پنجشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۲

رفتن و رفتن و رفتن


مرغ دل جهد کنان نیت پرواز گرفت *** تا که آن بلبل شیرین سخن، آواز گرفت
ناله درد و همه خستگی جان بفروخت *** غم عشق و نمک زخم به دل بازگرفت
نظر باغ و تماشای چمن کرد حرام *** دیده بر روی چو مه، پیکر طناز گرفت
دست در زلف سیاهش به خیالی همه شب *** آتش عشق به ویرانی دل ساز گرفت
مست و مخمور، طواف حرم یار آمد *** ناگهش تیر فنا جای دوصد آز گرفت
آهن حرض تنش در طبق آب فتاد *** مرگ ارکان وجودش همه آغاز گرفت
لشکر هجر غمت، قصد به جانم کردست *** پادگان دلت ای کاش مرا، یکه چو سرباز گرفت

بهار 92

دوشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۲

خرابم میکند هر دم...‏

فکر کنم  پیک سوم رو برای همه ریخته بودم که ناخودآگاهم گفت این پیک رو به سلامتی "میرحسین" بزنیم، چند دقیقه بعد لیوان‏ها بالا رفت و به سلامتی پیرمرد دوست داشتنی نوشیدیدم. گرم شده بودیم و صحبت‏ها به سمت اون حالت بانمک و بامزه‏ای که معمولا بعد چند پیک پیش میاد، رفته بود، ابی داشت "نازی ناز کن" می‏خوند و اوج می‏گرفت. کم کم آهنگ‏ها شادتر شد، همراهش حرکت موزون بچه‏ها هم بیشتر شد، نشسته بودند و همزمان سعی میکردند با ریتم خودشون رو در نقطه استقرار جابجا کنند، طبق روال معمول بعد از یه مدتی، وقتی انرژی‏ها و شادی‏ها و صحبت‏های بانمک تموم میشد، همه وارد فاز غمگین می‏شدیم، ترتیب آهنگ‏ها هم کاملا بر همین اساس و تجربه‏های قبلی چیده شده بود، به حرکات موزونشون نگاه می‏کردم، به جمله هاشون گوش میدادم، به خنده هاشون لبخند میزدم اما برخلاف همیشه و روال معمول، خیلی زود وارد فاز بعدی شده بودم، تموم ذهنم مونده بود پیش جمله سلامتی پیک سوم، انگار تو اتاق تنگ و تاریکی حصر شده بودم، چشمم رو بستم. انرژی بچه ها تموم شد و آهنگ‏ها غمگین شد، این وقتها که همه به حال خودشون و یادهاشون فرو میرند، معمولا کاری به کار هم نداریم و سوالی نمی‏پرسیم، با خیال راحت بلند بلند زدم زیر گریه...‏

یکشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۲

آواز پر چلچله ها

يك.

شب خرداد به آرامي يك مرثيه از روي سر ثانيه‌ها مي‌گذرد.
و نسيمي خنك از حاشيه سبز پتو خواب مرا مي‌روبد.
بوي هجرت مي‌آيد:
بالش من پر آواز پر چلچله هاست
صبح خواهد شد
و به اين كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد...

"سهراب"

دو.
نسيم خرداد بيش از هر چيز
"ياد"
هاي خوش به همراه مي‌آورد، لبخند، شور و شوق‌، روزهاي سبز ، دوست داشتن، دوست داشتن و دوست داشتن.
و من كه بيشتر از تمامي ماه ها خرداد آغاز عاشقيم بوده، روزهاي نخستين ديدارها ، شنيدن ها و شناختن‌ها. روزهاي بلند آرزو و  شب‌هاي كوتاه خيال، خردادِ نامه‌هاي پاك شده، خردادِ پر از حادثه‌ي ويراني.
خردادِ پر از سفر، پر از دشت هايي چه فراخ و كوههايي چه بلند. خرداد پر از زندگي

دوشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۲

گر به تو افتدم نظر

نور آفتاب دقيقا افتاده بود روي صورتم، به ساعت ديواري با چشمهاي نيمه باز نگاه انداختم، دلم نمي‌خواست بيدار شم اما نتونستم به ساعت ديواري نگاه نندازم، چشمهام رو بستم، اينبار ساعت ديواري دوساعت بعدتر رو نشون مي‌داد، تمام روز رو دلم مي‌خواست بخوابم، هنوز زندگي و كار انقدر هجوم نياورده بود كه نتونم چيزي كه دوست دارم رو انجام بدم، چشمم به تماس‌هايي كه حالا ميس كال شده بود افتاد، براي يك روز عاديِ مزخرف زياد بود، خيلي هم زياد بود، تنها چيزي كه مي‌تونست اين حالت رو طبيعي كنه تماس از خونه بود كه لابد فكر كرده بودند سر من بلايي اومده و معمولا وقتي جوابي نمي‌گرفتند، به بدترين نوع بلاها فكر مي‌كردند. دوباره چشمهام رو بستم اما اينبار تلاش فايده نداشت، چند دقيقه گذشته بود كه بلند شدم تا آب بخورم، خيلي وقتها نصف شب بيدار شدنم با حس تشنگي شديدي همراهه و با حالتي كاملا نامتعادل حركت به سمت يخچال اغاز ميشه، البته اين كار لذت بي نهايتي در من ايجاد ميكنه و دلم ميخواد هرشب تنها دليل بيداريم باشه، گذاشم نامجو بلند و بلندتر "گر به تو افتدم نظر" رو تكرار كنه، به اين فكر كردم احتمال اينكه تا آخر وقت غير اداري و حتي تا نيمه شب شرعي امروز نظرم بهش بيفته چيزي حوالي صفر خواهد بود، و اگه قرار بر شرح دادن غمش باشه اين احتمال به صفر مطلق ميرسه، اين نااميدي به همه نااميدي و ياس اين روزها اضافه شده بود و  بي‌حالي و كرختي غيرقابل وصفي ايجاد كرده بود، انقدر كه تنها انواع مختلف قضاي حاجت منجر به كنده شدنم از رختخواب ميشد. تماس ها از خونه نبود، پس در نظرشون زنده و سالم بود، لابد كار مهمي داشت كه انقدر تماس گرفه بود، در حالي كه حال اين روزهاي من رو مي‌دونست، يعني حدس ميزدم كه حال اين روزهام رو بدونه، اصلا بعضي دوستها به اين درد مي‌خورند كه بدون پرسيدن، حالت رو حدس بزنند، و روزهايي بود كه حدس زدن حس و حال خيلي ها، حتي به دوستي هم احتياجي نداشت. صداي سرحالي نداشت، طبعا من هم انتظاري نداشتم خيلي بشاش و با ذوق باشه، گفت مي‌توني فلان ساعت فلان جا باشي، بدون درنگ گفتم معلومه كه مي‌تونم، تقدم اولويت هاي زندگي كه زياد به زبونم مياد و به عنوان دليل خيلي رفتارها و كارهام بيان ميشه، در ناخودآگاهم نهادينه شده و در اون لحظه ميدونستم اولين اولويتم ديدنشه پس ذره‌اي به هيچ جيز ديگه اي و حتي بي حوصلگي شديدم فكر نكردم و  تنها پرسيدم برنامه "اشكريزان"ه؟ و شنيدم كه خودمم دقيقا نميدونم. برنامه اشكريزان اولين بار در فصل برگريزان و وقتي درختها برگ مي‌ريختند شروع شد و بابت همين برگريزان، اسمي به هم وزنيش انتخاب شد. اگه هر كس تو زندگي حق داشت چند بار از قدرت جادوييش استفاده كنه، دوست داشتم يكيش رو بكار ببرم و با بستن و باز كردن چشمم سر قرار باشم تا مجبور نباشم سوار تاكسي بشم تا تحليل هاي آبكي و فحش هاي آبدار درباره انتخابات و مسئولين رو بشنوم، كل راه توي تاكسي چشمم رو بستم و يه آلبوم عبري گوش دادم تا چيزي نبينم و نشنوم. بدون اينكه حرفي بزنيم بغلش كردم، چند دقيقه بدون حرف گذشت، جفتمون ميدونستيم كه خوب نيستيم، منتظر اتفاق بوديم، يه جرقه كه البته معلوم نبود چه آتشي روشن ميكنه، شايد چند ساعت بعد يك اتفاق ساده بي دليل مي‌خنديديم شايد هم هيچ اتفاقي نمي افتاد ، لپتاپ روي ميز باز بود و عكس "ميرحسين" با لبخندي پس زمينه بود، زيرش با رنگ سبزي نوشته شده بود "اميد بذر هويت ماست"، خيره شدم بهش، يك عكس، يك ترانه، يك نوشته، اينها هيچ كدومشون يك تصوير تنها، يك صداي تنها، يا يك جمله ساده نيستند، پشت هركدوم روزها و يادهاي زيادي وجود داره، شنيدن "سر اومد زمستون" وقتي گوشيش زنگ خورد، كافي بود براي اينكه تا شب اشك بريزيم...