شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۱

زین دایره مینا...‏

صدای سالن بلند بود، اما من چیزی نمی‌شنیدم، تمام حواسم جای دیگه بود، چشمهام خیره به دختر و پسر جلوییم بود، دست هاشون تو هم گره خورده بود، هر انگشتی بین دوتا انگشت دیگه جا خوش کرده بود.‏ دست راست دختر و چپ پسر روی تکیه گاه مشترک صندلی بود ، دستهاشون از ساعد به هم می‌رسید.‏ دست پسر زیر بود و کف دست و انگشت‌هاش در گرمی دست و انگشتهای دیگه‌ای حس خوبی داشت، برای تشویق، دست دختر هر چند وقت 
 ‏یکبار بلند میشد ولی دست پسر همون حالت می‌موند، حتی حالت انگشتهاش تغییری پیدا نمی‌کرد، تا اینکه دست دختر برمی‌گشت سر جاش و انگشتها به هم گره می‌خورد.‏
صدای خنده هر چند دقیقه بلند می‌شد، حواسم جای دیگه‌ای بود و دلیل خنده ها رو نمی‌دونستم.‏
انگشت‌هام ناخودآگاه به سمت دهنم می‌رفت و ناخون‌هام رو می‌جویدم، انقدر معلوم و واضح بود که ازم پرسیده شد، خوبی امروز؟!‏
از سالن که بیرون رفتیم زنگ زدم به یکی که سکوت کردن و حرف دل شنیدن رو خوب بلد بود، حرفی نداشتم، اما یک دنیا سکوت داشتم، قدم زدیم ، مثل همیشه هیچی نپرسید، منم هیچی نگفتم، همین سکوت کلی از استرسم رو کم کرد، آرامشش، قدم زدن توی شب، تهش یه لبخند دوست داشتنی زد و بغلم کرد.‏
بعد یه سفر خوب با کلی آدم که سلیقه ها و برخوردهای متفاوت داشتند و حس خوب دیدن و بودن آدمها، استرس در این حد خیلی ناگهانی بود.‏ استرس برای دوست‌هایی که تمام دل‌شون برای یه چیز به تپش در میاد، که تمام آرزوها و امیدشون  یه چیزه و سالها باهاش زندگی کردن،استرس برای چیزی که دوستش داری و می‌دونی بودن و نبودنش چقدر فرق داره برای دوست‌هات و برای خودت. وای اگه اتفاق خوبی نیفته فردا...‏
‏فردا می‌تونه روز خوبی باشه، همونقدر هم می‌تونه روز بدی باشه، شاید هرچیزی که قابلیت خیلی خوب شدن داشته باشه همونقدر هم قابلیت خیلی بد شدن داشته باشه...‏

یکشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۱

حكومت - ملت

يك.‏ عليرضا سه سال بيشتر نداره، وقتي اولين بار ديدمش تمام بدنش كبود بود، هيچ حرفي نمي‌زد و از ادمها فرار مي‌كرد، وقتي سمتش مي‌رفتي به سمت كنج اتاق مي‌رفت و تو خودش جمع مي‌شد. نگاهش دردناك بود، جرات نداشتم به چشمهاش خيره بشم، حالم از همه آدمها بهم ‌مي‌خورد، حتي وقتي با گذشت زمان  ديگه فرار نمي‌كرد هم ترس توي چشمهاش موج مي‌زد، دستش رو كه مي‌گرفتي با تعجب نگاه مي‌كرد، چقدر سخت بود تا لبخندش رو ديديم، تا وقتي كه مشغول بازي شد، عليرضا هنوز با غريبه ها ارتباط برقرار نمي‌كنه، چند وقت ميشه نديدمش و دلم براش تنگ شده، اما مي‌ترسم يه روز برم و بهش سر بزنم، شايد تو اين مدت انقد بزرگ شده باشم كه با من مثل تمام آدمهاي ميانسال ديگه برخورد كنه، كه با ديدن من ياد پدرش بيفته، ياد خشونت و بترسه، كلي عليرضاي ديگه وجود داره، كلي فرزند يا همسر ديگه كه مورد خشونت قرار مي‌گيرند
 
دو.‏ ياد بادبادك باز مي‌افتم "در دنيا فقط يك گناه وجود داره اونم دزدي"وقتي كسي رو مي‌كشي، يك زندگي رو دزدي مي‌كني،از زنش حق شوهر داشتن و از اولادش حق پدر داشتن رو دزدي مي‌كني، وقتي به كسي دروغ ميگي حق راستي رو ازش دزدي ميكني وقتي به كسي خيانت ميكني اعتمادش رو ازش مي‌دزدي و ...
توي دانشگاه انواع و اقسام تقلب، كپي برداري غير مجاز، استفاده از روابط براي پيشبرد كارها، تملق و دروغ رو بكار ميبريم، توي شركت راههاي مختلف فرار از كار، گذروندن زمان با گفتگو و طولاني كردن وقت نهار رو انجام ميديم، توي خونه از اينترنت وايرلس شركت همسايه كه پسورد نداره استفاده ميكنيم، توي خيابون حق ساير ماشين ها رو با سرعت و سبقت و عدم رعايت قوانين تقدمي زيرپا ميذاريم، از انواع واقسام كارت‌ها، دفترچه ها، مهرها و امضاهاي ديگران براي خودمون استفاده ميكنيم، راننده سر مسافر، مغازه دار سر خريدار، ساختمان ساز سر شهرداري، شهرداري سر همه، همه سر هم‏ و بالعكس كلاه ميذاريم و ...
 
سه. دوچرخه سواري در چيتگر اين روها خيلي لذتبخشه، ركاب ميزنم و زير لب زمزمه ميكنم، هوا عاليه و پارك خيلي شلوغه، چندتا پسر رو ميبينم كه يك جايي توي مسير نشستند و هر دختري رد ميشه چيزي ميگن، نزديكتر ميشم، قيافه هاشون آشناست، فكر ميكنم دانشگاه‏ ديدمشون...
فرهنگ و تمدن هزار ساله رو به ياد ميارم كه چيزي ازش نمونده، خشونت عليه زنان، هزاران قتل ناموسي در سال، عدم امنيت زنان،نداشتن هيچ گونه حريم خصوصي، ياد شادي صدر مي‌افتم، هنوز حرفش رو قبول ندارم، شايد آدمهاي زيادي هرگز در زندگي حق زني رو تضعيع نكرده باشند، اما شايد خيلي ها در ذهنشون، يه گوشه‌اي و يه جاهايي فقط يه لحظه به اين كار فكر كردند، و گفتند تو هم مثل بقيه مردها حق داري!، ياد آزادي هاي سلب شده دختران اين سرزمين مي‌افتم، حجاب اجباري، كه شكي ندارم بيشتر مردها اين رو دوست دارند و راضيند، وگرنه ما هم ميتونستيم مثل اون مرد ‍‍‍ژاپني كه اول انقلاب به تهران اومد و زنش مجبور شد روسري بر سر بذاره، اون هم تقاضاي روسري كرد و بر سرش گذاشت و گفت من و همسرم بايد حقوق برابر داشته باشيم، عمل كنيم
 
چهار. صداي همكارم از پشت سر بلند ميشه درحالي كه ميخنده و خاطره اي رو تعريف كرده تهش نتيجه ميگيره، همه ... ها ادمهاي خل و چلي هستند، اين سه نقطه يك قوميت رو نشونه رفته كه اسم نميبرم، به ياد همه جك ها و همه توهين ها به قوميت هاي هم وطنمون مي‌افتم و همه سخت گيري‌هايي كه بهشون ميشه، وقتي اين برخورد رو داريم تكليف افغان هاي عزيز و ساير كساني كه هم وطن نيستند واضحه، وقتي فرمانداري شهري ورود قوميتي به پاركي رو ممنوع ميكنه بدون شك بخاطر شكايتي كه مردم كردند اين اتفاق افتاده‏...
 
پنج. از بي نظمي حرف نزنم شايد بهتر باشه، همه ديديم و كشيديم، از چهارراههايي گرفته كه هيچوقت براي عابرين سبز نيست تا كارهاي اداري و امضا گرفتن و صف واستادن هامون و ...
 
شش. به جمله خوبي كه "علي عبدي" توي فيسبوك گفته بود عميقا باور دارم، "زوج جمهوري اسلامي بد، مردم خوب وجود نداره"، مردم زيادي در اين سرزمين خشونت بكار مي‌برند، دروغ ميگند، دزدي ميكنند و حقوق ديگران رو ضايع مي‌كنند، تبعيض قوميتي قايل مي‌شند، بي نظم و بي برنامه‌اند و ديد خوبي به زن ندارند، دقيقا مثل جمهوري اسلامي.‏
بايد از خودمون شروع كنيم، مردم خوب، حكومت خوب زوج بهتريه از مرد‏م بد، حكومت خوب...

شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۱

لبخند

يك.‏ پيرمرد آرامتر و دوستداشتني تر از چيزيه كه فكر مي‌كردم. هر روز صبح وقتي آروم راه ميره و ليوان بزرگ شيشه‌اي رو پر چاي ميكنه، انقدر آروم و متين راه ميره كه  محو تماشاي راه رفتنش ميشم، بعد با همون آرامش پشت ميزش ميشينه و در حالي كه مشغول هم زدن چاي ميشه به مانيتور خيره مي‌مونه و لبخند خوبي روي صورتش مي‌شينه، هر روز صبح رو با نگاه به نوه‌هايي شروع ميكنه كه ايران نيستند و شايد به اين فكر ميكنه كاش ميشد بجاي هر روز ديدنشون، هر روز بغلشون ميكرد.‏ پيرمرد از ديدن اون فيلم خسته نمي‌شه و هرروزش با لبخند ديدن اونها شروع مي‌شه، ديدن پيرمرد و اون فيلم كه انگار توي پاركي گرفته شده شده شروع هر روز كاري من هم شده.‏
وقتي پيرمرد به من ميگه "پسرم"‏ حس بي‌نهايت خوبي دارم انقدر كه دوست دارم بغلش كنم، چند روز پيش وقتي ازش اجازه گرفتم كه به دفاع يكي از دوستام برسم وقتي اجازه داد و من در حال خروج از پارتيشنش بودم، صدام كرد:‏ پسرم!‏ نگاهش كردم، گفت ديگه نمي‌خواد از من اجازه گيري، هر وقت نيومدي فرداش بگو تا برات مرخصي ديروز رو امضا كنم اين رو گفت در حالي كه براي مرخصي بايد ازش اجازه گرفت...‏
پيرمرد خوشحاله، من هم خوشحالم وقتي با ذوق تعريف كرد ويزاش اومده و چند ماه ديگه عازم سفري كه نتيجه‌ش بغل كردن نوه‌هاش و ديدنشون بدون خيره شدن به مانيتوره.‏
 
دو.‏ قسمت برق بر خلاف بخش مكانيك و معماري آرومه و من از اين آرامشش لذت ميبرم، هر چند با صداي خنده و حرفهاي بخش‌هاي ديگه مي‌خنديم و از شيطنت آدمهاش حس خوبي داريم اما همه آدم‌هاي اين بخش آرومند و من كه آخرينشونم انگار ندانسته ادامه دهنده اين راهم، پيرمرد وقتي از وسط ما رد مي‌شد به بقيه نگاه كرد و گفت اين پسرم هم كه انگار مثل همه آدمهاي قبل اينجا آرومه، همش سرش تو كار خودشه و حرفي نميزنه! بعد اومد كنارم و گفت چه بلايي سر شما جوونها اومده، ما خيلي پر شورتر بوديم اون روزها، نگاهش ميكنم و لبخند ميزنم، اون هم لبخند ميزنه و رد ميشه...‏
 
سه. خوشحال سفر آخر هفته ام، لذت كوهنوردي، لذت ديدن مناظر زيبا و دوست داشتني، لذت بودن آدم‌ها، لذت آدمهاي جديد و دوستي‌هاي جديد و لذت كلي چيز خوب كه قراره تو اين سفر ياد بگيرم، خوشابحال من :)‏

دوشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۱

اعتماد

یک.‏ از یک مقداری نباید بیشتر به آدمها نزدیک شد.‏
دو.‏ از روزی که شروع کردم هیچ جمله کلی‌ای بکار نبرم، یعنی به این نتیجه رسیدم که هیچ چیز "کلی"‏ وجود نداره، زمان زیادی گذشته، زمان زیادی گذشته از وقتی که فهمیدم قضاوت آدم‌ها سخت ترین کار دنیاست، انقدر سخت که حتی وقتی خودت یک طرف ماجرا هم باشی حق قضاوت نداری، هیچ وقت همه چیزی که وجود داره رو نمی‌دونیم و قضاوت بدون علم کامل به موضوع اشتباه بزرگیه و بزرگتر از اون عمل کردن بر اساس دیدیِ که بر اساس قضاوت از آدمها بدست میاد.‏
سه.‏ جمله اول نوشته کلیه، من هنوز هم بهش اعتقاد ندارم، باور دارم همیشه میشه آدمهایی پیدا کرد که بشه بهشون نزدیک شد، باهاشون راحت بود و حس خوب داشت.‏
آدمهایی که بشه وقت و بی وقت گوشی رو برداری و هرچی تو دلتِ بهشون بگی، بشه وقت و بی وقت ببینیشون و باهاشون قدم بزنی، که بفهمند یه وقتایی خوب نیستی، که بدونن بعضی وقتها باید فقط قدم زد و سکوت کرد، بعضی وقتها فقط باید نگاه کرد، نگاهی که آدم رو آروم کنه، آدمهایی که می‌دونند پرسیدن بعضی وقتها آزار دهندست، شوخی‌ها هم آدم رو ناراحت می‌کنه، آدمهایی که می‌دونند وقتی سفره دلت رو براشون باز می‌کنی، وقتی از دلتنگی و دلگیری باهاشون حرف می‌زنی، وقتی از دوست ها و دوست داشتن‌هات بهشون میگی، باید حرفات رو بپیجند تو یه بقچه، بقچه رو بذارند تو یه گنجه و گوشه دلشون قایمش کنند.‏ فقط هرچند یکبار به گنجه نگاه کنند، به بقچه توش، با چشمهاشون آرومت کنند و حالت رو بپرسند.‏
آدمهایی که بهت حس اعتماد بدند، که باور داشته باشی همه درد دلهات همش توی همون بقچه می‌مونه و بهش دست نمی‌زنند و کلید اون گنجه دست هیچ کس دیگه نمی‌افته...‏
چهار.‏ عمیقا اعتقاد دارم آدمهایی وجود دارند که بشه بهشون نزدیک شد و نزدیک موند، هرچند خیلی کمند این آدمها.‏
واقعا خیلی خوشحالم چنین آدمهایی در زندگیم وجود دارند...‏!‏

یکشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۹۱

شکست دست و پا درد است ، اما...‏

به چهرش خیره می‌شم، مدت زیادی می‌شه که ندیدمش، انتظار نداشتم انقدر شکسته شده باشه، تصویر رو جلوتر میارم، چین‌های صورتش عمیق‌تر شده، لبخندش  تلخه و من این رو خوب می‌فهمم، خیره‌ست، نمی‌شه فهمید به چی خیره شده و به چی فکر می‌کنه، نمی‌شه فهمید چه ساعتی از شبانه روزه، نمی‌شه فهمید آخرین جمله‌ای که قبل عکس گفته چی بوده و چه لحنی داشته، شاید داشته می‌خندیده، شاید ساکت بوده و برای خودش چای می‌ریخته، شایدم بغض داشته، فهمیدن اینها سخته، اما راحته اینکه بفهمی حالش خوب نبوده.
...‏و من مدت زیادی می‌شه که ندیدمش
انقدر بارون خوبی میباره که می‌ارزه تمام مسیر رفتن و برگشتن رو قدم بزنم، تصویرش جلوی چشمم ظاهر می‌شه، به ابرها نگاه می‌کنم، یه تکه ابر شبیه اون بهم خیره شده و داره می‌باره، بید مجنونی که سرش پایینه و قطره های بارون از شاخه‌هاش روی زمین میچکه هم تصویرش رو جلوی چشمم میاره، هوا خیلی خوبه، اما هوس سیگار میکنم، به چین‌های صورت فروشنده خیره می‌شم، صدام میزنه، میام بیرون، قدم میزنم، تصویرش دور نمی‌شه، سیگار خیس می‌شه، نمی‌تونم روشنش کنم، میندازمش دور...‏
انقدر بارون خوبی میباره که می‌ارزه تمام شهر رو قدم بزنی...‏


پ.ن. بی ربط.
این شعر ثالث دوست داشتنی رو خیلی دوست دارم
سر کوه بلند آمد سحر باد
 ز توفانی که می آمد خبرداد
درخت سبزه لرزیدند و لاله
به خاک افتاد و مرغ از چهچهه افتاد

سر کوه بلند ابر است و باران
 زمین غرق گل و سبزه ی بهاران
 گل و سبزه ی بهاران خاک و خشت است
برای آن که دور افتد ز یاران

سر کوه بلند آهوی خسته
 شکسته دست و پا ، غمگین نشسته
 شکست دست و پا درد است ، اما
 نه چون درد دلش کز غم شکسته

سر کوه بلند افتان و خیزان
 چکان خونش از دهان زخم و ریزان
 نمی گوید پلنگ پیر مغرور
 که پیروز آید از ره ، یا گریزان

سر کوه بلند آمد عقابی
 نه هیچش ناله ای ، نه پیچ و تابی
نشست و سر به سنگی هشت و جان داد
 غروبی بود و غمگین آفتابی

سر کوه بلند از ابر و مهتاب
گیاه و گل گهی بیدار و گه خواب
 اگر خوابند اگر بیدار ، گویند
 که هستی سایه ی ابر است ، دریاب

سر کوه بلند آمد حبیبم
بهاران بود و دنیا سبز و خرم
 در آن لحظه که بوسیدم لبش را
 نسیم و لاله رقصیدند با هم

دنبال تصنیفش میگشتم که این رو با صدای زیبای "صدیق شریف"‏ یافتم

دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۱

درد مشترک

کنارش نشسته باشی، برات پیانو بزنه و به رقص انگشتاش نگاه کنی و لذت ببری، گم بشی تو موسیقی، تو اتاق دوست داشتنیش، تو آرامشش، تو بوی موهاش، پنجره باز باشه و نسیمش صورتت رو نوازش کنه، دستهات رو بگیره و اروم بذاره رو پیانو، صداش بلند شه، انگشتات رو بر داره و فرود بیاره، کم کم موسیقی دوباره دوست داشتنی بشه، انگار خودت داری میزنی...‏
بلند شی بری سراغ کتاب‌هاش، صدای پیانو قطع شه، صدای همه چی قطع شه، انگار مدتها کسی اونجا نبوده، نگاهش کنی، لرزش شونه هاش رو ببینی، بری و صورتت رو فرو ببری تو موهاش، شونه هاش همچنان بلرزه، هیچ صدایی نیاد، انگار مدتها کسی اونجا نبوده و قرار نیست کسی اونجا باشه...‏
به این فکر میکنم چقدر آدمها شبیه همند، چقدر رفتارها، درد ها، اشک ها و لبخندهای آدمها شبیه همه، چقدر موقعیت های آدمها شبیه همه، چقدر میشه با شنیدن آدمها حس مشترک داشته باشی‏...‏
امروز ناراحت شدم، حرفهاش، حس هاش، دردهاش، خودش، اما ته دلم یه چیزی خوشحالم میکرد، عمیقا باور دارم این تجربه هاست که آدمها رو بزرگ میکنه، خیلی بزرگتر از سن‌شون، خیلی دوست داشتنی تر، تجربه‌هایی که هزینه های سنگینی دارند، تجربه‌هایی که درد دارند، درد هایی که طول میکشه خوب شه، گاهی جاش میمونه حتی، مدتها جاش هست، اما باور دارم همین دردهاست که آدم رو می‌سازه، امروز ته دلم یک چیزی خوشحالم میکرد...‏

آخرین انار دنیا...‏

در اساطیر ایرانی و بر اساس شاهنامه، نخستین سلسله پادشاهی "پیشدادیان" نامیده شدند، بر اساس این اساطیر کیومرث نخستین انسان بوده که پس از آفرینش توسط هرمزد که در دوره ششم و آخرین دوره آفرینش، آفریده شده و بعد از سه هزار سال ساکت و بی حرکت موندن وقتی اهریمن به همراه دیوان به جهان حمله کردند عمری فناپذیر پیدا کرد و سی سال بعد از دنیا رفت، کیومرث هنگام مرگ به سمت چپ افتاد و نطفه‌ش بر زمین ریخت از اون نطفه دو گیاه ریواس روییدند که مردمان و آدمیان بعدی از آن ادامه یافتند، بخاطر همین سهراب در صدای پای آب میگه "نسبم شاید برسد به گیاهی در هند"، که منظور ریواسه، در شاهنامه از کیومرث به عنوان اولین پادشاه پیشدادی نام برده شده، بعد کیومرث پادشاهی به هوشنگ رسید که او هم فر پادشاهی داشت، هوشنگ نوه کیومرث و فرزند سیامک بود که پدرش به دست اهریمن کشته شد و او پس از انتقام پدر به پادشاهی رسید، در زمان هوشنگ صنعت، کشاورزی و دامداری به جهانیان رسید و آتش در زمان او کشف شد، هوشنگ در کوه ماری دید و سنگی پرتاب کرد تا اون رو بکشه که سنگ به سنگی دیگه خورد و جرقه ای ایجاد شد و آتش شکل گرفت، هوشنگ اون روز رو جشن گرفت و خدا رو ستایش کرد و اون جشن سده نام گرفت. بعد از هوشنگ طهمورث به پادشاهی رسید، در شاهنامه و اساطیر ایرانی طهمورث لقب "دیوبند" داشت بخاطر اینکه در جنگ با اهریمن پس از شکست دادن اون و به بند کشیدنش، دیوان به جنگ با طهمورث برخاستند و طهمورث تونست اونها رو به بند بکشه، دیوان بعد شکست و به بند کشیده شدن از طهمورث خواستند که اونها رو آزاد کنه و اونها به طهمورث و آدمیان نوشتن و خط رو یاد بدند
                         نبشتن به خسرو بیاموختند        دلش را به دانش برافروختند
(بعد طهمورث پسرش جمشید بر تخت نشست و منشا بسیاری پیشرفت شد، چنانکه در اسطوره ها آمده و دانید...)

تمام این مقدمه بلند برای این نوشته شد که تشکری باشه از طهمورث برای اینکه خط و نوشتن رو برای آدمیان به ارمغان آورد و دیوان که نوشتن رو به انسان‌ها یاد دادند و فردوسی بزرگ که انقدر قشنگ اسطوره ها رو بیان کرده که لذتی بی‌نهایت به انسان منتقل می‌کنه. جدای از اسطوره، نوشتن و خط شاید بزرگترین پیشرفت بشری بوده، و بزرگانی که نوشتن رو به حد اعلا رسوندند. در کنار این بزرگان و نامداران همواره کسانی بودند که چه بسا به خوبی آنها قلم میزدند اما مهجور مونده بودند...

این روزها سخت در کتابها غوطه می‌خورم و عجیب کتاب می‌خونم، به تعریف دوستی "آخرین انار دنیا" رو توی آخرین کتابفروشی تهران یافتم، ناامید شده بودم بعد از اینکه شهر کتاب مرکزی، کتابفروشی پنجره و تمامی کتابفروشی های راسته کریمخان تموم کرده بودند،اما بالاخره پیدا شد. شروع نشده گره عمیقی با شخصیت های کتاب خوردم و تعجب کردم از مهجور بودن کتاب و نویسندش.
به قول شمس لنگرودی در انتهای کتاب، "هر چه خواندنی توی دستتان است بگذارید زمین و آخرین انار دنیا را بردارید"، این کتاب نوشته  "بختیار علی"  نویسنده کرد عراقی‌ و بسیار دوست داشتنیه...
خوشبختانه این روزها کتابفروشی ها،این کتاب رو آوردند و مثل هفته قبل دیگه کمیاب نیست.

چهارشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۱

تاب

براي مدتها دچار مرض خواب نديدن شده بودم، فرقي نداشت چه ساعتي از شبانه روز بخوابم و چه ساعتي بيدار شم، كل مدتي كه چشمهام روي هم گذاشته شده بود بدون كوچكترين اتفاق ممكن سپري مي‌شد و بعد مدتي چشمهام باز و بيداری شروع مي‌شد.‏
دلم براي دنياي رنگارنگ خوابها تنگ شده بود دنياي عجيب، گاهي ترسناك، شاد و لذت بخش و حتي دنیای غمگينش...‏
دیشب خواب دیدم...‏‏
يكي بهم گفت چيز ارزشمندي انتظارت رو ميكشه اگه بتونی به نشوني كه ميدم برسي، سر آغاز حركت به سمتش رو بهم داد. يهو پرت شدم به جايي ديگه، روي يه "تاب"‏ سوار شده بودم، تاب چوبي بود و از چند تكه چوب پهن كه كنار هم چيده شده بودند درست شده بود، چوبها زنده بودند، حتي رشد ميكردند و اين رو مي‌ديدم، روي چوبها سبز بود انگار چمن در اومده باشه، اما اين چمن ها تمام سطح چوبها رو نپوشونده بودند.‏ چوبها رو دو رشته طناب آبي نگه ميداشتند، طنابها تا بينهايت ادامه داشتند و انگار به سقف آسمون وصل شده بودند. دو رشته طناب از جايي قابل ديدن مي‌شدند و قبلش تو آسمون محو بودند. دامنه حركت تاب هم خيلي زياد بود، تا جايي كه ميتونست عقب و جلو ميرفت و يه دنيا زير  پام بود، دنياي سبز، جنگلي سبز كه با يه كوه پر از درخت ادامه پيدا ميكرد و انتها نداشت.‏ وقتي تاب به نقطه انتهاييش مي‌رسيد دست من هم به شاخه درختهاي روي كوه مي‌رسيد و هر بار تلاش مي‌كردم كه لمسشون كنم و لذت ببرم.‏ انقدر واقعي بود كه سرماي روي صورتم كه ناشي از نسيمي بود كه با حركت تاب به صورتم مي‌خورد رو حس مي‌‌كردم. نسيمي كه روي صورتم پخش مي‌شد.‏
از تاب به دنياي ديگه اي رفتم، پرت شدم به باغي كه باغ بچگي‌م بود، همون باغ بزرگي كه پر از درختاي توت و پرتغال بود و مزه‌شون هنوز زير زبونمه، صاحب هاي باغ شايد ساكنان دو خونه خرابه اي بودند كه در دو منتهاي باغ بود و ما هميشه مي‌ترسيديم وارد اين خونه هاي مخروبه بشيم. حتما مدتها بود از اونجا رفته بودند و اين باغ به تصرف بچه هايي كه خونه اي نزديك اون داشتند در اومده بود‏.‏
پرت شده بودم به خونه درختي كه روي درخت بزرگي ساخته بوديم، خونه درختي كه مثل فيلمها نبود اما براي چهار تا دوست نوجوون اون روزها جا داشت و كلي دوست داشتني بود.‏
تنها توي خونه درختي نشسته بودم . حتما مثل تمام اون روزها توت يا پرتغال مي‌خوردم كه صداي زنگ ساعت بيدارم كرد، بيدار كه شدم صورتم خنك بود و خوشحال بودم...‏
اميدوارم شب هاي ديگه ادامش رو ببينم و به اون چيز ارزشمند برسم...‏