شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۳

درفت‏ها

اينجا از درفت ها نوشته بودم، عصر جمعه لابلاي دلگيري و خالي بودنِ زندگي، بعضي شان را پاك كردم، چند تاريخ كه دلم ميخواست يادم بماند، چند جمله كوتاه و چند نوشته كه ديگر هيچوقت ارسال نخواهد شد. اينكه چقدر پاك كردنشان رابطه مستقيمي با پاك شدنشان از زندگي روزمره داشته باشد را نميدانم اما ميدانم كه نميخواهم ببينمشان، در چشم بودنشان تنها حال ناخوش با خود دارد، همه را ميبرم پستوي ذهنم، يك گوشه اي ميگذارمش و رويش چيزي مي اندازم تا كسي نبيندش، تا ماندگارتر باشد، خودم اما يادم ميماند. 

سه‌شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۳

بوی جوی مولیان

مدرسه نو شده بود، اتاقی به کلاسهایش اضافه شده بود، دیوارها دیگر آن رنگهای رو رفته را نداشتند، دیگر نیمکت شکسته و خرابی در کلاس ها دیده نمیشد، سقف تعمیر شده بود و دیگر نگرانی آوار شدنش روی سر کسی وجود نداشت، تخته سیاه و گچ جای خود را به تخته وایت برد داده بود. شاید برای اولین بار در زندگی این حجم تغییر که منجر به ویرانی خاطرات خوشی شده بود نه تنها برایم سخت نبود که دوست داشتنی و خواستنی می نمود.
برای اول مهر دلم نیامده بود به مدرسه نروم، از صبح که تصمیمش شکل گرفته بود قدر کودکی کلاس اولی که شوق مدرسه دارد ذوق در من خانه کرده بود.
همه دنیا باید زودتر میگذشت تا عصر شود و دوباره مدرسه را ببینم، لبخند از لبانم پاک نمیشد، تمام مسیر به خوشی و خیال شیرینش گذشت.
باور نمیکردم دوباره روی نیمکت های مدرسه نشسته ام، بچه ها یکی یکی، سلام کنان وارد میشدند و لبخند بیشتر از قبل به صورتم می ماسید. خانم "خ" به مهربانی همیشه بود، همانقدر کوشا و مصمم برای بهبود، برایم از ذوقی که در صورتم نمایان بود گفت و بیشترش کرد.
همه تغییرات مدرسه اما بوی خوشش را نتوانسته بود از بین ببرد، بوی روزهای خوب میداد، از نفس کشیدنش سیر نمیشدم، تند و تند چند نفس عمیق کشیدم، از خوشی دلم میخواست بزنم زیر گریه.
قلم را که برداشتم و نوشتم "طاق و رواق مدرسه و قیل و قال علم، در راه جام و ساقی مه رو نهاده ایم" باور کردم دوباره در حال معلمی کردنم، یعنی روزی در هفته وجود دارد که منتظر رسیدنش باشم، که تمام هفته صبر کنم تا بیاید و زندگی به لذتی نایاب تبدیل شود، یک روز وجود دارد که به زندگی معنا و رنگ دهد.

یکشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۳

وير

چند ماه بعد تو
فكر ميكنم كه چه مانده از من؟
چقدر شبيه خودي هستم
كه سالها دوستش داشتم
كه شبها برايم از عاشقانه ها ميخواند
و عصرهاي دلگير به زندگي مهمانم ميكرد
چقدر دلم وير دوست داشتن ميگيرد.‏
چند ماه بعد تو
فكر ميكنم چقدر زنده ام هنوز.


دوشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۳

کتاب ها

يك. آدم ها از ده كتاب تاثيرگذار زندگيشان مينويسند، هرچقدر تلاش كردم نتوانستم ده تا را انتخاب كنم، هر كتابي كه خواندم در بازه خودش تاثير گذار بود، دستم را گرفت و گوشه اي از زندگي و دنيا را برايم روشن  كرد، اولين تجربه كتابم از جنس شنيدن بود، شبهاي كودكي، وقتي بابا داستان هاي شاهنامه را ميخواند كه با لحن خودش برايم قابل فهمش ميكرد، قبلترش ديگر يادم نمي آيد، خودشان اما تعريف ميكنند كه بابا وقتي روي پايش تكانم ميداد برايم شعر ميخواند، از سهراب و نيما، از فروغ. شايد براي همين اين روزها كه سخت ميگذرد پناه ميبرم به شعر، به داستان، غرق ميشوم و به كف آرام و خنك آب ها ميرسم. كتابخانه چوبي آن روزها پر از كتابهاي ادبي بود، از نقد عروض و قافيه و صورخيال تا داستان هاي كلاسيك دنيا و شعر. خيلي قبلتر از اينكه خواندن و نوشتن را ياد بگيرم جلد كتابها را حفظ بودم، بالاي كتابخانه ميرفتم تا برشان دارم و بابا برايم بخواندشان، اولين داستاني كه خواندم اما از جمالزاده بود، يادم نمي آيد دقيقش چه بود. سخت بود اما هميشه كسي بود كه آسانش كند. بعدتر هم گزيده اي از داستانهاي منتخب فارسي بود، داش آكل هدايت را خوب يادم مانده، یک داستانی از علی اشرف درویشیان را هم یادم میاید .در تمام اين سالها كتاب يار هميشگي و عزيزي بوده، پناهگاه حال خوش و ناخوش، همراه لحظات بي حوصله گي و ذوق داري. 

دو. حرف زدن از كتابها خوب و دوست داشتنی ست، هرچقدر که بگویند و بگوییم کم است و باید بیشتر درباره اش حرف زد. به این فکر میکنم که همانقدر و بیشتر حتی از تاثیرگذاری کتاب ها "آدم" ها در زندگیم تاثیرگذار بوده اند، کاش بازی راه می افتاد تا آدمهای تاثیرگذارمان را به یاد بیاوریم، اگر دورند یادی کنیم ازشان و اگر میشود خبری بگیریم از آنها، اگر نزدیک و کنارمان هستند بدانند چقدر در زندگیمان تاثیر داشته اند و بودنشان زندگی را برایمان متفاوت و بهتر کرده، به انها بگوییم تا شاید بمانند و نروند.

چهارشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۳

مشکل توان بریدن - دو

"چت لیستم را باز می کنم و چشمم میفتد به دوست قدیمی خاطره سازی که تا بودیم با هم بودیم. سلام می کنم و از جمله ی بعدی؛ هر دو, دوزاریمان افتاده که آن دیگری, خراب است. که اصلن بعید نیست با همان سلام اول, اشکش سرازیر شده باشد. رفقای این چنینی دلشان نمی آید دلشان را جلوی دیگری سبک کنند. مبادا که دیگری غمگین تر شود. پشت هر جمله، شکلک خنده می فرستیم .اشک ها که سرازیر میشود, خنده ها را کشدارتر می کنیم و سریع خداحافظی می کنیم که بیش از این دوری؛ انگشتش را به چشمهایمان فرو نکند. که یادمان نیندازد, ما حرف هایمان را چشم در چشم، با فنجان چای و سیگار میزدیم. "
بعد چت مان در صفحه اش مینویسد
.........................................
اینجا آوردمش که یادم نرود هنوز با همه بعد مکانی مان، نزدیکی و نازنین برایم ، که بودنت لذتی ست که میدانم تا همیشه زندگیم خواهد ماند، که یادگاری هستی از گذر زمان همانقدر ارزشمند و پررنگ، که یادم بماند بوی همیشه را میدهی، که برای دانستن حالمان کلام نباید سکوت را برهم زند، که یادم نرود بودنت تمام حس های خوب دنیاست.
سایه  دار بمانی.‏

یکشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۳

مشکل توان بریدن

با همان کلمات شکسته همیشگی برایم نوشت "یادت باشه پرواز کردن هدف لازم نداره"‏
یادم می ماند و چقدر خوشحالم از بودنتان، تک تکتان که هستید، دور و نزدیک، بودنتان یعنی درست بودن مسیر زندگیم، همه تان میشوید هدف زندگی، میشوید هدف پرواز کردن، میشوید بهانه لبخند داشتن در روزهای سخت.

چهل و سه بار تماشاي غروب

کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعدازظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدر خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی‌وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟ ... هر چیزی برای خودش رسم و رسومی دارد.
.
.
شازده کوچولو / آنتوان دوسن تگزوپری / ترجمه احمد شاملو

شنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۳

تکه ها - یک‏

این بار هم فرار کرده بودم، بعد دیدنش یک چاله عمیق در دلم نشسته بود، به تمام کارهای دیگر پناه برده بودم که فکرش از سرم بیرون برود، خندیده بودم، بلندتر از همیشه حرف زده بودم، نگاهم را به در و دیوار دوخته بودم، رقصیده بودم حتی، دورتر از همیشه خودم شده بودم، چاله اما بزرگ و بزگتر شده بود، بیماری همیشگی سر باز کرده بود و مرا به داخل میکشید. دلم میخواست بروم و برنگردم، بروم و زار بزنم، نشسته بودم اما، بلند میخندیدم. 
چند روز پیش هم آمده بود سراغم، یک کلمه کافی بود، یادم آمده بود اولین بار کلمه را برایش بکار برده بودم، لابلای حرف سکوت شده بودم، لبخند زده بودم، دلم خواسته بود بروم خانه بعد بروم بزنم به دریا، انقدر شنا کنم که جانی نماند، همان وسط دریا بمانم. موج هم به ساحل نیاوردم.
تکه های دردناک و تلخی که این "من" را به وجود آورده دوست دارم، (سلام "م") این فراموش نکردن را، این تیر کشیدن دل را وقت دیدنش، وقت یاد آوردن لحظات و کلماتی که برایم او میشود، این ذات شرقی بودن و درد دوست داشتن کشیدن را، این نافرجام بودن دلدادگی و نشستن به پایش را.
"و ان شَکـَـوتُ الی الطیر ِ نُحنَ فِی الوَکـراتِ"