای اینکه یادم بماند، صبح جمعه ی ختام عصرهای جمعه

گفتی دوستت دارم،
و من به خیابان رفتم!
فضای اتاق برای پرواز کافی نبود...

"گروس عبدالملکیان"
..........................................
دلم را به دلت گره می زنم
یکی زیر، یکی رو
مادربزرگم میگفت
قالی دستباف
مرگ ندارد

"کمند شمس"

سال باد

یک. نودوسه آنقدر عجیب بود که سالها بعد با همین خاصیت به یاد بیاورمش و در تعریفش بگویم سالی که دو ماه عجیب انتهای دو فصل گرم و سردش داشت. سالی که زمستانش جای برف سرشار از بارش اتفاقهای دور از ذهنی بود که زندگیم را پوشاند. 
حالا که یک شبانه روز مانده تا تمام شود از حجم این اتفاق ها ترس برم میدارد، دلم خواسته بود چند وقتی آرام و معمول تر باشد، نشد اما. با خود فکر کردم زندگی همین است دیگر، نمیتواند آرام و معمول باشد، همانقدر که وقتهایی هم دلم خواسته آرام و معمول نباشد و هیچوقت عنانش در دستم نبوده، سرکشی کرده در وقت های نیاز به آرامش و آرام بوده در روزهای دلمردگی، نه اینکه همیشه اینطور باشد اما کم نبوده. اصلا همین ها میشود تعریفش و میدانم جز این نیست.
دو. سخن از مطرب و می:
بی بوی خوشت نیایدم خوش * بوی خوش هیچ نوبهاری
"عراقی"

شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۳

بيست و دوم اسفند نود و سه

وقت نوشتنش ترسيدم، ترسيدم كه بعدش ديگر نبينمت، كه شبيه الان نباشد و خرابش كرده باشم. در نوسان بودم، دستم اما به نوشتنش ادامه ميداد، مانده بودم وسط كشاش دروني، آن نقطه اي كه وقتي يك طرف را انتخاب ميكني طرف ديگر پر از قدرت جذب ميشود و ميكشاندت به سمت خود. و تكرار اين روند، هر بار زور يكطرف ميچربيد، قسمت ديگر مغز اما فرمانش به دست را قطع نميكرد و خطوطي لابلاي هم شكل ميگرفت، وقت نوشتنش دستانم بوي سبزه گرفته بود، با هركلمه بوي سبزه ها در اتاق بيشتر پخش ميشد و در سبزي نابي فرو ميبردم، خيال و واقيت بر روي كاغذ پيوند ميخوردند و من فروتر ميرفتم. تا لحظه اي كه "ملامتش را به جان جوييدم".

سه‌شنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۳

تخته نوشت - هفته سوم اسفند

دل در گره زلف تو بستيم دگربار  *  وز هر دو جهان مهر گسستيم دگربار
جام دو جهان پر ز مي عشق تو ديديم  *  خورديم مي و جام شكستيم دگربار
شايد كه دگر نعره مستانه برآريم  *  كز جام مي عشق تو مستيم دگربار



* تخته نوشت بخشي از شعر يا متني است كه ابتداي كلاس بر تخته مينويسمش. 

یکشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۳

جنت ز تو باد شاد و مسرور

دو روز پشت سرهم ياد مادربزرگ و پدربزرگ افتادم، آنقدر اتفاق عجيبي بود كه دلم بخواهد روز اولي كه به خانه رسيدم، بروم و زير آن درخت بزرگ و كنار رودخانه اي كه آخرين بار پر آب بود سر مزارشان بنشينم و نگاهشان كنم. بيست سال از مرگ مادربزرگ گذشته، هنوز در خاطرم نزديك و عزيز است وهنوز دلم ميخواد صبحي باشد كه مامان دستم را بگيرد و به ديدنش ببرد.
شعرهاي پدربزرگ را دوست داشته ام، مخصوصا اين دوتا براي سنگ مزار مادربزرگ و خودش.

"كلثوم" عزيز خفته در گور  *  روحت به حريم قدس مشحور
خوابيده به خوابگاه فردوس  *  بر دامن حور و بستر نور
بودي به مصاف زندگاني  *  سرلشكر فاتح و سلحشور
آسوده بخواب اي عزيزم  *  جنت ز تو باد شاد و مسرور
"غفار" قسم به روح پاكت  * هرگز نشود ز محضرت دور
....................
بر سنگ مزارم بنويسيد كه "غفار"  *  آسوده شد از وسوسه چرخ جفاكار
با دست تهي گردن كج ساكن گورم  *  از زندگي خويش اگر سيرم و بيزار
گر فاتحه خوانيد شب جمعه به قبرم  *  شايد گذرد از گنهم ايزد دادار
اي دوست نگر عاقبت عمر همين است  *  عبرت نگرفتند مگر صاحب ابصار

دوشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۳

يكسال بعد

سلام
اميدوارم حالت خوب باشد، خوب و آرام، الان كه ميخوانيش يكسال از نوشته شدنش گذشته، در دنياي امروز با همه سرعت انتقال اطلاعات يكسال بعد نامه ي يكسال قبلتر نوشته شده را دريافت كني عجيب است. ادامه بدهم، اميدوارم حالت خوب باشد، نميدانم در اين يكسال چه بر سرت خواهد آمد، زندگي آرام تا ميكند يا از پس پرده اش بازي هاي پنهاني را رو ميكند كه همه چيز را تغيير ميدهد. كاش آرام بماند و با امروز يعني يكسال قبلت تفاوت زيادي نداشته باشد جز در اميد و آرزوهايي كه برآورده شده اند.


پ.ن. بخشي از ابتداي نامه نوشه شده به يكسال بعدم.

دوشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۳

يكسال بعد

چند سال گذشته، آنقدر يادم مانده كه زمستان بود و باران ميباريد، بابا و مامان همان كنج هميشگيِ كنار بخاريِ روزهاي باراني نشسته بودند و تخته بازي ميكردند. صداي تاس ها با صداي باران تركيب ميشد و سكوت خانه را ميبلعيد. باران كه تمام شد بازيشان هم تمام شده بود و سكوت خودش را درفضاي خانه پخش كرده بود. نميدانم چرا بي دليل ياد آن روز افتادم، شايد هم دليلش دلتنگي و فشار است.
چند روز پيش نشستم و براي يكسال بعد و به گيرنده اي به نام خودم نامه نوشتم، بيشتر پرسيده ام تا ببينم چقدر به آنچه امروز دلم ميخواهد رسيده ام، چقدر فضاي يكسال بعدم شبيه امروز است، چقدر دغدغه، ترس و تلاش هايم شبيه حال است، چقدرشان رفع شده و چه موارد جديدي به آن افزوده شده است. پرسيدم چندتا از آزوهاي در ليست زندگي را به دست آورده ام، نوشتنشان سخت بود، تصور اينكه سال بعد هيچكدامشان را نداشته باشم و تلاشها و اميدهايم بي نتيجه مانده باشد، تصور اينكه تا يكسال ديگر زندگي چه بازيهايي در پس پرده دارد و چه اتفاقهايي ميتواند بيفتد و چقدر شبيه الانم ميتوانم باشم عجيب و ترسناك است. امكان دارد سال بعد كه نامه ام به دستم رسيد آنقدر عوض شده باشم كه حتي نخوانمش. از اينها ترسيدم اما نوشتم و حين نوشتن سوالها قند در دلم آب ميشد كه آخ اگر اين اتفاق بيفتد يا آن يكي روي خوش نشانم دهد، آخ اگر اين كار را كرده باشم و آن ديگري تمام شده باشد.
نوشتنم كه به پايان رسيد و صداي تايپ كردنش تمام شد، سكوت تمام اتاق را فرا گرفت. مانده بودم لابلاي دوگانه ترس و لذت.

پ.ن. شايد هم بعدتر بعضي قسمتهايش را اينجا ثبت كردم.


دوشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۳

به از اين چه شادماني كه تو جاني و جهاني‏

برگشته بودم به هفت سالگي، آن روز باد ميوزيد، آنقدر شديد بود كه امواج دريا را ديوانه كرده بود، پرچم سياه به نشانه درياي طوفاني در باد تكان مي‏خورد. ابرهاي تاريك اندك اندك آسمان را مي‏پوشاندند و آبي آسمان به سياه ترسناكي تبديل شده بود. قطرات باران بر اثر وزش باد بر ديوارها و تمام اهالي آن اطراف سيلي مي‏نواختند و صداي مهيب بارش بر سقف هاي حلبي در گوش فرو ميرفت. ساعتي بعد افسار باد كشيده شده بود و امواج رام شده بودند، سوي آسمان تكه هايي از زمين را روشن تر ميكرد، تا روشني زمين را دربر گرفت و انعكاس آسمان دريا را آبي كرد. مرغهاي دريايي ها جمع شده بودند و صدايشان به گوش ميرسيد.
طوفان ماهي كوچك را از دريا بيرون انداخته بود، اولين بار بود كه طوفان را ميديد و نميدانست در اين هنگام چه كند، از دسته ماهي ها جدا شده بود و به اشتباه سمت ساحل آمده بود كه موج سركشي بيرون دريا انداخته بودش. حالا در شنهاي ساحل بالا و پايين ميپريد و تقلا ميكرد. كمتر از ساير ماهياني كه دوري آب  را درك ميكنند بالا و پايين پريد، زود نااميد شده بود، كوچتر از آن بود كه از اعجاز اميد خبر داشته باشد، از نقطه روشني كه تاريكي ندارد، دويدم و از شن ها بلندش كردم، دو دستم كه به آب رسيد جان گرفت و به سمت عمق دريا شنا كنان دور شد.
طوفان تمام شده بود، كوتاه بود اما اثرش مانده بود، در گوشه تاريك زندگي نشسته بودم، به پشت بر شنهاي ساحل افتاده بودم و تركيبي از ماسه خيس و هوا را در ريه هايم فرو ميكشيدم، باورم به اعجاز اميد رنگ ميباخت و زندگيم بوي سياهي ميگرفت. بين دستهايت كه جا داديم هنوز دنيا تيره و تار بود، ذره ذره نور از لابلاي انگشتانت بر زندگيم پاشيد، دستهايت كه در دريا نشاندم زندگي به من بازگشت و بذرهاي اميد در من جوانه زد.
حالا دلم ميخواهد هر صبح تا ساحل بيايم و در نور آفتاب تماشايت كنم.

سه‌شنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۹۳

تخته نوشت - هفته سوم بهمن

اهل کاشانم
     پیشه ام نقاشیست
گاه گاهی قفسی میسازم با رنگ
     میفروشم به شما
          تا به آواز شقایق که در آن زندانیست
              دل تنهایی‏ تان تازه شود
چه خیالی، چه خیالی میدانم
     پرداه ام بی حان است
خوب میدانم
    حوض نقاشی من بی ماهیست.


* تخته نوشت بخشي از شعر يا متني است كه ابتداي كلاس بر تخته مينويسمش. 

پ.ن.
چند وقتی میشود که هفته را با رفتن به "رها" آغاز میکنم، شنبه صبح برای پروژه انرژی درگیر گروه هفت نفره مان میشوم و درکنار هم از انرژی حرف میزنیم و وسایلی برای صرفه جویی مصرف انرژی و استفاده از انرژی میسازیم. بچه های گروه پر از ایده و انگیزه یادگیری هستند و کمکی هرقدر کوچک لذتی غیر قابل توصیف برایم دارد. شنبه گذشته برای ساخت تجهیزی به منظور ذخیره انرژی خورشیدی به بوستان جوانمردان رفته بودیم.
امروز در کلاس جمعه پرسید "آقا شنبه بوستان جوانمردان بودید؟" با ذوق جواب مثبت دادم و گفتم صبح شنبه با گروه مان برای ساخت پروژه ای آنجا بودیم، گفت: "من هم بودم، اون آبنمای وسطش رو داشتیم میساختیم"، دلم میخواست میدیدمش آن روز، دلم میخواست بچه ها هم میدیدندش آن صبح. دلم نخواست بگویم کاش می آمدی چون میدانستم لابد سرکارگری داشته که اجازه گرفتن برای دیدن یک دوست برایش معنی ندارد. کاش اما میدیدمش و با بچه ها میرفتیم تا تشکر کنیم، برای ساختن کشورمان، از کسی که بی شک زیاد درگیر بی مهری هم وطنانمان شده است.

