شنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۳

تکه ها - یک‏

این بار هم فرار کرده بودم، بعد دیدنش یک چاله عمیق در دلم نشسته بود، به تمام کارهای دیگر پناه برده بودم که فکرش از سرم بیرون برود، خندیده بودم، بلندتر از همیشه حرف زده بودم، نگاهم را به در و دیوار دوخته بودم، رقصیده بودم حتی، دورتر از همیشه خودم شده بودم، چاله اما بزرگ و بزگتر شده بود، بیماری همیشگی سر باز کرده بود و مرا به داخل میکشید. دلم میخواست بروم و برنگردم، بروم و زار بزنم، نشسته بودم اما، بلند میخندیدم. 
چند روز پیش هم آمده بود سراغم، یک کلمه کافی بود، یادم آمده بود اولین بار کلمه را برایش بکار برده بودم، لابلای حرف سکوت شده بودم، لبخند زده بودم، دلم خواسته بود بروم خانه بعد بروم بزنم به دریا، انقدر شنا کنم که جانی نماند، همان وسط دریا بمانم. موج هم به ساحل نیاوردم.
تکه های دردناک و تلخی که این "من" را به وجود آورده دوست دارم، (سلام "م") این فراموش نکردن را، این تیر کشیدن دل را وقت دیدنش، وقت یاد آوردن لحظات و کلماتی که برایم او میشود، این ذات شرقی بودن و درد دوست داشتن کشیدن را، این نافرجام بودن دلدادگی و نشستن به پایش را.
"و ان شَکـَـوتُ الی الطیر ِ نُحنَ فِی الوَکـراتِ" 

۱ نظر:

  1. یادم باشه درباره این فراموش نکردن یه چیزی بگم.
    یادآوری کن اگر یادم رفت

    پاسخحذف