جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۹۲

مرگ در می‏زند

هیچگاه مرگ را در این حد نزدیک حس نکرده بودم، تا روزی که دلیلی به سادگی "مشکلات مادرزادی" منجر به خونریزی مغزی و یک دم تا مرگ دوستی شد. دو الی پنج درصد احتمال برای زنده ماندن و ادامه دادن کم است، انقدر که باور کنم مرگ در همین حوالی‏ست، هر روز صبح می‏تواند سرک بکشد و به دل خاک فرو بردت یا دستت را از دامان عزیزی کوتاه کند، می‏تواند اتفاقی ساده باشد، یک بیماری ساده، می‏تواند به سادگی حتی دلیل و نشانی نداشته باشد، می‏تواند روز تولدت باشد که نیمی از تبریکهایت را نتوانسته باشی پاسخ دهی، مرگ دم گوشت نفس می‏کشد، گرمایش روی صورتت می‏نشیند، همراهت قدم برمی‏دارت و روزها را کنارت به شب می‏رساند.
بلندتر از صدای نفس مرگ دم گوشت اما، در گوش دیگر صدای نفس کشیدن "امید" شنیده می‏شود، امیدی که در دل خود زندگی می‏پروراند، شور و شوق در دلت می‏افکند. امیدی که نمی‏گذارد گرمای مرگ روی صورتت بسوزاندت، امیدی که دو تا پنج درصد زنده ماندن را به زندگی دوباره می‏رساند، که می‏گذارد تا هر صبح چشمهایت را باز کنی، لبخند بزنی و لذت ببری.
"امید" که هر روز دستهایت را می‏فشارد، به ادامه دادن می‏کشاندت، شبها برایت آواز می‏خواند تا خوابت برد، برایت خیال‏های شیرین می‏بافد، پروازت می‏دهد به آرزوهای دور. امید است که از پشت پنجره اتاق، از پشت صدای گوشی تلفن، از لبخند دور پشت صفحه اسکایپ و از جوهر خشک شده نامه‏ای بیرون می‏زند و سرشار از رنگ و نور و صدایت می‏کند.
"امید"هایمان ادامه دار، رنگ و نور دار و صدادار.

جمعه، آبان ۱۷، ۱۳۹۲

توی سینه‏ش جان جان جان...‏

یک. کوچکتر که بودیم هزار برایمان انتهای دنیا بود، میشد یک عالمه وقتی کسی را دوست داشتیم، بابا و مامان هزارتا بودند، هزار روز مانده بود تا بزرگ شویم، "خونه ی مادربزرگه" هزار تا قصه داشت، هزار و یک شب داشتیم و هزار آفرین ها گوشه برگهای دفترمان چسبیده بود و دوستش داشتیم. هزار بزرگترین و دورترین مفهوم ذهنی روزهای کودکی بود.
دو. هزار روز گذشته است از روزی که پیرمرد نقاش شهرمان پشت درهای بسته کوچه و در خانه‏اش زندانی شده است. هزار روز شده است که دست در دست بانو در خیابان قدم نزده است، هزار روز که دوستانش را ندیده است، هزار روز که روزنامه‏ای نخوانده و هزار روز که مشت هایش را میان انبوه ما گره نکرده است. هزار روز هنوز هم مانند کودکی بزرگ و دور است، یک عالمه است.
سه. در عصری که اعتماد به سیاستمدارن سخت و ناممکن می‏نمود، عصری که دروغ و منفعت طلبی سکه رایج دنیای سیاست بود و آرمانخواهی در نظر سیاسیون مضحک و بی فایده، سیاستمداری در دلهایمان خانه کرد که حرفهایش همانند درد دل نسلی بود که زندگی خود را تباه می‏دید، در دلها نشست، با نام کوچک صدایش کردیم و شیفته اش شدیم.
من شیفته پیرمرد نقاشی شده ام که می‏خواست شهر سیاه مان را سبز کند، پیرمردی که امید با آمدنش در دلهایمان جوانه زد. مردی که به پای عهد و پیمانش ایستاد و تسلیم نشد، "میرحسین"ی که خط قرمزش حق مردم بود، اسیر منفعت و سیاست نشد. انسانی که برایش کرامت انسانی اولویت داشت، همانقدر برای زندانیان کرد اعدام شده ارزش قائل بود که برای شهدای جنبش سبز، "میرحسین"ی که داعیه رهبری در سر نداشت و خود را همگام و همراه جنبشی بر آمده از سالهای تبعیض و بی عدالتی می‏دانست. نقاشی که دوست نمی‏داشت جنبش مردمی آلوده به کیش شخصیتش شود، هنرمندی که در نقش هایش آزادی موج می‏زد، عاشق کتاب و روزنامه بود، "مارکز" می‏خواند. دلداده ای که عشق را در پستوی خانه نهان نکرده بود، دست در دست بانو می‏نهاد و قدم برمی‏داشت. "میرحسین"ی که از دروغ نفرت داشت، که نگاهش، لبخندش و عصبانیتش شبیه خودش بود، نه نقش و صورتک، مردی که شبیه خودش بود. شبیه "میرحسین موسوی".‏
هر یک از اینها به تنهایی کافی بود که شیفته اش باشم.
چهار.
چوب خط ها
              دیوار خانه را پر کرده است
  تصویرت 
              ذهنم را.


چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۲

نبرم ز یاد نامت

خداحافظی نکرده بودم، نخواسته بودم همه چیز بوی "آخرین بار" به خود بگیرد و رنگ "تمام شدن" روی سالها بنشیند. روزها از پی ساعتها و ساعتها از پی دقایق به سرعتی باور نکردنی گذشته بود، سالها پیشتر قرارمان این بود که پایان در لغاتمان نگنجد، گنجیده بود، ولی نخواسته بودم بپذیرمش.
نخواسته بودم باور کنم این فصل داستان تمام شده و تنها یادهایی مانده، دلم خواسته بود داستان اوج بگیرد و لحظات در اوج شناور بماند، نشده بود، سقوط سریع و ناگهانی اتفاق افتاده بود.
رفتنش در دل خود سرشار بردن‏ها بود. بردن کوچه‏ها و خیابان‏هایی که به ناممان شده بود، بردن تمام اوازخوانی های شبانه‏مان تا رسیدن‏مان، بردن خوشی‏های کوچکی که سالها را پر کرده بود و به زمان معنی می‏داد. تاب رفتن‏شان را نداشتم؛ تاب از یاد بردنشان.
سنگین تر از همیشه و خالی تر از زندگی، ندیدمش، فرار کرده بودم از "آخرین" از "تمام شدن"، اما همه چیز تمام شد.


"آخر این خداحافظی ها، این بدرودها ما را نابود خواهد کرد"
ویرجینیا وولف



جمعه، آبان ۱۰، ۱۳۹۲

عصر جمعه

درخت این کوه
میان ماندن و نماندن مردد است.‏
آب این رود
میان یخ بستن و بخار شدن.‏
پرنده این باغ
میان نشستن و پر گشودن.‏
قدم در این جاده مردد است
میان رفتن و باز آمدن.‏
و واژه‏های من نیز
در این لحظه مرددند
که این قصیده را به پایان برند
یا به شما واگذارندش...‏

به شمایش سپردم.‏

(دل‏دل - شیرکو بی‏کس- برگردان یغما گلرویی)
..........................................

آن هنگام که دوستت می‏دارم،
بارانی سبز باریدن می‏گیرد!‏
بارانی آبی،
بارانی سرخ،
بارانی رنگ در رنگ!‏
از مژگانم گندم می‏روید،
انگور،
انجیر،
لیمو و ریحان!

آن هنگام که دوستت می‏دارم،
ماه از من سر می‏زند،
تابستان نطفه می‏بندد،
چشمه‏ها می‏جوشند
و پرندگان مهاجر باز می‏گردند!

وقتی به قهوه خانه می‏روم
دوستانم
مرا باغی می‏پندارند!

(باغ - نزار قبانی- برگردان یغما گلرویی)

دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۲

قلب تو

باد زوزه مي‏كشيد، ماه نزديكتر و پر نور تر از هميشه مي‏نمود، كافي بود دستهايت را باز كني تا باد پروازت دهد، يا دستها را بالا بري تا ماه را در مشت بگيري، پناهگاه تنها و سرد بود، تا رسيديم و روشن شد، ديگر تنها نبود، باد صدايمان را تا ماه برد، ماه پر نور و پر نورتر شد، بيشتر و بيشتر لبخند بر لبهايمان نشست.

خانه‏هاي شهر بزرگ آن قدر كوچك شده بودند كه مي‏توانستي با انگشتهايت بلندشان كني، از دور يك يك تاريك مي‏شدند، خانه آخرين كه تاريك شد، تنها نور ماه ماند، و من، كه دلم در خانه جا مانده بود، نه خانه‏اي از جنس سنگ و سيمان، خانه اي در ميان سينه‏اي مهربان ، خانه اي كه گرما و عشق در آن جريان داشت، خانه اي كه نبض آرامش و خوشبختيم در آن مي‏تپيد. خانه اين روزها درد داشت، خانه جان نداشت كه گرماي هميشه را داشته باشد و من ويران از درد خانه، خسته و بغض دار از درد خانه‏اي كه تمام زندگي من است.


پس نوشت: لابلاي خستگي‏ها و بغض‏ها، شنيدن "حس آرامشبخش حضورت" براي عزيزي، آرامت مي‏كند، آرام و با لبخندي بر لب، لبخندي كه تا صبح بر لبانت مي‏ماند. و من كه به اعجاز كلام ايمان دارم.

سه‌شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۲

دنيا همان يك لحظه بود

گوشه پايين سمت راستِ عكس تاريخ داشت، باور نكرده بودم، هنوز بعد ديدن عكس باور نداشتم كه چنين عكسي وجود داشته، ديدن تاريخ و مرور اون روز هم چيزي به ذهنم نياورد. حياط سبز بود و پر از درخت، حياط بچگي هام كه جمعه ها معمولا اونجا مي‏گذشت، لابلاي درخت‏ها و كنار شاخه گلي كه هرسال همون گوشه حياط دوباره در مي‏اومد. توي عكس مادربزرگ لبخند داشت، مثل هميشه، هميشه من از مادربزرگ تا هفت سالگي بود، تا همون شب كه انقدر حالش خوب نبود كه همه جمع شده بودن، دورش نشسته بودند و من از همه بهش نزديكتر بودم ، صبح كه بيدار شدم برام تبديل شد به هميشه. مادربزرگ روي پله آخري كه به حياط مي‏رسيد نشسته بود. لبخند داشت و چشمش به گوشه حياط بود، به من نگاه مي‏كرد، "من" روي تاب كه از درخت آويزون شده بود نشسته بودم. عكس لحظه اي رو ثبت كرده بود كه دستهاي مامان بعد تاب دادنم روي هوا بود، چقدر مامان سرحال و شاداب بود توي عكس، تقريبا همسن الان من بود.
پدربزرگ از لابلاي توري سياه شده از دود، تكيه زده به همون پشتي هميشگي و توي اتاق هميشگي سر جاش نشسته بود، توي عكس معلوم نبود اما تقريبا مطمئن بودم سيگاري كنارش روشن بود، كسي روبروش ننشسته نبود، پس نمي‏تونست با كسي تخته بازي كنه ، داشت جدول حل ميكرد، يا شعري مي‏نوشت.
مادربزرگ و پدربزرگ سالهاست به آرامش ابدي رسيدند، توي خاك هايي كنارهم، زير درخت بزرگي و كنار رودخونه پرآبي خوابيدند. آرامگاهي كه بيشتر از همه چيز پر از صداي پرنده هاست.  توي عكس مادربزرگ اثري از سرطان نيست، لبخند داره و جاي سرطان عشق و زندگي توي خونش جريان داره، سيگار پدربزرگ نفسش رو تنگ نكرده، مامان دست ها و پيشوني چين خورده اي نداره. و من توي عكس به هيچكدوم اينها فكر نمي‏كنم...

پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۲

وقت آن است که بدرود کنی زندان را

اصلا همین می‌شود دلیل، که چرا دوست ندارم بروم، که فردای آزادی عزیزانمان در این شهر نباشم، که فردای رفع حصر میرحسین نتوانم بروم سر کوچه اختر، لباس سبز بپوشم و پاکوبان و دست افشان باشم، که نتوانم به پیرمرد سلام کنم.‏
همین دلیل برایم کافی‌ست...‏

شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۲

شيرين تر از شيرين

خيالت را مي‏بافم
........................
بازشدن گلهاي دامنت
        در تلالو نور صبحگاهي
و لبخندم
       در تلالو نگاهت
.......................
گم شدن هياهوي كودكان
            لابلاي طنين صدايت
طرح دستانت بر خطوط تخته 
......................
نگاه خيره‏ام
آرامش دم و لذت بازدمت
          در خواب
.....................
آوازمي‏خواني
گيسوانت در آينه تاب مي‏خورند
   شانه در دستانم
                    غرق مي‏شوم
                                مي‏ميرم.

چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۲

تلاش

خوب نيستم، برخلاف معمول كه ميدانستم چرا نيستم و چه مرگم شده، اين بار نميدانم. اين بار حتي نميدانم چه چيز به زندگي برم مي‏گرداند، گذر زندگي و حالهاي خوب و بد تجربه‏اي برايم به همراه داشته كه در نهايت تبديل به ليستي از اتفاقاتي شده كه كمك ميكند، كه زندگي را بر مي‏گرداند. كه ميدانم هر كدامشان به تنهايي ميتواند كاري بكند كه مدتها خوب باشم، مدتها آرام باشم. نميدانم و حتي نميخواهم بدانم كدامشان بايد اينبار كمك ميكند. اتفاقي تازه را ترجيح ميدهم. ترجيح ميدهم اتفاقي باشد كه نتوانسته ام يا نشده است. مثلا؟ اينكه خودسانسوري را كنار بگذارم، لااقل براي مدتي، كه كارها و حرفهايي كه مدتها در درون نگه داشته ام و آنجا ريشه دوانده را بيروني كنم، فعلا همينقدر باشد تا اگر توانستم كنارش بگذارم بنويسمش تا يادم بماند...

یکشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۲

سرگرم مردنم بودم

یک. به پاییز نرسیده بود، گویی هیچ وقت به پاییز نمی‏رسید، نمی‏رسید تا لذت خرد شدن برگهای زرد در قدم زدن‏های کوتاه بر دل بنشیند. نمی‏رسید تا باران ببارد، تا دستها سردشان شود. نمی‏رسید تا باد درختها را تاب دهد. پاییز نرسید و بیتابی‏ش ماند، بیتابی از حجم تلخ سکوت، حجم ناتوانی، بیتابی سخن هایی که جاری نشد.
ناگهان زندگی همان جایی خشکش زد که لبخند ، همان لحظه یخ زد که تن و همان "دم" دیگر نزدیک نشد که او "بازدم" شد، بخار شد، ابری کوچک و ناپدید.
چند دهه و چند سال بود این روزها؟ درختی که سبز نشده زرد شد، ماهی که طلوع نکرده غروب کرد و امیدی که جوانه نزده پژمرد.
ساده‏تر از این‏ها حسرت می‏شود، یک عمر سنگینی حسرت در دل ماندن سخت است، طاقت می‏طلبد. عادلانه نیست، مانند همه دیگر زندگی.
بهار خاطره می‏شود و پاییز خیال می‏ماند...‏

دو.
اگر زنی را نیافته‏ای که با رفتنش
نابود شوی
تمام زندگی‏ات را باخته‏ای
این را
منی می‏گو‏یم
که روزهایم را زنی برده است جایی دور
پیچیده دور گیسوانش
آویخته بر گردن
سنجاق کرده روی سینه
یا ریخته پای گلدان‏هاش
باقی را هم گذاشته توی کمد
برای روز مبادا.‏
"رضا ولی‏زاده"‏

جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۲

که شبی نخفته باشی*...‏‏

درست یکسالی شده بود که حرفی نزده بود، که سکوت را ترجیح داده بود. حالش خوب بود تمام این روزها، تمام این روزهای بی کلامی. نوشته بود که خوب است و باور کردم. چرا نباید باور می‏کردم؟ ، چرا باید فکر می‏کردم خوب نیست؟ ، دروغ نمی‏گفت. از فرسنگ‏ها دورتر چرا دروغ بگوید؟. نوشتم آمدی بزنیم به کوه، هوای کوه رویِ تنها به دلم زده، تنهای دونفره، مثل آن روزها...‏

* طبعا از "سعدی"

سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۲

شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۲

هوا را از من بگیر خنده‏ات را نه

بخند بر شب
بر روز، بر ماه
بخند بر پیچاپیچِ خیابان‌های جزیره،
بر این پسر بچه کمرو
که دوستت دارد...‏

پابلو نرودا
ترجمه احمد پوری

سه‌شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۲

و باد تو را خواهد برد

پنجره نه چندان بزرگ طبقه سوم، همون ذره نوري كه هر روز به كف رنگ و رو رفته سالن مي‏ريخت رو دريغ كرده بود، حالا كه به اون روز نگاه مي‏كنم، نمي‏فهمم چرا بايد اين چيزها دقيقا كنارهم چيده ميشد، چرا بايد اون لحظات باتري گوشيم تموم ميشد و چرا يه آدم خيلي عزيز بايد كنارم مي‏بود وقتي قبل خاموش شدن، آخرين حرفها زده شد، وقتي زندگي مثل پتك توي سرم فرود اومد، چرا بايد كنارش آروم مي‏بودم و سعي ميكردم تشويش نداشته باشم، نبودم اما، بازيگر خوبي نبودم هيچوقت. چرا نميشد همونجا زار بزنم.
چرا انقدر به گرماي خورشيد اون روز نياز داشتم، به اميد، ابرها از كجا پيداشون شده بود، از درد به خودم مي‏پيچيدم اما روي صندلي با لبخند نشسته بودم. چشمهام همه چيز رو گواهي ميداد.‏
باد بود، و همه چيز توي باد غوطه ور. من نشستم و به باد نگاه كردم، به تمام چيزهايي كه باد بلند كرد و به زمين زد.
سالها رفت، حالا ياد گرفتم به بادها نگاه كنم، به غوطه خوردن ها،‌ اينبار نميدونم طبقه چندم نشسته باشم، كف كدوم سالن رنگ و رو رفته زيرپاهام باشه و گوشيم تا چقدر بعد دووم بياره. شايد اون روز چيزها رو كنار هم مي‏چينم كه وزيدن شروع مي‏شه. ميدونم كه به باد نگاه ميكنم، خيره، چند روز. بادي كه خيال‏هاي شيرين رو با خودش مي‏بره ‏...‏

پنجشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۲

رفتن و رفتن و رفتن


مرغ دل جهد کنان نیت پرواز گرفت *** تا که آن بلبل شیرین سخن، آواز گرفت
ناله درد و همه خستگی جان بفروخت *** غم عشق و نمک زخم به دل بازگرفت
نظر باغ و تماشای چمن کرد حرام *** دیده بر روی چو مه، پیکر طناز گرفت
دست در زلف سیاهش به خیالی همه شب *** آتش عشق به ویرانی دل ساز گرفت
مست و مخمور، طواف حرم یار آمد *** ناگهش تیر فنا جای دوصد آز گرفت
آهن حرض تنش در طبق آب فتاد *** مرگ ارکان وجودش همه آغاز گرفت
لشکر هجر غمت، قصد به جانم کردست *** پادگان دلت ای کاش مرا، یکه چو سرباز گرفت

بهار 92

دوشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۲

خرابم میکند هر دم...‏

فکر کنم  پیک سوم رو برای همه ریخته بودم که ناخودآگاهم گفت این پیک رو به سلامتی "میرحسین" بزنیم، چند دقیقه بعد لیوان‏ها بالا رفت و به سلامتی پیرمرد دوست داشتنی نوشیدیدم. گرم شده بودیم و صحبت‏ها به سمت اون حالت بانمک و بامزه‏ای که معمولا بعد چند پیک پیش میاد، رفته بود، ابی داشت "نازی ناز کن" می‏خوند و اوج می‏گرفت. کم کم آهنگ‏ها شادتر شد، همراهش حرکت موزون بچه‏ها هم بیشتر شد، نشسته بودند و همزمان سعی میکردند با ریتم خودشون رو در نقطه استقرار جابجا کنند، طبق روال معمول بعد از یه مدتی، وقتی انرژی‏ها و شادی‏ها و صحبت‏های بانمک تموم میشد، همه وارد فاز غمگین می‏شدیم، ترتیب آهنگ‏ها هم کاملا بر همین اساس و تجربه‏های قبلی چیده شده بود، به حرکات موزونشون نگاه می‏کردم، به جمله هاشون گوش میدادم، به خنده هاشون لبخند میزدم اما برخلاف همیشه و روال معمول، خیلی زود وارد فاز بعدی شده بودم، تموم ذهنم مونده بود پیش جمله سلامتی پیک سوم، انگار تو اتاق تنگ و تاریکی حصر شده بودم، چشمم رو بستم. انرژی بچه ها تموم شد و آهنگ‏ها غمگین شد، این وقتها که همه به حال خودشون و یادهاشون فرو میرند، معمولا کاری به کار هم نداریم و سوالی نمی‏پرسیم، با خیال راحت بلند بلند زدم زیر گریه...‏

یکشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۲

آواز پر چلچله ها

يك.

شب خرداد به آرامي يك مرثيه از روي سر ثانيه‌ها مي‌گذرد.
و نسيمي خنك از حاشيه سبز پتو خواب مرا مي‌روبد.
بوي هجرت مي‌آيد:
بالش من پر آواز پر چلچله هاست
صبح خواهد شد
و به اين كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد...

"سهراب"

دو.
نسيم خرداد بيش از هر چيز
"ياد"
هاي خوش به همراه مي‌آورد، لبخند، شور و شوق‌، روزهاي سبز ، دوست داشتن، دوست داشتن و دوست داشتن.
و من كه بيشتر از تمامي ماه ها خرداد آغاز عاشقيم بوده، روزهاي نخستين ديدارها ، شنيدن ها و شناختن‌ها. روزهاي بلند آرزو و  شب‌هاي كوتاه خيال، خردادِ نامه‌هاي پاك شده، خردادِ پر از حادثه‌ي ويراني.
خردادِ پر از سفر، پر از دشت هايي چه فراخ و كوههايي چه بلند. خرداد پر از زندگي

دوشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۲

گر به تو افتدم نظر

نور آفتاب دقيقا افتاده بود روي صورتم، به ساعت ديواري با چشمهاي نيمه باز نگاه انداختم، دلم نمي‌خواست بيدار شم اما نتونستم به ساعت ديواري نگاه نندازم، چشمهام رو بستم، اينبار ساعت ديواري دوساعت بعدتر رو نشون مي‌داد، تمام روز رو دلم مي‌خواست بخوابم، هنوز زندگي و كار انقدر هجوم نياورده بود كه نتونم چيزي كه دوست دارم رو انجام بدم، چشمم به تماس‌هايي كه حالا ميس كال شده بود افتاد، براي يك روز عاديِ مزخرف زياد بود، خيلي هم زياد بود، تنها چيزي كه مي‌تونست اين حالت رو طبيعي كنه تماس از خونه بود كه لابد فكر كرده بودند سر من بلايي اومده و معمولا وقتي جوابي نمي‌گرفتند، به بدترين نوع بلاها فكر مي‌كردند. دوباره چشمهام رو بستم اما اينبار تلاش فايده نداشت، چند دقيقه گذشته بود كه بلند شدم تا آب بخورم، خيلي وقتها نصف شب بيدار شدنم با حس تشنگي شديدي همراهه و با حالتي كاملا نامتعادل حركت به سمت يخچال اغاز ميشه، البته اين كار لذت بي نهايتي در من ايجاد ميكنه و دلم ميخواد هرشب تنها دليل بيداريم باشه، گذاشم نامجو بلند و بلندتر "گر به تو افتدم نظر" رو تكرار كنه، به اين فكر كردم احتمال اينكه تا آخر وقت غير اداري و حتي تا نيمه شب شرعي امروز نظرم بهش بيفته چيزي حوالي صفر خواهد بود، و اگه قرار بر شرح دادن غمش باشه اين احتمال به صفر مطلق ميرسه، اين نااميدي به همه نااميدي و ياس اين روزها اضافه شده بود و  بي‌حالي و كرختي غيرقابل وصفي ايجاد كرده بود، انقدر كه تنها انواع مختلف قضاي حاجت منجر به كنده شدنم از رختخواب ميشد. تماس ها از خونه نبود، پس در نظرشون زنده و سالم بود، لابد كار مهمي داشت كه انقدر تماس گرفه بود، در حالي كه حال اين روزهاي من رو مي‌دونست، يعني حدس ميزدم كه حال اين روزهام رو بدونه، اصلا بعضي دوستها به اين درد مي‌خورند كه بدون پرسيدن، حالت رو حدس بزنند، و روزهايي بود كه حدس زدن حس و حال خيلي ها، حتي به دوستي هم احتياجي نداشت. صداي سرحالي نداشت، طبعا من هم انتظاري نداشتم خيلي بشاش و با ذوق باشه، گفت مي‌توني فلان ساعت فلان جا باشي، بدون درنگ گفتم معلومه كه مي‌تونم، تقدم اولويت هاي زندگي كه زياد به زبونم مياد و به عنوان دليل خيلي رفتارها و كارهام بيان ميشه، در ناخودآگاهم نهادينه شده و در اون لحظه ميدونستم اولين اولويتم ديدنشه پس ذره‌اي به هيچ جيز ديگه اي و حتي بي حوصلگي شديدم فكر نكردم و  تنها پرسيدم برنامه "اشكريزان"ه؟ و شنيدم كه خودمم دقيقا نميدونم. برنامه اشكريزان اولين بار در فصل برگريزان و وقتي درختها برگ مي‌ريختند شروع شد و بابت همين برگريزان، اسمي به هم وزنيش انتخاب شد. اگه هر كس تو زندگي حق داشت چند بار از قدرت جادوييش استفاده كنه، دوست داشتم يكيش رو بكار ببرم و با بستن و باز كردن چشمم سر قرار باشم تا مجبور نباشم سوار تاكسي بشم تا تحليل هاي آبكي و فحش هاي آبدار درباره انتخابات و مسئولين رو بشنوم، كل راه توي تاكسي چشمم رو بستم و يه آلبوم عبري گوش دادم تا چيزي نبينم و نشنوم. بدون اينكه حرفي بزنيم بغلش كردم، چند دقيقه بدون حرف گذشت، جفتمون ميدونستيم كه خوب نيستيم، منتظر اتفاق بوديم، يه جرقه كه البته معلوم نبود چه آتشي روشن ميكنه، شايد چند ساعت بعد يك اتفاق ساده بي دليل مي‌خنديديم شايد هم هيچ اتفاقي نمي افتاد ، لپتاپ روي ميز باز بود و عكس "ميرحسين" با لبخندي پس زمينه بود، زيرش با رنگ سبزي نوشته شده بود "اميد بذر هويت ماست"، خيره شدم بهش، يك عكس، يك ترانه، يك نوشته، اينها هيچ كدومشون يك تصوير تنها، يك صداي تنها، يا يك جمله ساده نيستند، پشت هركدوم روزها و يادهاي زيادي وجود داره، شنيدن "سر اومد زمستون" وقتي گوشيش زنگ خورد، كافي بود براي اينكه تا شب اشك بريزيم...

شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۲

این درفت‏های...

"دِرَفت" متن نوشته شده ای که با خوانده شدن توسط مخاطب یک "ارسال" فاصله دارد. این عدم ارسال می‏تواند ناشی از تصمیمی با تامل پس از تصمیمی عجولانه، محافظه کاری، عدم اقناع حسی و زبانی نگارنده در بیان و الخ باشد...
درفت هایم سر به فلک کشیده است، گوشه و کناری نیست که درفتی بیرون نزند، لابلای دنیای وب، تلفن همراه، سررسید کارهای روزانه، همه جا هستند و سرک می‏کشند. و من با تعجب یا لذت به لحظات نوشته شدن و دلیل نفرستاده شدن شان فکر می‏کنم. بعضی از آنها عنوان هم دارند و در بعضی قسمت گیرنده هم با نام شخصی پرشده است، اما هرگز به دستش نرسیده. شاید این که، بس این نوشته ها را دوست داشتم که برای خودم نگهشان دارم (که فکر نمیکنم این ایده هنگام نوشتن ذره ای به حقیقت نزدیک بوده باشد)، شاید می‏توانست یک "ارسال" کوچک چیزهای بزرگی را تغییر دهد، در من، در اطرافیانم، در کارهای روزانه و مسیر زندگی. شاید هم زیادی بزرگشان کرده ام، همه چیز میتوانست همین باشد که الان هست، همین روال، همین مسیر، همین همه چیز. بدون شک در هر صورت دوستشان دارم، هر بار می‏خوانمشان لبخند می‏زنم و اگر قرار بر اتفاقی خوشایند برایم بود که این "عدم ارسال" مانع پروبال گرفتنش شد هم با تصورش حس‏های خوبی در من جاری میشود. حسی به خوبی لحظات نوشتنش...
..................................................
پس نوشت: این تصویر در بلاگ A Man Called Old Fashion  رویت و از آن برداشته شده است.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۲

بوي سيگارت...‏

يك. ترس حس عجيب و غريبي‌ست، ترس ها يك گوشه زندگي آرام و بي صدا انتظار مي‌كشند، كمين مي‌كنند تا لحظه ناب بيرون آمدن را بدست آورند، روزها، ماه‌ها و سالها، ترس صبورتر و آرام تر از گذر عمر است، از جنسي ديگر.
به وقتش از كنج انتظار خود بيرون مي‌آيند و با تمام وجود هر آنچه از آن ترسيده‌اي را مال خود مي‌كنند، بر تو غلبه مي‌كنند و  پيروزي را در صورت ترس خورده و دل نا آرامت جشن مي‌گيرند. تمام ترسيدن هايت روزي به سراغت مي‌آيند و تاوان يك عمر خانه كردن در وجودت را از تو مي‌گيرند.

دو. حالا فكر مي‌كنم اگر قرار باشد كسي را نبيني چندصد كيلومتر و چند هزار كيلومتر فرقي ندارد، مهرآباد و امام هم حتي ديگر فرقي نمي‌كند. دختر بچه هفت ساله‌اي كه در تو بزرگ شده، حالا از شيشه هاي هواپيما با دستهايي به دو طرف صورت و  چسبيده به شيشه نگاهت مي‌كند، چهره‌ها و شيشه‌ها تر مي‌شود و تو تنها رفتنش را مي‌نگري.
تمام هفت سال بودنت، ترس نبودنت به موازات دوست داشتن ها و خاطرات شيرين بزرگ و بزرگتر شد، تا شبي كه آمد و رسالتش را انجام داد.
اين روزها بايد جاي وقوع شيرين ترين خاطراتمان را، ميزها و ديوارها و درخت ها را نگاه كنم، در مسيرهايمان تنها آواز بخوانم و تنها تمام روزها و كارهايمان را تكرار كنم تا يادم نرود...

یکشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۲

صداي تو خوب است...‏

نامه دارم، در پوست نمي‏گنجم از خوشي نامه داشتن، آن هم از غريبه‏يي دوست داشتني، به اين فكر ميكنم از كجا اين حجم "لمسي" بودن در من خانه كرد، يا از كي قدرت زياد اين حس را در خود يافتم؟ ، قدرتي كه تمامم را پر كرده، كه از شوق نامه داشتن پرواز كنم، كه بزنم زير گريه وقت شنيدن صداي ضبط شده عزيز دوري كه دلم حرف زدنش را مي‏خواست، كه بميرم از ذوق نقشي كه برايم كشيده شده، كه ارزشمند ترين هديه ها از جنسي باشد كه  لمس عزيزان همراهش باشد، از جنس لباس كاموايي بافته شده ، از جنس صداي ساز ضبط شده، از جنس چوب كنده كاري شده...

جمعه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۲

به غنج و دلال خویش

تمام خستگی‏ روزها، دلگیری ودلتنگی ساعتها  و تمام نامهربانی‏ و سختی‏ دقایق زندگی به سادگی پاک کردن شعری از تخته سیاه کلاسی زواردررفته و نگاه به چشمان معصوم کودکانی می‏توانست ناپدید شود.
گذشت زمان چقدر پسرها را با تمامی تفاوت‏ها و دنیایی دور، شبیه پدران می‏کند، عادت‏ها کوچک، ظاهر، عشق و علاقه‏ها، آرزوها و آرزوها و آرزوها...
آرزوی دور از دست من و سالها در دستان پدر، تخته سیاه کلاس و کتاب کهنه ادبیاتی در دستانم، سفر به دنیای شیرین شعرها و داستان‏ها، نوشته ها و نوشتن‏ها، خواندن‏ها و گوش سپردن‏ها...

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۲

سلام پیرمرد

دو تا ماهی قرمز توی تنگ شیشه‌ای دُم می‌زدند و از کنار هم گذشتن رو مکرر می‌کردند، هفت سین روی میز چیده شده بود، و چند دقیقه  مونده بود به شروع سال جدید،  حدس می‌زدم برنامه های ویژه سال نو با صدای بلند  پخش میشد اما صدایی نمی‌شنیدم، مامان باید الان پای سفره مشغول قرآن خوندن می‌بود، اما نمی‌دیدمش. ماهی ها دُم می‌زدند و از کنارهم رد می‌شدند، کسی نبود، صدایی نبود، به تحویل سال چهار سال قبل فکر می‌کردم، تنگ ماهی کوچکتر از الان بود، چهار شب پشت هم وقتی خواب کسی رو ببینی، داره بهت فکر می‌کنه، تنها تر از چهارسال قبل بود، خیلی تنهاتر، سفره هفت سین هم داشت؟، باید دخترهاش رو بغل می‌کرد اما نمی‌تونستند باشند.‏
چهار سال قبل تر، دوسال پشت هم یک آرزو کرده بودم، برآورده نشد، زورش نرسید  برآورده شه، زور من نرسید.‏ از اون سال از آرزوی پای هفت سین دل کندم، انتظاری نداشتم، بعدتر بیشتر آرزوهام شبیه هدف شده بود.‏
.صدای ریخته شدن آب به کنج اتاق می‌اومد، الان بود یا چهارسال پیش؟ سال نو شده بود و بابا عید می‌آورد
خوش خرامان می‌روی  چشم بد از روی تو دور ***  دارم اندر سر خیال آنکه در پا میرمت

یکشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۱

...

صدای نفس پیرمرد که هن و هن کنان از دهنش بیرون می‏اومد حتی از کنار هدفون به گوش می‏خزید و پس زمینه موسیقی شده بود، اتوبوس آروم از کنار ماشین ها عبور می‏کرد و خیابون رو پشت سر می‏گذاشت، انگار هیچ عجله‏ای نداشت که زودتر به ایستگاه مقصد برسه. ساعت شلوغی بود و اتوبوس به هر ایستگاه که می‏رسید آدمهای زیادی سوار و پیاده می‏شدند. صورت کشیده و چین‏های بلند پیشونی پیرمرد خبر از گذر ایام میداد، چشمهای ریز و مهربونی که در درازای صورت جایی پیدا کرده بود و گود شده بود، قبل از رسیدن به هر ایستگاه پیرمرد کنجکاوانه به پشت و جای نشستن بانوان نگاه می‏انداخت، ترس تنها موندن و گم شدن از نگاه به عقب های پیرمرد جاری بود.‏
ایستگاه ها یکی یکی دور می‏شدند و تعداد آدمها کمتر می‏شد، هوای گرفته عصرگاهی غم‏های دنیا رو به دل می‏ریخت و ابرهای تیره هوای سردتری رو نوید می‏دادند.‏
دو ایستگاه به مقصد مونده بود، حالا تعداد آدمهای حاضر به کمتر از انگشتهای یک دست رسیده بود، اما همچنان نگاه های به عقب مرد نرسیده به هر ایستگاه وجود داشت و دیگه عادی شده بود. در ایستگاه بعد پیرمرد مثل تمام ایستگاه ها سر چرخوند و به قسمت خانم ها نگاه کرد، سه خانم پیاده شدند. پیرمرد سرجای خودش نشسته بود و به خیابون خیره شده بود، اتوبوس به مقصد رسیده بود، پیرمرد قبل رسیدن به ایستگاه به عقب نگاه کرد، اینبار لبی جنبوند و با اشاره سر نشون داد که باید پیاده بشند، چند نفری که مونده بودند توی ایستگاه اخر پشت هم به راننده کرایه رو می‏دادند و پیاده می‏شدند، پیرمرد با دست دو رو نشون داد و پول رو به راننده داد، راننده با دیدن پیرمرد قیافه‏ش مهربون تر شد و لبخند زد و گفت: "حاج آقا دیروز بیشتر داده بودی و من بهت بدهکار بودم، به سلامت". کرایه رو دادم و پیاده شدم، سه مرد پشت سر هم پیاده شدند، پیرمرد به سمت درب عقب رفت، اتوبوس راه افتاد، سه مرد پراکنده شدند و پیرمرد به سمت اتوبوس دیگه ای رفت، ایستادم و به تنهایی پیرمرد نگاه کردم...

چهارشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۹۱

صبح يك روز

لابد یک روز صبح که بیدار شده بود، وقتی چشم‌هاش رو مالونده بود و به گوشه پرده رنگارنگ پنجره اتاقش خیره شده بود و دلش نمی‌خواست از گرمای تختخواب دور بشه، دوباره به فکر فرو رفت، به فکری که مدتها بود که همراهش بود و تمام لحظات اون روزهاش رو پر کرده بود، توی تختخواب چرخی زد و چشمهاش رو بست، به دوراهی پیش پاش فکر کرد، به تصمیمی که باید می‌گرفت، آفتاب كم كم بالا مي‌اومد و خطي از نو‏ر از كنار پرده روي ديوار مي‌افتاد.‏
وقتي دوباره چشمهاش رو باز كرد، نور بيشتر شده بود و پرده اتاق توانايي ايستادن مقابلش رو نداشت. اتاق رنگارنگ شده بود، حسي دروني بهش ميگفت امروز بايد تموم بشه، انقدر همه چيز با روزهاي ديگه فرق داشت كه شبيه خيال شده بود، لباس سبزش رو از لابلاي لباس هاي كمد بيرون كشيد، به جملاتي كه بايد ميگفت فكر كرد، چند بار تركيب كلمات رو از نو چيد، سعي كرد جملات رو كوتاه كنه و احساسات رو پشت منطق بپوشونه، وقتي روبروش نشست، تلاش ميكرد خودش رو آروم نشون بده، تموم مدت به چشمهاش نگاه نكرد، اما دستهاش چيز ديگه اي ميگفتند، پشت لرزشي كه داشتند، پشت فشار دادن ناخن ها، پشت استرس دست ها، حرفهاي زيادي وجود داشت.
اما نشست و گفت تموم شد، همين قدر ساده بلند شد، به پشت نگاه نكرد چون ميدونست دنيايي خراب شده...

اين نوشته تماما تقديم ميشود به "م" كه دنيايي پر از رنگ و نور ارزوي من برايش است.

یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۱

از شمار خرد...

"ميرزا جهانگيرخان" كه مرور زمان ميرزا رو از ابتداي نامش زدوده بود، حال اين گذشت روزگار اسمش رو هم به روي تخته سنگي به يادگار گذاشت. "جهانگيرخان" پسرعموي پدر من بود و ارباب زاده‌اي كه تا آخر عمر ابهت و جلال ارباب زادگي رو با خودش يدك مي‌كشيد، در حالي كه به قول خودش " از اسب افتاده بوديم ولي از اصل نه". شايد تنها موردي كه مي‌تونست علاقه من به اون رو كم كنه همين تفاوت در انديشه اجتماعي و طبقاتي بود، اون با افتخار از گذشته اي ياد ميكرد كه پدربزرگش ارباب اون منطقه و ديگران رعيت بودند و اين براي من كه "سوسياليسم اقتصادي" و عدالت اجتماعي رو ترجيح ميدم كاملا حس نامطلوب و عجيبي بود. عجيب از اين بابت كه اين روزها با همه صميمي و مهربان بود و نگاهي از بالا نداشت و از طرف ديگه  او قبل ورود به منصب بالاي حكومتي در نظام پهلوي معلم بود و معلمي كرد و اين نتيجه رو داشت كه برخلاف حرفهاي از جنس افتخارش اون روزها شبيه ارباب زاده ها زندگي نكرد و چه بسي برخلاف ارزشهاي اون روزهاي سايرين زندگي كرد و اين احترامش براي من رو چند برابر ميكرد.
سواي اين اختلاف نظر به شخصه عاشق اين مرد بودم، او كه از تحصيل كرده هاي دارالفنون بود، قدرت سخنوري اعجازآوري داشت، علاوه بر اين شاعر بود و شعرهاش در قالب كهن با لغات و اصطلاحات فراوان و صنايع ادبي ظريف پر از قريحه بود. تحصيلات عاليه داشت و شوخ طبعي پرذوقي به همراه داشت. بي نهايت زيرك و تيزهوش بود و اين در تمام زندگيش نمود داشت.
من رو زياد دوست ميداشت و اين حسي دوطرفه بود، عاشق ديدارش بودم و در مجالسي كه اطمينان داشتم حضور داره خودم رو مي‌رسوندم. براي من مصداق شعر رودكي بود كه در رثاي شهيد بلخي سروده بود.

از شمار دوچشم يك تن كم
           وز شمار خرد هزاران بيش

یکشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۱

نیمکت

نیمکت آبی و سبز بود، شاید هم آبی کمرنگِ تنها بود، اصلا چه فرقی می کرد رنگش، وقتی پشتت بهش بود،اما رنگ روشنی داشت که تابش خورشید نیمه جونِ اون ساعتِ روز، تشخیصش رو سخت میکرد. دفعات بعدی که از دور، که از لابلای همون درختها، که از مسیر تابش نور همون خورشیدِ بی رمق بهش نگاه میکردم، انقدرها روشن نبود، شاید همون روزها کسی نیمکت رو رنگ زده بود، تیره بود و هیچ تابشی دیگه نمیتونست روشنش کنه، شاید هم همون روزِ اول تاریک بود و من دوست داشتم روشن ببینمش. نیمکت بوی سیگار میداد ولی، هنوز هم همون بو رو داره، با همه رنگهایی که پاشیده شده بهش، با همه آدمهایی که روش نشستند و گرمش کردند، با همه برف و بارونی که روش نشست بعد این سالها، هنوز بوی سرد سیگار رو میده ، حتی وقتی از لابلای همون درختها میبینمش، بوش تمام وجودم رو پر میکنه...

جمعه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۱

کنج

باید برای مدت طولانی بخزم کنجی که دست کسی به من نرسد. که دیوار بلندی از تمام دنیای بیرون جدایش کرده باشد، که هیچ هیچ باشد
تنها کتاب باشد و موسیقی...

اشتباه - اشتباه

نتونستم توی هیاهوی بچه ها بشینم، لپتاپ روبرداشتم و به بهونه ش رفتم اتاق دیگه، همه مشغول دیدن سریال بودند و تقریبا مطمئن بودم کسی به این اتاق نمیاد، اما باز هم محافظه کاری کردم و پتو رو کشیدم روی سرم و زدم زیر گریه، انقدر که تموم شد، که سیر شدم، که حس کردم سنگینی چیزی تو گلوم کم شده، بعدش به این فکر کردم که یک سری اشتباه ها هست که همین بغض طولانی داشتن و گریه همراهش تاوانشه، و من یک قسمت از تاوان اشتباهم رو پرداخته بودم. این امیدوار کننده بود، اما مطمئن بودم خیلی بیشتر از این سزای این اشتباهم خواهم بود و این امیدواری رو کم رنگ کرد...

کارهایی هست که میفته رو روال اشتباه-اشتباه، یعنی از یک جایی همه حرکات بعدی اشتباه میشه، هر دو دسته کارهایی که میتونی بکنی،به نظر من اول باید بشینی و یک دل سیر اشک بریزی، اونوقت فکر کنی کدوم اشتباه نتیجه بهتری داره، و سعی کنی با همه سختی که داره انجامش بدی و به خودت بگی این اشتباه بهتریه و صدمه کمتری داره.


سه‌شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۱

تصادف

شهرزاد]در حالي كه از پشت ميز ساده چوبي، با آرامشي كه در كلام،رفتار و لبخند دارد، برمي‌خيزد[: اگه يه تصادف خوب برات پيش اومد باهاش روبرو شو
لادن: حالا كجا ميري؟
شهرزاد: با تو خونه نشستن هيچ تصادفي پيش نمياد.

قاعده تصادف – بهنام بهزادي

پيري

مي‌گفت حس پيري مي‌كنيم چون فرار مي‌كنيم، چون مي‌ترسيم از اشتباه كردن، چون حتي براي كوچكترين حرف‌ها، برخوردها شايد هم نگاه‌ها كلي فكر مي‌كنيم و همه چيز رو مي‌سنجيم.
چون براي تمام تصميمات ريز و درشت زندگي انقدر ترديد مي‌كنيم تا درست ترين انتخاب رو داشته باشيم.
مي‌گفت اشتباه كن تا حس كني جووني، تا بعد اسمش رو بذاري تجربه، اشتباه به شرطي كه آسيبي براي خودت و كسي نداشته باشه...

یکشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۱

در آسمان خدا...‏

اومدنت و رفتنت مثل بارون بهاري بود
تازه و خنك و ناز و آروم...

بارون بارونه، بارون بارونه...

