چهارشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۳

همچون بنفشه ها

پسرك همينكه آمد آرام و نرم رفت و روي نيمكت آخر كلاس نشست، لباس بلند و دستار روي سرش در نگاه اول دلم را برده بود، مي دانستم تازه آمده است، تازه با خانواده وطنش را ترك كرده و مهاجرت را برگزيده، آنهم به كشوري كه مردمانش با مهاجران مهربان نيستند. چشم هايش رنگ غربت داشت، ميشد فهميد محيط جديد چقدر در دلش دلتنگي و در گلويش بغض نشانده. كنارش كه نشستم بغض و دلتنگيش در من سرايت كرد، صدايش شبيه چيزي بود كه بايد، شبيه وقتي بغض گلويت نميگذارد صدايت بلندتر از حدي شود و آرام حرف ميزني كه مبادا دستت رو شود. گفت كه هشت سال در وطنش مدرسه رفته، به تمام آن هشت سال فكر كردم كه چه سخت بوده برايش، چه دوستاني را بابت بقاياي جنگ و بنياد گرايي از دست داده وچه سخت تر بوده دل كندن از خانه اي كه در آن بزرگ شده‏ اي وقتي هنوز بايد كودكي كني.
نشستن كنارش بهترين كار دنيا بود، براي خودم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر