پنجشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۱

جریان زندگی

آدمها دست هم را می‌فشردند و قدم می‌زدند، و منظورشان این بود که دست هم را گرفته‌اند و هیچ قضاوت شدن و ترسی نمی‌توانست گرمایش را بگیرد.‏

برداشتی آزاد از وبلاگ دوست داشتنی "زن روزهای ابری "
"یک کم آن ور تر زندگی جریان داشت.‏ آدم ها به هم می گفتند دوستت دارم و منظورشان این بود که دوستت دارم.‏ آدم ها هم را می بوسیدند و منظورشان این بود که هم را بوسیده اند.‏ هر چیزی تعبیر و تفسیر دیگری نداشت. آدم باید اعتماد می کرد به هر آغوشی و دوستت دارمی. زندگی یک جور گرم و ملایم و آرامی جریان داشت توی "حالا" و هیچ گذشته ای، هیچ نخواستنی و رفتنی نمی توانست گرمایش را بگیرد"‏

شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۱

بابا آب داد

اول مهرماه 72‏
دست بابا رو سفت گرفته بودم و به سمت مدرسه راه افتادیم، مدرسه ابتدایی من توی خیابونی بود که مثل نصف خیابونهای شهرکوچیکمون به دریا می‌رسید، فکر کنم اون روز هم طبق عادتِ همیشه‌ی بابا، زودتر از شروع مدرسه رسیدیم
دست بابا توی دستم بود و به سمت دریا رفتیم، بابا برام از مدرسه حرف میزد، از خوبی هاش، از هم کلاسی ها، از آدم های دوست داشتنی که اسمشون معلمه، بابا همیشه عاشق کتابهاش بود، عاشق یاد گرفتن، عاشق علم و اون روز با  من هم به زبان کودکی از این عشق حرف زد، من گوش دادم، دست بابا رو سفت چسبیده بودم، بعدش از بابا پرسیدم اسم مدرسه من چیه؟ و اون گفت اسمش "مولوی"‏ ، بعد از بابا پرسیدم چه جوری نوشته میشه و اون گفت بلدی اسم مامانی رو بنویسی؟ گفتم آره و گفت شبیه همون اسم "مولود" ولی بجای "د" آخرش باید "ی" بذاری.‏ با دستهام سعی کردم بنویسم.‏
قبل از مدرسه رفتن مامان بهم خوندن و نوشتن رو یاد داده بود، انقدر که روزنامه می‌خوندم و خوب یادمه این سرگرمی پدربزرگ بود که براش روزنامه بخونم و قربون صدقه های مادربزرگ که از دیدن نوه ای که مدرسه نرفته بلد بود بخونه ذوق داشت.‏ شاید بابت همین یاد گرفتن تمام درس های کلاس اول از معلمی مثل مامان بود که اصلا از مدرسه و معلم نمی‌ترسیدم . هزار بار قبل رفتن اولین روز مدرسه مداد سیاه و قرمز و پاک کن و دفتر و کتابم رو چک کردم.‏
وقتی دوباره به در مدرسه رسیدیم کم کم مامان ها و باباها با بچه هاشون اومده بودند و در مدرسه باز شده بود، رفتیم تو و بابا بهم گفت تو مدرسه هر وقت زنگ خورد یعنی شروع یا تموم شدن و الان زنگ میزنند اونوقت باید بری و با بقیه بچه ها پشت سرهم بایستید.‏ زنگ خورد بابا نشست و بند کفشم رو سفت بست و شلوارم که یکم خاکی شده بود رو تکوند و گفت برو تو صف واستا، با ذوق و لبخند توی صف ایستادم و به بابا نگاه کردم، مدیر مدرسه اومد و به همه ‏مون گل داد و بهمون شیرینی تعارف کردند، یادم میاد نفر جلوییم دوتا شیرینی برداشت و این انقدر برام عجیب بود که بعدش برای بابا تعریف کنم.‏
بعد رفتم توی کلاس، هم کلاسی هایی که گریه میکردند و من نمی‌دونستم چرا گریه می‌کنند و بچه هایی که حتی تا یک هفته ماماناشون باهاشون سر کلاس می‌نشستند رو از اون روزها یادمه...‏
امروز بعد 19 سال از اون روزها اولین سالیه که دیگه دانش آموز یا دانشجو نیستم و دیدن بچه هایی که امروز با کیف هایی پشتشون به سمت مدرسه می‌دویدند حس عجیب و حال غریبی بهم داد.‏

جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۱

لبخند صبح

 دیشب میان تشویش و خمار و سردرد شبانه، صدایت در گوشم پیچید، آرام بود در میان هیاهوی شب سرد، به آرامی صدای باران، به مهربانی صدای پای مادر در سحرگاه
روزی می‌آیی و غم دل و پریشانی شبهای دراز در سایه گیسوی سیاهت رنگ می‌بازد. آن روز پاییزی آمدنت را پایکوبان و دست افشان به جشن می‌نشینم
، روزی که برای پرواز به خیابان می‌روم، روزی که باران می‌بارد و باد برگهای زرد را در آسمان می‌پراکند. دیشب میان چشمان بسته‌ام آن روز پاییزی رسید و لابلای درختان نشسته بودی، لابلای درختان پرواز کردی و من با تمام سردرد شبانه می‌نگریستمت که اوج گرفتی و من راخواندی، یارای پرواز در من نبود و تنها نگریستمت
شب میان هیاهو و تشویش چشمم را بستم تا باز آیی
، باز نیامدی، من پریدن را آغاز کردم، پرواز را تو به من آموختی، تا دشت وسیعی پرواز کردم، دشتی وسیع و سبز، با ابرهای دور دست، یادم آمد، در ذهنم نقش بسته بود با نامت، تمام وسعت دشت، تمام آبی آسمان، تمام کوههای سر به فلک کشیده، مکانی که با نامت در ذهن من خواهد ماند

ارزیدن لبخند صبح امروز به تمام سردرد شب  

یکشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۱

چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۱

سنگفرش

یکهو وسط اون همه آدم و اون همه درخت و یه جایی وسط سنگفرش پیاده رو همه چیز ریخت پایین، دیگه نتونستم بخندم، حتی دیگه تو صورتت نگاه نکردم، نتونستم. برگشتم به اون روزی که چمدونت رو بستی تا بری دنبال یه تجربه، خیلی زود برگشتی، تجربه‌ت کوتاه بود، اما دوری ما هر روز بیشتر و بیشتر شد، هربار بعدش دیدن و بودنمون مثل قبلش نشد، همون قدر شاید کافی بود تا دنیاهای ما از هم جدا بشه، تو سنگفرش پیاده رو چقدر دلم خواست باشی وقتی داشتی کنارم قدم میزدی، هیچکدوممون نبودیم، هیچکدوممون نیستیم. سنگفرش پیاده رو تو دلم نشست، باد زد و درختها لرزیدند.

مدتهاست حرفی نزدم با کسی، نه اینکه کسی نباشه که بشه حرف زد و آروم شد، نه اینکه من حرف نداشته باشم. دوست ندارم حرف زدن رو، دوست دارم آروم باشم و به صدای آدم ها گوش بدم، قراره چی عوض بشه با حرف زدنمون، دوست دارم صدای آدم ها باشه و باد شروع شه و کلمات رو با خودش ببره و من به حرف هایی نگاه کنم که هر کدوم یه گوشه می‌افتن.

یکهو همه حرفهات افتاد روی سنگفرش، چند تاشون نشستند لابلای سنگفرش ها و من چشمهام موند به اونها... 

جمعه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۱

دوراهی

 وقتی سر یه دوراهی بزرگ انتخاب کردن سخت ترین کار دنیا میشه و کار از سبک سنگین کردن میگذره و هرچی بیشتر فکر میکنی کمتر نتیجه میگیری که کدوم راه رو بیشتر دوست داری و بهتره. و وقتی ته هیچکدومشون معلوم نیست چی در بیاد، اونوقت باید به همون یه ذره بیشتر دوست داشتن یکیشون اعتماد کنی و شروع کنی به ساختن مسیر، نباید با اولین طوفان از راه دل بکنی و ته دلت بگی کاش اون راه رو اومده بودم،  وقتی یکی از راه ها رو انتخاب کردی بهتره محکم شروعش کنی، تو راهش تلاش کنی و مسیرش رو خودت بسازی. مسیر ساختن توی همه راه ها ممکنه، توی هرکدوم که پا گذاشتی باید خودت براش مسیر درست کنی، مسیری که دوست داری و با گذشتن ازش لذت میبری.‏
شاید هم یک روز به جایی برسی که بفهمی راه اشتباه بوده و مطمئن شی، اون روز باید از همه مسیر رفته دل بکنی و راه رو عوض کنی، مهم اینه تا اینجای راه رو تو مسیری که ساختی و دوست داشتی گذروندی و خودت با تلاشت این کار رو کردی، اینجوری حتی وقتی نتیجه نداشته باشه و مجبور شی عوضش کنی حسرت نداری و تمام طوفان های مسیر برات رنگ خاطره میگیره.‏
این روزها سر دوراهی بزرگیم، یکی از راهها رو باید انتخاب کنم و بعد مسیرش رو بسازم...‏

سه‌شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۱

مدرسه 2‏

"همت" مثل هميشه ترافيك سنگيني داشت و دير رسيدم، بچه ها سرجاشون نشسته بودند، بهم گفتند داشتند از اومدنم نااميد ميشدند، بس كه معلم هايي داشتند كه از يه روزي ديگه نيومدند و تا اومدن نيروي جديد، خودشون نشستند سر كلاس و به كتاب نگاه كردند ترس اينكه اين اتفاق تكرار شه براي هميشه در اونها وجود داره.
درس كه تموم شد وقت شد كه باهاشون حرف بزنم، خوشبختانه اين دوره انگار وقت اضافه براي صحبت كردن بين ما وجود داره و مي‌تونم باهاشون هم كلام شم. اين بار با حالتي كه شكي بين درست بودن يا نبودنش داشتم از "كار" حرف زدم و گفتم هركدوم ما اين روزها به دلايلي تقريبا مجبوريم كار كنيم تا از پس زندگي بر بيايم، گفتم اين اجبار باعث ميشه فقط به برآورده شدن نيازش بپردازيم و اين كه چقدر اين كار رو دوست داريم و لذت مي‌بريم ازش رو مجبوريم در درجه دوم اهميت بذاريم و بعضي وقتها با علاقه نداشته به كار ادامه بديم. و اينكه الان خود من كاري كه مي‌كنم رو دوست ندارم و يه روزي حتما عوضش مي‌كنم و اين روزها تلاش مي‌كنم مقدمات اون كار جديد و فرصتش رو براي خودم ايجاد كنم .
بعد اونها تك تك كارشون رو گفتند، خيلي ديدي به لذت بردن از كار نداشتند، شايد هيچوقت نتونستن به اين فكر كنند كه چه كاري رو دوست دارند و تنها كاري كه بلد بودند اين كار بوده،شايد من انتظار زيادي داشتم كه دوست داشتم از راضي بودن و دوست داشتن كارشون برام حرف بزنند وقتي توي سني مجبور به كار كردند كه ما در اون سن مشغول بازي توي كوچه ها و گشتن باغ ها و سفر به كوه و تفريح‌هاي ديگه بوديم.
تقريبا همه شون كارهاي ساختماني داشتند، از سنگ كاري و صاف كاري تا نقاشي، من هم گفتم كه كار برقي ميكنم و لامپ كلاس رو نشون دادم، يكي از بچه ها پيشنهاد داد و قرار شد باهم يه ساختمون بگيريم و همه كاراش رو برسيم و كامل تحويل بديم، كلي با هم خنديديم. يكي از بچه ها تو كار "بازيافت" بود، وقتي اين رو گفت لحنش هيچ فرقي با بقيه نداشت و گفت براي بازيافت سه‌چرخ دارم. دوست داشتم كه كار براش و براشون عار نيست و كارها و تخصص‌شون رو با افتخار ميگن بهم، شك اول كلاس جاي خودش رو به اطمينان خوبي داده بود.
كلاس كه تموم شد دوتا از بچه هاي كلاس شروع كردن به زباني حرف زدن كه بعد فهميدم زبان "پشتو" بوده، قرار شده از كلاس هاي بعدي به من هم ياد بدند، قرار شده هر جلسه چندتا كلمه بهم ياد بدند و جلسه بعد ازم بپرسند. :)‏

دوشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۱

صدای باد و بارون

از يك جاي زندگي كه جاي آرومي بود، قبل از هرچيز عاشق صداي آدمها شدم، شنيدنشون شد لذتي بيشتر از ديدنشون. انقدر كه صداي آدمها در من موندگار شد، تصويرشون هرگز نشد. صداهاي كه آرامش‌بخش و مهربونند، صداهايي كه شاد و پر انرژيند، صداهايي كه ناراحتند، صداهايي كه دلنشين و دوست داشتنيند...
اين روزها صداي آدم‌هايي كه دوستشون دارم رو مجسم مي‌كنم ، چشمهام رو مي‌بندم، اما نه براي آوردن تصويرشون، براي مجسم كردن صداشون، به كساني كه دوستشون دارم اما كم شنيدمشون هم يه صداي دوست داشتني نسبت ميدم.
و اين "صداست كه مي‌ماند".