سه‌شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۹۳

بيست و نه - يك

دست و دلم به نوشتن نمي رود، همان پرسشي كه در اين سالها دركش نكرده ام، كه رابطه حال خوش و ناخوشم با نوشتن و ننوشتم چگونه است، شايد هم رابطه اي دركار نباشد و مستقل از هم باشند، كه احتمالش زياد نيست.
اين روزها دچار تصميم هاي سخت شده ام باز، چند سال قبلتر فكر ميكردم به اين سالها كه برسم در تعادلم، با خودم و با جهان اطرافم، نيستم اما. بیست و نه سال زمان کافی برای شناخت خود است تا بدانی تصمیم هایی آنقدر صبر میکنند که هیچ وقت گرفته نشوند. همينقدر از تعادل با خود نصيبم شده، همين شناخت.
راستش حس ناخوشايندي به ايجاد شرايط انتخابهاي سخت ندارم، كمي هم خوشحالم كه زندگي آنقدر يكنواخت نشده كه تصميم هاي بزرگش تمام شود و يك مسير بماند، اميدوارم در مواردي لااقل همينطور بماند، كه هميشه مسيري براي شروع از نقطه صفر باقي مانده باشد، (مورد خاصي وجود دارد كه ترجيحم بر عدم تغييرش خواهد بود). اين اميدواري انگار نقطه مقابل رسيدن به تعادل است، شايد اين هم همان تصميمات سخت اين روزها باشد، كه ترجيحم بر تعادل و ثبات است يا تغيير و شروع مجدد، نظرم؟ به اولي نزديكتر است اما يقيني وجود ندارد.


شنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۳

پایه بازی، شام دراز و تا صبحی...

از خوشیش زبانم بند آمده و توان نوشتن برایم نمانده
چه خوب است که دارمتان، همین.

شب، داخلی/ لابلای فیلم بینون 10 / تولد 28 سالگی(پنجشنبه نهم بهمن)

سه‌شنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۳

تخته نوشت - هفته دوم بهمن

سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
     هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بی دریغ
     دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
     حیف نباشد که دوست دوست تر از جان ماست

* تخته نوشت بخشي از شعر يا متني است كه ابتداي كلاس بر تخته مينويسمش. 

یکشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۳

دورهاي سخت

صداي جارو زدن خيابان كه بلند شد كتاب را كنار سرم گذاشتم و چشمانم را بستم، جارو زدن كه تمام شد چشمهايم را باز نكردم تا خواب سراغشان بيايد، از لذتي كه در شب تولد براي خود درنظر گرفته بودم راضي بودم، نخواستم بعدش به اين فكر كنم كه اين سال برايم چطور گذشت، نخواستم براي سال بعد هم تصميمي بگيرم و يادم بيايد چقدر به خواسته هاي سال پيش رسيده ام، لابد زندگي همينقدر نرم و آرام جريان خواهد داشت، تهش چند سربالايي دارد و يك دو سرازيري، بهتر است همان روزها فكري برايشان بكنم، فكر كردن از قبل به اتفاقات ندانسته اي كه پيش خواهد آمد چندان فايده اي ندارد. عدد كه بزرگتر ميشود، از 7 به 8 و 9 كه ميرسد همه چيز روز تولد شبيه همه روزهاي ديگر سال ميشود، تنها فرق درونيش ميشود چند لذت كوچك كه به خود هديه ميدهي و خوشحال ميشوي كه تغيير اعداد لذتهاي كوچكت را از بين نبرده است. 
چشمانم را بستم و به هيچ چيزي فكر نكردم، نخواستم به اين فكر كنم كه ترجيح ميدهم براي اين روز از محافظه كاري كه سالها در سطح بالايي در من نشسته دست بردارم و كارهايي را انجام دهم كه ميدانم حسرتش روزي برايم خواهد ماند. نخواستم فكر كنم ميتوانم نقشي را در زندگيم عوض كنم و صبح كه خوشايندي خيالش پر كشيده بود تلخيش در من نشسته باشد.
صبح چشمانم را كه باز كردم و به گوشيم كه نگاه كردم سرشار از لذتي خوشايند شدم.
سلام بر بيست و نه سالگي.‏