دوري

در جريان تعريف زندگي، گذشته انكار ناشدنيه، نميشه از يك دوره زماني پريد و علت و معلول‌ها و تاثيري كه بعدش برجاي مونده رو پنهان كرد. گذشته رو بايد تعريف كرد، بايد تحليل كرد و نبايد فرار كرد، نبايد جاي حقايق رو خيال، رويا يا كابوس بگيره و نبايد گذاشت انصاف با عبور زمان رنگ ببازه، روند روزگار بايد  مرور بشه و همه چيز از صفر تعريف بشه.
القصه، لابلاي تعريف داستان روزهاي دور، وقتي به محكوميت غيابي خودم با قضاوتِ قاضيي رسيدم كه چند صباح قبلش جاي لباس متهم و قاضي دو دوست بوديم و حالا ترازوي نيكي و بدي در دست داشت، به غربت محكومي دلم گرفت، محكومي كه به وسعت تمام محكوميتش دلش براي قاضي داستان تنگ بودو ارزوي ديدار با لبخندش جاي عبوسي و خشم نگاهش رو داشت.
محكومي كه ديگه نه آرزوي دفاع داشت، نه تحمل بغض و كين از رفيق روزهاي ترديد و همراه شبهاي تا صبح، تا صداي جاروي صبحگاهي خيابون‌هاي اروم.
محكومي كه نخواست قدم به دادگاه بذاره و به زندان خودخواسته دوري و تنهايي رفت.
دوري و تنهايي كه سبز شد...

شنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۱

دوي بزرگ شش كوچك

دوي بزرگ شش كوچك

سال ميان دو پلك را
ثانيه هايي شبيه راز تولد
بدرقه كردند
"سهراب"

يك. يكجايي لابلاي آلبوم عكسهاي قديمي، اون وقتها كه عكسها چاپ مي‌شدند و بعد با نظم توي آلبوم چسبونده مي‌شدند و كنارهم جا خوش مي‌كردند، عكسي وجود داره كه مشخصه اصلي اون كيك و شمع تولده، توي اون عكس من نتونستم روي پاهام بايستم، يعني نه اينكه توي عكس، بيرون عكس هم نمي‌تونستم روي پاهام بايستم و چهاردست و پا حركت ميكردم. مامان و عارفه دوطرف من نشستند و بازوهام رو گرفتند تا روي پام بايستم و قدم به شمع برسه، تصور ميكنم فهموندن اينكه مي‌بايست شمع تولد رو فوت كنم خيلي سخت بوده باشه، ولي انگار خيلي خوب اين مفهوم در من جا افتاده بود،چون لپهام پر باد بوده و درحالتي بدون تعادل به شمع نگاه مي‌كنم.
اون عكس رو خيلي دوست دارم.

 

دو. دو بازه درسال دليلي پيدا ميشه كه به يكسال گذشته فكر كنم، به اينكه يكسال چي به من گذشته و چرا، چه چيزهايي داشتم، دارم يا دوست دارم داشته باشم. با همپوشاني و نزديكي كه اين دوبار درسال دارند روز تولدم و نوروزه كه اين اتفاق مكرر مي‌شه. پسر دوكيلو و هفتصد گرمي، با قد چهل و نه سانتي كه روز يكشنبه ساعت هشت و چهل دقيقه به دنيا اومده امروز كجاي زندگي ايستاده.
در يكسال گذشته بيش از هرچيز سعي كردم از خوشايندهاي ريز و درشت زندگي لذت ببرم و در فرمان بردن از خواستني‌هاي دلم سرپيچي نكنم.
اين يكسال مثل تمام سالهاي گذشته مهمترين اتفاق زندگي من آدم ها بودند، دوستهاي عزيز و نازنيني كه پيدا كردم،كه باهم خاطره ساختيم، كه با لذت بودنشون لبخند رو به من هديه كردند.
در اين يكسال "كار" دار شدم و طبعا رئيس دار، محيط كاري كه دوستي، آرامش و لبخند توش موج ميزنه و رئيسي كه پيرمرد مهربون و دوست داشتني‌ه. تو اين يكسال "استاد" دار شدم،استادي كه از هر انگشتش يك "نت" مي‌باره. يكسالي که سفر داشت و تجربه و ديدن و يادگرفتن...

 

سه. يك عدم آدم عزيز، خيلي عزيز، كلي زحمت كشيدند و تولد گرفتند، من هم بي‌نهايت ذوق كردم، كاش اين ذوقمرگي من انقدر دروني نبود و نمود بيروني بيشتري داشت، تا اون آدمهاي دوست داشتني مي‌ديدند اين حس رو. كاش " آدم "قهقهه های بلند" بودم تا لذتم ظاهر ميشد و كاش مي‌تونستم اندازه دوست داشتنم آدم‌ها رو سفت در آغوش بكشم.
سواي سيستم صوتي و ترانه خوندن و كيك و شمع و توجه! و كادوها، نظراتِ اولين ديدارم به بيان ديگران بانمك بود، فهميدم در ديدار اول بيش از هرچيز چه صفاتي در من وجود داره: اينكه سنم خيلي بالاتر از چيزي كه هستم نشون ميده، در حد دهه پنجاه
J ،درونگرا، ساكت، مظلوم و آرومم ( نظري كه كم كم تغيير ميكنه)، خنگ‌طور و يبس م! (نظري ندارم)، مسئول (بابت مسئوليتم در يك سفر به گمونم) و داغونم!، اينكه ديدنم گردي جهان رو به ياد مياره J ، در ديدار اول دوستم! و حتي ميشه عاشقم شد! J در موارد زيادي بار اول ديده نشدم! يا از پشت ديده شدم، و معمولا در تولدها و سفرها و كافه ديده ميشم.

دوشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۹۱

ن.دو

لذت‌ها كه دروني‌تر شوند، محصور قيد زمان و مكان نمي‌شوند، آرامتر، دوست داشتني‌تر و دردسترس‌تر مي‌شوند.
در دسترس و كوچك، به كوچكي ناچيز شمرده شدن از جانب ديگران ، به دسترسي خيال‌هاي هر روزه
لذت‌ها كه دروني‌تر شوند، جاي جاي دنيا تفاوتي نمي‌كند، خيابان‌هاي سنگفرشي براي قدم زدن وجود دارند. از بامداد تا شامگاه، زمانِ حس كردنش مي‌شود.
لذت‌ها دروني‌تر كه شوند، آرامتر و بي‌صداتر مي‌شوند، لبخند جاي خنده‌هاي بلند كشدار، تپش هاي ملايمتر قلب جاي هيجان...

جمعه، دی ۲۹، ۱۳۹۱

همیشه "مادر"

لابلای تارهای سپید گیسوانت
در اعماق سیاهی چشمانت
میان دستهای مهربان و خطوط شکسته‌اش
در نجوای عاشقانه کلامت
پسِ آشوب‌های دلت، در کلبه همیشه بارانی‌ قلبت
جریان زندگی جاریست
                    تمام زندگی من...‏

برای مادر- امروز و پنجاه سالگی.‏‏‏