سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۴

مي‎سازد و باز بر زمين ميزندش

پيرمرد طبقه بالايي اشتباه رايج آسانسورهاي بدون نشانگر را كرد و به خيال اينكه به طبقه مطلوبش رسيده در كابين را باز كرد تا پياده شود، آن طرف در من در طبقه دوم منتظر رسيدن آسانسور بودم و از آنجا كه آن ساعت صبح معمولا كارمندان و دانش آموزان به محل كار و تحصيل خوشان رفته‎اند انتظار ديدن كسي را نداشتم و سيب درسته‎اي بين دندانهاي بالايي و پاييني‎م مانده بود و با دستم در حال تلاش براي خواباندن  پف موهايم بودم. پيرمرد از كه از ديدنم تعجب كرده بود براي شكستن فضاي تعجب پيش آمده دستش را داخل پاكت نامه برد و گواهينامه‎اش را كه بعد از تمديد ده ساله از پستچي تحويل گفته بود نشانم داد و گفت "آخرين تمديد". لحن پيرمرد آنقدر مطمئن و بدون ترديد بود كه جاي شكي باقي نمي‎گذاشت كه گواهينامه به تميدي ديگري نميرسد، نميخواستم تعارف هاي معمولي را نثارش كنم، لبخند زدم و طبق عادت سخني بين من و غريبه درنگرفت.
فردايش گواهينامه تمديد شده ده ساله‏‎ام به دستم رسيد، ياد پيرمرد و حرفش افتادم. پيرمرد حق داشت، من هم نميتوانم از تمديد دوباره‎اش حرف بزنم، تا ده سال ديگر معلوم نيست (است؟) اين سيب گردي كه رويش زندگي ميكنيم چقدر بچرخد.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۴

از ادبيات - سخن ملكيست سعدي را مسلم

قبلتر نوشتمش شايد، آنقدر روشن و نزديك است و آنقدر در من مانده كه مكرر كردنش هم چيزي از آن نميكاهد. تقريبا ده سال گذشته، كمي بيشتر و كمتر،‌ با دوستان دانشگاه راهي شيراز شده بوديم، اسفند ماه بود و شهر بوي بهار گرفته بود، عكسي از آن سفر از من مانده كه دو دست بر كمر زده و ايستاده مبهوت چيزي شده‎ام، معلوم است كيفي حسابي لغزيده زير پوست صورتم، قدري غرقش شده ام كه دوربين و رفيق دوربين به دست و هياهوي دوستان و همه را نديده‎ام، تنها ايستاده‎ام و ميخوانمش. روز دوم سفر بود و به مقبره سعدي رفته بوديم، روي ديوار بيروني همان قصيده بهترينش نقش بسته بود و من سير از ديدنش نشده بودم، همانقدر كه هنوز هم از خواندنش سير نميشوم. حالا سالهاست شعرهايش رفقاي نابم هستند،دلم نيامد در روز بزرگداشتش يادي نكنم از آن روز. بزرگ باد نامش.

دوشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۴

اين گونه گرم و سرخ - دو

نميدانم چرا حالا نمي‎آيم و از تو نمي‎نويسم، از روزهاي خوب و از تو، از حس آرامش و رضايتي كه از بودنت در من خانه كرده، از تو كه چند لحظه ديدنت مي‎تواند چند روز را برايم لذتبخش كند، از كلماتي كه بر لبانت به هم پيوند مي‎خورند و در من شكسته ميشوند و هر يك ميروند تا در گوشه‎اي بمانند و ذرات وجودم را لبريز كنند. نميدانم چرا از شوقي كه آن شب بعد ديدن نوشته‎ات داشتم ننوشته‎ام، از برقي كه صبح در چشمانم مي‎درخشيد و لبخندي كه از صورتم محو نميشد، كه حال جزيي از من شده‎اند. نميدانم چرا اينها را به خودت نگفته‎ام، كه تمامش را از تو دارم، از اين كه فكر ميكنم دنيا آنقدر بي حساب و كتاب نباشد كه تو پاداشي بر بذر نيكي كه از آستينم پاشيده شده نباشي. كاش مي‎توانستم همينقدر براي تو باشم، حالا كه نيستم كاش مي‎توانستم اينها را به خودت بگويم.

جمعه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۴

نبش

آدم نبش کردنم، نبش دوستی‏‎هایی که سالهاست خاک رویش را پوشانده و حالا خاکش دیگر تازه نیست، نبش خاطراتی که حالا گوشه ذهن هیچکسی نمانده، نبش نوشته‎های قدیمی، بلاگ‎های قدیمی و هرچیزی که آنقدر غبار زمان رویش نشسته باشد که به چشم نیاید. در مکان و زمانی مشخص ذهنم به صورت فعالی درگیر نبش چیزی مرتبط است، وقت آواز خواندن درگیر یادآوری آن آواز خوانی دور سالها در شبی که به خوابگاه ختم میشد، حین چای خوردن به یاد آن چای گرمی که در سفر بعد لحظه‎ای سرد شد، حین گذشتن از بالای پل حافظ یاد اولین باری که با پدر از کنار دانشگاهی رد شدیم که بعدش اندازه یک عمر خاطره و رفاقت از آنجا برایم ماند. همانقدر که لذتبخش است، تلخی دارد و همین میشود دلیل دوست داشتنی بودنش.
با "الف" حرف میزدم، میان گفتگوی نامرتبط یاد شبی افتادم که سفر تمام شده بود و به سمت مبدا در حال بازگشتن بودیم، بیدارش کردم و دیگر نگذاشتم بخوابد، قبل حرف زدن بیدارش کرده بودم.

جمعه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۴

این گونه گرم و سرخ - یک

نگاه که کرده بودم دیدم چهارده روز گذشته، باور نکردم این چهارده روز همه‏‌اش خوب و آرام گذشته، که تمامش را خوشحال و امیدوار گذرانده‌ام. دلم نمی‌خواهد سهم بندیش کنم که چقدر تاثیر این و آن یکی بوده، می‌دانم اما که بیشترین حجم آرامشش از کجا به سمتم پر کشیده، درست ساعاتی قبل از نو شدن سال. چیزی در من تازه شده بود، چیزی که طراوت را با خودش آورد و ته قلبم نشست، نشسته و دلم نمی‌خواهد حالا بلند شود و برود. برای سال پیش رو در آن نیمه شب، کنار صحنه آشنای قرآن خواندن مادر و سال آوردن پدر- در حالی که با تمام آشناییتش برایم از جنس دیگری بود - خواستم دلم همینقدر گرم و سرخ بماند و امید بیشتر و بیشتر بر زندگی بتابد.

حافظ خوانی سال نو، پای سفره هفت سین:
گل بی رخ یار خوش نباشد  *   بی باده بهار خوش نباشد
طرف چمن و طواف بستان  *  بی لاله عذار خوش نباشد