سه‌شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۳

بوی جوی مولیان

مدرسه نو شده بود، اتاقی به کلاسهایش اضافه شده بود، دیوارها دیگر آن رنگهای رو رفته را نداشتند، دیگر نیمکت شکسته و خرابی در کلاس ها دیده نمیشد، سقف تعمیر شده بود و دیگر نگرانی آوار شدنش روی سر کسی وجود نداشت، تخته سیاه و گچ جای خود را به تخته وایت برد داده بود. شاید برای اولین بار در زندگی این حجم تغییر که منجر به ویرانی خاطرات خوشی شده بود نه تنها برایم سخت نبود که دوست داشتنی و خواستنی می نمود.
برای اول مهر دلم نیامده بود به مدرسه نروم، از صبح که تصمیمش شکل گرفته بود قدر کودکی کلاس اولی که شوق مدرسه دارد ذوق در من خانه کرده بود.
همه دنیا باید زودتر میگذشت تا عصر شود و دوباره مدرسه را ببینم، لبخند از لبانم پاک نمیشد، تمام مسیر به خوشی و خیال شیرینش گذشت.
باور نمیکردم دوباره روی نیمکت های مدرسه نشسته ام، بچه ها یکی یکی، سلام کنان وارد میشدند و لبخند بیشتر از قبل به صورتم می ماسید. خانم "خ" به مهربانی همیشه بود، همانقدر کوشا و مصمم برای بهبود، برایم از ذوقی که در صورتم نمایان بود گفت و بیشترش کرد.
همه تغییرات مدرسه اما بوی خوشش را نتوانسته بود از بین ببرد، بوی روزهای خوب میداد، از نفس کشیدنش سیر نمیشدم، تند و تند چند نفس عمیق کشیدم، از خوشی دلم میخواست بزنم زیر گریه.
قلم را که برداشتم و نوشتم "طاق و رواق مدرسه و قیل و قال علم، در راه جام و ساقی مه رو نهاده ایم" باور کردم دوباره در حال معلمی کردنم، یعنی روزی در هفته وجود دارد که منتظر رسیدنش باشم، که تمام هفته صبر کنم تا بیاید و زندگی به لذتی نایاب تبدیل شود، یک روز وجود دارد که به زندگی معنا و رنگ دهد.

۱ نظر: