شنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۳

به گوش بيستون هنوز، صداي تيشه هاي توست*

الكل جوشيده بود و خود را به لابلاي قطره هاي خون رسانده بود. خيال ها نزديك و بعد از برخورد به صورتم ناپديد ميشدند، سرم سنگين تر از هميشه بود اما حس پرواز كردن در وجودم خانه كرده بود. پيك آخر تمام تسلط به شرايط را از بين برده بود. ديوارهاي خانه جابجا ميشدند و به سمتم هجوم مي آوردند. دراز كه كشيدم و چشمهايم روي هم گذاشته شد، خيال ها بيشتر شدند. شيرين ترينشان را انتخاب كردم و با فشار در مشت گرفتم، ميترسيدم ازدستم در برود، بايد كاري ميكردم تا بماند، بايد به حقيقت نزديكترش ميكردم. سختيش حالا كمتر از روزهاي ديگر بود، ميشد فردا خيال شيرينم را داشته باشم. بلند شدم تا عمليش كنم. هنوز ديوارهاي خانه ميچرخيدند. يكي را متوقف كردم، خود را به نت رساندم و نوشتمش، ساده و بي آلايش بود، همان چيزي كه دوستش ميداشتم، غلطهاي نوشته را ميديدم اما نميتوانستم تصحيحش كنم، دلم هم نميخواست. اسمش را هم نوشتم، حالا مانده بود فشردن "ارسال" تا فردا روز عجيب تري باشد.
الكل ها سرد شدند، سرم به سبكي قبل شده بود و بالهاي پروازم بريده شده بودند. خيال ها از بين رفتند و ديوارهاي خانه سرجايشان نشستند. براي يك لحظه عاقل شده بودم! همان عاقل هميشگي، با همان محافظه كاري هاي هر روزه و همان زندگي تكراري سالها. "ارسال" را فشار ندادم، خوابم برد. صبح كه به نوشته خيره مانده بودم به خود لعنت ميفرستادم.

* تكه اي از شعر "زندگي" - هوشنگ ابتهاج

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر