شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۴

این گونه گرم و سرخ - پنج

برای کسی که مثل هیچکس نیست، که مثل انسی و یحیی هم نیست و مثل کسی است که باید باشد، نوشتن سخت است. برای تمام دوست داشتن و زیبایی اش نوشتن کار ساده ای نیست. برای کسی نزدیکتر از رگ کردن، نشسته در جان، همانقدر آرام و آرامش بخش نوشتن دشوار است.
از روزهای نبودنش، از نادانی نسبت به فقدانی که حالا به آن پی برده ام، از روزهای گرم و شاد دیدنش، از عطر نفسهایش، از بلندی گیسوانش و از خودش، ناتوانم که بنوسیم.
همانقدر آبی آسمان، همانقدر نارنجی پاییز و همانقدر صدای باران و جاری آب بمانی...

سه‌شنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۴

صبح نزدیک دور

هر روز صبح پسر کوچکی دست در دست مادر و هردو خندان به سمت مدرسه میروند، صبح امروز باهم شعر میخواندند و لبخندی بر لب داشتند. مادر و پسر تنها دلخوشی بیدار شدن صبح این روزهایم شده اند.
صبح دور دستی را به یاد آوردم که پدرم من را به دیدن مدرسه کنار ساحل مان برد - سلام آقای مارکز - و "مولوی" که اسم دبستانم بود را برایم هجی کرد و یاد گرفتم که "مولوی" شبیه "مولود" است که جای "د" انتهایش را "ی" گرفته.
* "مولود" نام مادربزرگ بود که بلد بودم بنویسمش.