جمعه، آبان ۰۲، ۱۳۹۳

تکه ها - دو

نمی‏دانم این انرژی از کجا می آید، شاید از جمع نشات میگیرد، از بودن دیگران، از دیدن و شنیدن آدمهایی که عزیزند، اندیشه و خواستگاهش اما درونی تر است، انقدر که دیگر ناخواسته تبدیل به بخشی از من شده، یکی از همان تکه هایی که موجودی که من باشم را تشکیل می دهد، فکر میکنم اگر این تکه های بنیادین روزی نباشد دیگر شبیه خودم نخواهم بود.
ناخوش بودم، اولین روزهای همین ناخوش بودن تکراری این روزها، "الف" حالم را میدانست، خواست هم را ببینیم، نوشتن مثل همیشه صادق ترین بخش درونیم شده بود، برایش نوشتم "من را ناراحت نخواهی دید، هیچ وقت. اگرهم بیایم ته مانده انرژی درونیم را صرف میکنم که خوب به نظر بیایم و نفهمی". همیشه همینطور بوده، تمام توانم را بکار بستم تا در جمع خوب و خندان باشم، اگر انقدر توان نباشد که بتوانم نقشش را بازی کنم ترجیح میدهم تنها باشم و کسی را نبینم تا اینکه غمزده دیده شوم. هم خانه اسبق میگفت این میشود دورویی و دروغ ، اگر دروغ باشد میشود تنها دروغی که در زندگی بکار میبرم. 
از این تکه هایم که مینویسم، به این معنا نیست که دوستشان ندارم، یا میخواهم تغییرشان بدهم، شاید اینجا ثبتشان میکنم تا چند سال بعد ببینم چقدر شبیه خودم مانده ام، چقدر این تکه ها من را تشکیل داده بوده و قابل تغییر نبوده. از کلیت این تکه ها راضیم، همه چیزهای خوبی که دارمشان، حتی ناخوش بودن این روزها که بابت یکی دیگر از این تکه هاست. تکه هایی که از من جدا نمیشود. راضیم از اینکه وقتی در جمع یک لحظه به فکر فرو میروم چند آدم مهربان پیدا میشوند که بپرسند چرا شبیه خودت نیستی و بگویم چیزی نیست و باز شبیه همیشه باشم.
چهار سال پیش بود، یک روز پاییزی، در سفر بودم، در راه برگشت خبر دار شدم بابا حالش بد شده، قلبش که آرام ترین جای جهانم بود درد داشت، به تهران که رسیدم عصر بود، ماشینی پیدا نکرده بودم که بروم شمال، خانه دوستی که خانه امن آن روزهایم بود مهمانی کوچکی برپا بود، چند رفیق که معاشرتشان لذتبخش بود دور هم بودند، تماس گرفت که بروم و رفتم. لابلای معاشرت توانم به انتها رسید، اتفاق بزرگتر از توانم بود، به اتاق کناری رفتم، اشکهایم تمام نمیشد. تا سحر با همه تلاششان آرام نشدم. همه مهر و تلاششان برای همیشه در خاطرم می ماند، اما کاش آنشب آنجا نبودم.‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر