دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۱

نقش خيال

همه چيز درست شبيه amelie بود، همونقدر دنياي رنگي، همونقدر آدمهاي شاد، همونقدر موسيقي آروم، همه چيز بي‌‍نهايت دوست داشتني.
من، هر روز يك گوشه سنگفرش دار شهر،پياده روي مي‌كردم و نگاهم گاهي به نوشته‌ي روي كاغذ كه به ديوار ميدون چسبونده بودم، مي‌افتاد، لبخند آدمها و سلام هاي گرم و موسيقي، كه توي شهر پخش مي‌شد تكرار هر روز بود.
تا يك روز كه لابلاي لبخندها و سلام‌ها و موسيقي آروم، نگاهم به نوشته افتاد، كه يكي با رنگ سبز چيزي نوشته بود زيرش، متني كه درست هموني بود كه بايد باشه و من باور نكردم، نزديك شدم، حقيقت داشت، و از فردا روزهام جستجوي كسي شد كه اون رو نوشته بود...
كاش شبهاي بعد ادامه خوابم رو ببينم.

یکشنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۱

برای "ن"‏...‏

دختركم
در گذر روزگاران و مكرر شدن توالي طلوع و غروب خورشيد، روشني‌ها به تاريكي تبديل مي‌شوند و تاريكي‌ها جاي خود را به روشني مي‌بخشند، در تداوم روزهاي سپيد و سياه زندگي، در تلاش خستگي ناپذير آدميان چشم به راه روشني، بودنت نقطه سپيدي است كه اميد را زنده مي‌دارد، بودنت روشنايي در دل تاريكي‌هاست، در حجم انبوه مردمان سردرگم روزمرگي، بودنت كه دنيا را زيبا مي‌خواهي، زيبايي كوچكيست در انبوه زشتي‌ها...
دخترك مهربان
زندگي روزي به تو بازخواهد گشت، با لبخند، با دنيايي پر از نور و رنگ، سياهي‌ها رخت خواهند بست و به دورترين گوشه‌ها خواهند رفت، دنياي نگارينت سرشار از بوي نرگس‌ها و نسترن‌ها خواهد شد، مملو از آواز و موسيقي. آن روز خواهد آمد و تو شبيه‌تر از هر كس ديگري به خودت خواهي شد، شوق در نگاهت و لبخند بر لبانت جوانه خواهند زد و پرندگان در آسمان آبي روزهايت قصه پرواز از سرخواهند گرفت.
آن روز خواهد آمد...
دخترك شاد روزهاي دور
زمين روزي گرديدن آغاز كرد، روزي نيز ديگر نخواهد گرديد، تا روزي كه خستگي امان گرديدنش نبريده، نبايد امان بريد، زمين براي تو مي‌گردد، خود نيز دامن‌كشان براي پرواز به سوي روشنايي گرديدن آغاز كن، زيبايي‌هاي كوچك زندگي را درياب و در عمق جانت بپروران، خوشبخت از ديدن زيبايي‌هاي كوچك و ساده باش، جوانه‌هاي سبز شاخه‌اي از ساقه جدا افتاده، لبخند دخترك كوچكي در هياهوي چهره‌هاي عبوس، آواز جاروي نيمه‌شب خيابان در سكوت بي‌پايان شب، دلي كه به ياد توست از دوردست‌ها، دستهاي مهربان مادر لابلاي گيسوانت، مهرباني‌هاي ميان نامهرباني‌ها، بودن آدمياني كه زندگي را زيبا مي‌خواهند...

شنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۱

یلدای 91

یارم چو قدح به دست گیرد      بازار بتان شکست گیرد
هر کس که بدید چشم او گفت     کو محتسبی که مست گیرد
در بحر فتاده‌ام چو ماهی     تا یار مرا به شست گیرد
در پاش فتاده‌ام به زاری    آیا بود آن که دست گیرد
خرم دل آن که همچو حافظ     جامی ز می الست گیرد
دو شب یلدا، لبخند، ساز، بازی، کرسی، هم‌صحبتی و حافظ، انار
، خوردنی‌های رنگ رنگ
گرمای بودن دوست‌هایی عزیز...

سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۱

آروزهاي رنگ‌دار و صدا دار

دو دستي به آرزوهام چسبيدم، انقدر سفت نگهشون داشتم كه خيلي وقتها حس ميكنم جزيي از دستهام شده و جدا نميشه، با خودم همه جا مي‌برمشون، سخت مراقبشونم كه كسي يا اتفاقي بهشون آسيب نرسونه يا از من دورشون نكنه. توي درفت‌هاي دنياي مجازي، توي نوت‌هاي گوشيم، وقت سفرهم سفت كنار كوله‌م مي‌بندم شون و بهشون نگاه مي‌ندازم و توي ذهنم محكم‌تر از هرجاي ديگه نگهشون داشتم. از اين بابت راضي و خوشحالم، از اين كه گذر روزگار نتونسته آرزوهام رو از من دور كنه، وقتهاي خالي و آروم فشارشون ميدم به خودم. با تمام جزيياتش بهشون فكر مي‌كنم ، گاهي جزييات رو عوض مي‌كنم تا ببينم كدومشون رو بيشتر دوست دارم.‏ و معمولا يك مورد ريزي وجود داره كه تغيير كنه، كه رنگ سبز چمني رو با رنگ سبز برگ درخت پرتقال اون گوشه آرزو جابجا كنم، و با خودم بگم اينجوري بهتره، اين رنگيش رو بيشتر دوست دارم.‏ جزييات رو توي ذهنم بزرگ مي‌كنم و پر و بال ميدم. ‏صبح‌ها كه از پنجره شركت به كوهاي سفيد پوشيده از برف نگاه مي‌كنم آرزوهام روشن‌تر و سفيدتر از قبل ميشند، روي برفها مي‌چينمشون، باهم سر مي‌خوريم و روي برفها ميغلتيم. آفتاب و آسمون آبي داره آرزوهام، آفتابي كه زورش نميرسه سرما رو كم كنه.جزئيات هميشه كنار آرزوها هستند، هيچ آرزويي تنها نيست.‏ آرزوهام خيلي رنگيند و اين بارزترين وي‍ژگي ظاهري اونهاست، پر از رنگ و نور، خيلي هم پر از آواست، پر از صداها، صداي آدم‌ها، صداي موسيقي، صداهاي آروم و نرم.‏
لذت مدامي كه از خودم دريغ نمي‌كنم.‏

شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۱

چه خنجرها كه از دلها گذر كرد...‏

حال‌ناخوش رفتن عزيزي بودم، با همه تلاشم، حال‌ناخوشي‌هام صدا دار شده، مخفي نمي‌مونه، انگار غم‌داري آرومم پر از هياهو و پر از رنگ‌هاي تيرست، كه خيلي زود ديده ميشه، كه با همه تلاشم از يكجايي ميزنه بيرون، زد بيرون و بابا فهميد، نشست كنارم، كنار من كه دراز كشيده بودم، بازوم رو گرفت، ديگه  بازوهام توي دستهاش جا نميشه، يادگرفتم كه اين يك علامته، هر بار كه بازوم رو فشار داده باهم حرف زديم،  بازو شده يك اسم رمز، اسم رمزي كه مي‌فهمم بابا دلش حرف زدن مي‌خواد و من كه هميشه توي خونه آروم‌ترين آدم دنيام، خواستم بدونه چرا حالم خوب نيست و كاش نمي‌خواستم، خواستم بهش بگم چرا صداي غمم تو خونه پيچيده، كه كاش حرف نمي‌زدم، كه گفتم چه خوب كه اون روزها دوستاتون نمي‌رفتند، دستهاش همچنان دور بازوم بود، من نفهميدم چي ميگفتم، اما فهميدم چقدر حرفم سنگين بود، كه چقدر اذيتش كرد...‏
از قدم زدن كه برگشتم، خيلي آروم وارد خونه شدم، انقدر كه صداي در هم بلند نشد، كسي نفهميد كه برگشتم، بابا وسط پذيرايي دراز كشيده بود، مثل هميشه كتابي جلوش باز بود و بخار چاي به بالا ميرفت، پاهاش بيشتر از هميشه تكون مي‌خورد و اين حتي از تاريكي اتاق پذيرايي هم مشخص بود، حس كردم الان بايد سيگار مي‌كشيد، اگه اون قلب خرابش ميذاشت حتما اين كار رو ميكرد، قلبي كه درد داشت. نزديكش شدم، جلوي بابا كتاب نبود، آلبوم عكسهاي جووني‌هاش بود، ايستاده بودم و به عكسها نگاه ميكردم، قبلترها داستان همه عكسها رو برام تعريف كرده بود، تو هر عكس يك يا چند دوست بودند كه رفته بودند، خيلي دورتر از اروپا و امريكا، دوستهايي كه اعدام شده بودند، آدمهايي كه بس ازشون تعريف شنيده بودم، از خوبي‌شون، از پايمردي و مبارزه‌شون، دوست داشتم اون روزها بودم تا ببينمشون، ياد حرفم افتادم، چرا ما فكر ميكنيم فقط ما سختي ميكشيم، فقط ما شرايط سخت داريم، نشستم و بازوي بابا رو فشار دادم.‏..‏

پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۱

داستان

درست نقطه وسط داستان ایستاده بودم، نقطه پررنگی که یکی از نقاط عطف داستان بود، خیلی اتفاقی به اون حوالی رسیده بودم، با یک تلفن ساده که اتفاق معمولی نبود، +آقای ...‏؟ -بعله +شما چیزی  جدیدا گم کردید؟ -بعله، یک کیف که چندتا کارت توش بود +تشریف بیارید اینجا، کسی که کیف رو پیدا کرده به ما تحویلش داده، همینقدر ساده به اون حوالی برده شده بودم، همه چیز مثل همیشه بود، بوی همیشگی، صداهای همیشگی و ترکیب رنگهای همیشگی، همه جزئیات مثل همیشه بود، حتی کلاغ سیاهی که روی درختِ تک افتاده نشسته بود و به اطراف نگاه می‌کرد، همه جزئیات مثل همیشه‌ای که پاییز شده باشه، بود و من که نمی‌دونم چطور خودم رو به همون نقطه رسونده بودم، نفهمیده بودم تا وقتی دقیقا همون نقطه شده بود، مثل همه بارهای قبل،  پاهام نای قدم برداشتن نداشتند، نه به جلو و نه قدمی به عقب، ایستاده بودم و دوست داشتم دوباره همون نقطه داستان باشم، همون نقطه زمانی داستان، به تلاقی مکانی چسبیدم و زمان رو کنار گذاشتم، انقدر تو همون نقطه ایستادم تا مطمئن شدم زمان زیادی از همون روز گذشته. از روز شکل گیری این قسمت داستان، تاریک که شد و جزئیات کم کم از بین رفت هدفون رو گوشم گذاشتم و با نگاه به پرواز کلاغ و با بغض نقطه رو ترک کردم تا دفعه بعدی که باز چیز عجیبی من رو به اونجا بکشونه.‏
معمولا بخشی یا همه زندگی آدم‌ها میشه یک داستان، مثل همه داستانهای دنیا بعضی داستانها کوتاهند و بعضی انقدر طولانی که رمانی چند جلدی میشند، داستان آدمها می‌تونه تلخ یا شیرین باشه، لابد قسمت‌های شور یا بیمزه هم اون لابلای داستان‌ها پیدا میشند، بعضی‌ها خوب بلدند داستانشون رو تعریف کنند، عده‌ای هم بلد نیستند یا دوست ندارند داستان زندگیشون رو به گوش دیگران برسونند، داستان زندگی هم مثل داستانای ادبی شاید نقطه عطف داشته باشند، یک اتفاق، یک آدم، یک نقطه، زمان یا مکان.‏ داستانهای بدون نقطه عطف و پستی و بلندی هم می‌تونند دوست داشتنی باشند، هر داستان با جزئیاتی که صاحبش دوست داره ساخته میشه، صاحب داستان حق داره داستانش رو منطبق بر واقعیت بنا کنه، یا یک جاهای داستان رو برداره و بندازه دور و با تخیلش قسمتی رو دوباره بسازه.‏
آدمهایی مثل من دوست دارند کنار ادامه دادن داستان یک وقتهایی برگردند به نقطه‌ای اون وسط داستان و این کار رو مکرر کنند، کنار همه تلخی و شیرینی‌ها، سختی و آسونی‌ها، یک جاهایی از داستان بس دوست داشتنی هستند که ناخودآگاه آدم اونها رو بازسازی میکنه.‏

دوشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۱

وقتی که به تو رسیدم، هنوزم آهو نفس داشت

لابلای همه موسیقی‌هایی که توی قدم زدنم گم شدند "هیاهو" شروع میشه، من نگاهم از خیابون و آدم‌هاش، به سنگفرش پیاده رو و برگهای زرد روی زمین می‌افته، پرتاب میشم به یک جای دور، زیرپام پر از برگ‌های ریخته زرده و سفت نیست، بهش مطمئن نیستم، یک جور لرزونی روی پاهام ایستادم که فشار کمتری بیارم، که یهو توی زمین گلی فرو نرم، یک دایره لبریز برگ های زرد و سرخ، که دورتا دورش درخت‌های بلندی به بلندای آسمون سبز شدند.‏ صدای ماشین‌ها و چراغ‌های رنگارنگ مغازه‌ها من رو کم کم از اونجا دور می‌کنه، از زمین خیس بلند میشم، پرواز میکنم، بالاتر که میام، انقدر که از درختهای بلند بالاتر میشم، می‌بینم همش چندتا درخت بود، دایره‌وار کنارهم چیده شده بودند و من تصور میکردم جنگل به این بی‌نهایتی دیگه وجود نداره.‏..‏
هر موسیقی می‌تونه من رو پرت کنه یک گوشه‌ای، گوشه‌ای از گذشته، هر آدم، هر سفر و هر اتفاق برای من یک موسیقی داره، بعضی‌ موسیقی‌های آدم/سفر/اتفاق‌ ها خیلی ساده نقش بست، عزیزی که موسیقی رو دوست داشت یا می‌خوند یا باهم گوش دادیم و زمزمه کردیم، سفری که تو راهش یک موسیقی زیادی دوست داشتنی بود، یا دورهم کنار آتیش یا وقت قدم زدن دسته جمعی خونده شد.‏  اتفاق خوب یا بدی که موسیقی رو تداعی کرد و باعث شد مکرر کنم شنیدنش رو.‏
کم پیش میاد موسیقی که گوش میکنم من رو یاد چزی خاصی نندازه، و این تداوم خاطرات همونقدر که دوست داشتنیه آزار دهنده هم هست.‏

جمعه، آذر ۱۷، ۱۳۹۱

وان خنده دل‌ آشوب

لبخند مدامی که از شنیدن خبر خوش برای دخترکِ آبیِ دوست داشتنی از صبح محو نمی‌شود.‏
با تمام نبودنش‏...‏
"قول بده که دائم بخندی‏"

مرز

‌خط کشی‌های زندگیم پررنگ‌تر شدند، مرزهای دوست داشتن و دوست نداشتن‌ها هر روز از هم فاصله بیشتری می‌گیرند و حالت‌های "سو، سو" زندگی کمتر می‌شند، تقریبا مورد مرز مشترک بین دوست داشتن و دوست نداشتن وجود نداره، قاطعانه موقیت های دوست داشتنی رو می‌پذیرم و پی ایجادشونم و قویا از شرایطی که دوست نداشته باشم دوری میکنم، یعنی از موردی که باید حتا کمی چشم بست بر ناخوشی‌ها سخت گریزانم و این تغییری که به وضوح شاهدم در من با گذر زمان ایجاد شده.‏
قبلتر، راضی نگه داشتن همه و چشم بستن بر دوست نداشته های کوچک برای ملاحظه دیگران روش  آزار دهنده‌ای بود که خوشایند سایرین و ناخوشایندی شخصی در مواردی به همراه داشت.‏
 برای من که به شخصه زیادی در حال مقایسه خودم با خودم هستم و ترازوی درست و نادرست بودن تصمیماتم رو در دست دارم، در مورد این تغییر جدای قضاوت دیگران، از اینکه خشنودی و حس   بهتری در من به همراه داشته راضی هستم.‏

شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۱

بخواب که می خوام تو چشمات ستاره هامو بشمرم...‏

از آينه به صورتش نگاه كردم، عينكش رو روي دماغش گذاشته بود و كنار بخاري نشسته بود، مثل هميشه چسبيده بود به بخاري و به پشتي تكيه داده بود، خدا مي‌دونه به چي داشت فكر مي‌كرد، اما من مي‌دونم مثل هميشه نگران بود، نگران همه چيز، نگران همه ما، و اين نگراني هميشگي پيرش كرده بود، صورتش لاغرتر از هميشه بود. من صورت چاقش رو بيشتر دوست داشتم اما كاري نمي‌شد كرد، مدتها بود كه زياد غذا نمي‌خورد، مدتها بود كه بيشتر از هرچيز ديگه‌اي غم داشت ، غم ما، غم بچه هاي مردم ، اين همه غم رو چطور تاب مي‌آورد؟، بارها وسط صحبت باهام پشت تلفن زد زير گريه، مي‌نشست و اخبار نگاه مي‌كرد و اشك مي‌ريخت، با خاله حرف مي‌زد و اشك مي‌ريخت، نماز مي‌خوند و اشك مي‌ريخت و بدترين اتفاق اين بود كه كاري از دستم بر نمي‌اومد، از آينه به چهره مصممش نگاه كردم، تو فكر بود اما دستهاش منظم و سريع به كارش ادامه مي‌داد، وقتي كاموا رو دور انگشتش مي‌پيچيد گلوله‌هاي كاموا روي زمين مي‌چرخيدند، از عينك بهش نگاه مي‌كرد و سريع رج مي‌زد، تركيب رنگ‌هاي شاد و روشن كاموا در هم تنيده ميشد و گره مي‌خورد. طره‌اي از موهاش كه بيرون روسري بود سفيد شده بود، سفيدتر از هميشه، عينك رو برداشت، به من گفت بشينم تا موهام رو شونه كنه، ياد بچگي ها افتادم،اون روزها موهاش سياه بود، صورتش چاق بود، عينك نداشت، انقدرها هم اشك نمي‌ريخت، اگر هم مي‌ريخت من نمي‌فهميدم. سرم رو گذاشتم روي پاهاش، چشمام رو بستم، گفتم برام قصه بگو، به شرطي كه خودت زودتر خوابت ببره، خنديد، اما من دوست داشتم بزنم زير گريه...