جمعه، دی ۲۶، ۱۳۹۳

عصر جمعه

در تاریکی چشمانت را جستم
در تاریکی چشمهایت را یافتم 
و شبم پر ستاره شد 
تو را صدا کردم 
در تاریک ترین شبها
دلم صدایت کرد 
و تو با طنین صدام به سوی من آمدی.‏
با دستهایت برای دستهام آواز خواندی 
برای چشمهایم با چشمهایت 
برای لب هایم با لب هایت 
باتنت برای تنم آواز خواندی .‏
من با چشمها و لب هایت انس گرفتم 
با تنت انس گرفتم .‏
چیزی در من فروکش کرد 
چیزی در من شکفت 
من دوباره در گهواره ی کودکی خویش به خواب رفتم 
و لبخند آن زمانی ام را باز یافتم .‏

احمد شاملو

سه‌شنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۳

شبها كه ميسوخت

هنوز چند سال مانده بود تا اسمش "باغ" شود، قلم هاي نازك رديف هم چيده شده بودند، برگ نداشتند، شايد برگهاشان را باد پاييزي ريخته بود، شايد هم هنوز برگ در نياورده بودند، گوشه باغ هم سبزي كاشته بودند، از شكل خاكش ميشد فهميد، شخم زدن خاك براي سبزي كاري سخت است اما زيبايي عجيب و خاصي براي خودش دارد، زيبايي از جنس آشفتگي در دل نظم. نقاط فرو رفتن بيل كنارهم بر روي زمين خط صافي است كه از خطوط كماني تشكيل شده و خاك فرود آمده سرجايش كه با چند ضربه خرد شده آشفتگي تحسين برانگيزي دارد.
از وسط قلم ها كه ميگذشتم به اين فكر ميكردم كه تا برگردي اينجا ديگر باغ شده، درختهايش ميوه داده اند و برگهايش چندبار سبز و زرد شده اند و از نو متولد شده اند. به قسمت خاك شخم زده شده كه رسيدم ديگر صدايي از اتاق به گوش نميرسيد، به آشفتگيش كه خيره شدم ياد اين روزهايم افتادم، به حال ناخوش رفتنت،‌ به حس خوب گرم بودن دلم از كسانيكه ميشود يك عمر از بودنشان لذت برد و همه چيز مثل همان شب اول بدرخشد و رويايي باشد.
با آشفتگيي به شكل اين روزها سالهاست رفيق شده ام، حالا هم را بهتر از هر كسي ميشناسيم، درست ميدانم چه ميخواهد و او هم دقيق خبر دارد چرا در من خانه كرده. گريز كردن از آن قدم زدن در دل تاريكي ست، دل بريدن و جرئت داشتن است، خراب كردن به اميد بازسازيست، كندن است. و خودم ميدانم چقدر اهل كندن نيستم حتي الان كه ميدانم روزي برايش حسرت خواهم خورد.

یکشنبه، دی ۲۱، ۱۳۹۳

نامه دارم

شادي يعني داشتن دوستاني كه بعد فرستادن يك بيت شعر برايت نامه اي بلند و بالا بنويسند.

"شنيده ام آنجا حسابي سرد شده، اما بدون باران و برف
جاي برف لباسهاي سفيدت را بپوش و جاي باران در خيابان ها آواز بخوان...‏"

لابلاي نامه عزيزي از دوردست ترين نقطه جهان گِرد!‏

شنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۳

تخته نوشت - هفته سوم دی

بیا تا جهان را به بد نسپریم
      به کوشش، همه دست نیکی بریم
نماند همی نیک و بد پایدار
      همان به که نیکی بود یادگار
فریدون فرخ فرشته نبود
       ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت این نیکویی
      تو داد و دهش کن فریدون تویی

* تخته نوشت بخشي از شعر يا متني است كه ابتداي كلاس بر تخته مينويسمش. 
پ.ن. احمد بعد دیدن شعر گفت: "این شد شعر، میشه بیرون خوندش و کلی کاربرد داره! عاشقانه ها بدرد نمیخوره، این خوبه" ، لبخند زدم و دیدم چه بداهه نویسی شعرهایم سر کلاس منجر شده به زیاد بودن عاشقانه ها و کم بودن پند و اندرز و ستایش خوبی و تقبیح بدی.