جمعه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۰

چو پیراهن شوم آسوده خاطر...گرش همچون قبا گیرم در آغوش

حس عجیبی به لباسهام دارم
امروز وقتی نگاه کردم به لباسهای قدیمی که چند وقته نپوشیدم این رو فهمیدم
وقتی پنج ماه پیش محل سکونتم عوض شد، لباسهایی که دیگه نمی‌پوشیدم رو از گوشه کمدی که پر بود از اونها و روی هم چروک و داغون افتاده بودن جمع کردم و همراه خودم آوردم
امروز بعد مدتها رفتم و نگاهی بهشون انداختم وفهمیدم چه حس عجیبی در من نسبت بهشون وجود داره 
دونه دونه در آوردمشون و بهشون فکر کردم، هر کدوم رو جلوی خودم گرفتم و از آینه به خودم نگاه کردم
بعضی ها رو هم سفت بغل کردم
مثل اون بلوزی که کادو گرفتم و هرچند خیلی دوستش دارم خیلی کم پوشیدمش
یا اون تی‌شرتی که تابستون زیاد می‌پوشیدم و کلی اتفاق خوب وقتی تنم بود برام افتاده
یا شلواری که باهاش دو سه تا سفر خیلی دوستداشتنی رفتم و پیرهنی که با مامان رفتیم بخریم و کلی خندیدیم...‏
امروز فهمیدم چرا لباسهایی که خیلی وقته نمی‌پوشم رو هیچوقت خودم ننداختم دور، شاید چون برام انتخاب بینشون سخته
فرایند کم شدن لباسام معمولا اینجوریه که وقتی خونه هستم مامان می‌گه میخوام یه چند تا لباسهایی که دیگه نمی‌پوشی رو بدم به یه خانواده ای که لازمشون دارن و من بدون اینکه نگاه کنم کدومشون رو میگه بهش لبخند می‌زنم، کم کم با ندیدنش  فراموش می‌کنم چه خاطره ها باهاش دارم و چه روزهای خوب یا بدی همراهم بوده...‏
حسی که امروز فهمیدم نسبت به لباسها دارم رو می‌دونستم نسبت به کتابهام دارم اما لباسها برام عجیب بود...‏

بیست و پنج با طعم بیست و شش!‏

سرم درد می‌کنه، دو روزه، از همون شب تولد که خوابم نبرد سر درد شروع شد و تموم نمی‌شه انگار!‏
سندروم سی سالگی شنیده بودم اما گویا دچار سندروم بیست و شش سالگی شدم!‏
تولد پارسال مثل تمام سالهای قبلش مصادف شده بود با آخرین امتحان ترم، اما اون بار اخرین امتحان تا اطلاع ثانوی زندگیم بود.‏
قبل یا بعد روز تولدم بودنش رو نمی‌دونم اما پارسال یکی از جالب ترین ها بود چون اصلا انتظارش رو نداشتم تو کرج سرم کلاه گذاشته شه و شمع فوت کنم!‏
دو روزه به این فکر کردم چی عوض شده تو این یه سال؟‏ خودم فکر می‌کنم خیلی چیزها، یکیشون خود من، اصلا ادم پارسال نیستم، انقدر عوض شده همه چیزم که خودم بعضی وقتها باور نمی‌کنم، کلی از اندیشه هام، رفتارهام و مسیر زندگی آینده، هرچند هنوز گام عملی برنداشتم برای مسیری که انتخاب کردم
چیز مهم دیگه ای که خیلی عوض شده تو این سال، آدمها بودند، کلی آدم جدید و دوست جدید، ادمهایی کلی متفاوت با دوستهای قبلی که عوض شدنم باعث شده خیلی بیشتر از بودن باهاشون لذت ببرم
از دوست های قدیمی هم از یک جایی دل کندم، از همه خاطرات خوب و روزهای خوش قبل و حتی از خودشون، وقتی نبیستند دلیل نداره همیشه بمونی خب، الان اگه احوالی بپرسند جواب میدم و سعی میکنم همه خاطرات رو فقط فقط برای خودم و تو دلم نگه دارم و ذره ای نه بیان کنم نه تاثیری تو برخوردهام باهاشون داشته باشه. دوستی ها هم مثل شروعش حتما یک جا تموم میشه و راضیم که تمام مدتش برای آدمها دوست خوبی بودم...‏
من الان وارد بیست و شش سالگی شدم!‏
سرم درد می‌کنه...‏

جمعه، دی ۳۰، ۱۳۹۰

مدامم مست می‌دارد نسیم جعد گیسویت

بازار پر بود از سر و صدای مردم و فروشنده ها، فروشنده هایی که صبح خروسخون اومده بودند تا سهم روزی خودشون رو بدست بیارن و مردمی که نیازهای روزمره‌شون رو تامین می‌کردند. بازار روز شلوغ بود و بیشتر از همه چادرهای سیاه به چشم می‌اومد.‏
حتما جمعه بود که مدرسه نرفته بودم، شایدم اون هفته مدرسه ما نوبت عصر بود که مامان منم با خودش برد، چادر سیاهش رو داشتم و باهاش راه می‌رفتم، نمی‌دونم اون روزها هم دیدن ادمها اندازه الان برام جذاب بود یا نه.‏
یه لحظه مامان برگشت، چادر سیاهش دستم بود، اما اون مامانم نبود، توی شلوغی چادر یکی دیگه رو جای چادر مامان دستم گرفته بودم، می‌تونم دقیق بگم چه حسی داشتم، دنیا روی سرم خراب شده بود، نمی‌دونستم باید چکار کنم، انبوه بغضی که سراغم اومده بود ترکید و اشکم سرازیر شد.‏
خانومه نشست کنارم و چیزی گفت، حتما گفت گریه نکن مامانت پیدا می‌شه، شهر ما کوچیک بود و بازار روزش هم بالطبع کوچیک بود، مامان با اون سبد قرمزی که اون روزها دست همه بود و کلی پلاستیک خیلی زود پیدام کرد، انگار خیلی بیشتر از من بغض داشت.‏
دیروز تولد مامان بود، بهش زنگ زدم و تبریک گفتم، نمی‌دونم چرا بهش نگفتم یک دنیا دوستش دارم، چرا نگفتم بودنش بهترین تکیه گاهمه، اون آروم بود مثل همیشه و می‌خندید
راستش من و مامان زیاد باهم حرف نمی‌زنیم، یعنی درد دل نمی‌کنیم، کلی خاطره بامزه دوتایی داریم، از دور زدن با ماشین و باهم ترانه خوندن، از رو پای هم دراز کشیدن و ناز کردن موهای هم، از قدم زدن و مثل دوتا دوست مدرسه ای دست انداختن پشت گردن هم، اما باهم خیلی حرف نمی‌زنیم، حرفایی که ادم باهاش سبک میشه، اشک میریزه، بغل میکنه...‏
با اینکه عاشق بغل کردنم، زیاد هم رو بغل هم نکردیم
یه بار وقتی بود که مادربرزگم فوت کرده بود، مامان تا مدتها بی‌تاب بود، تو خونه می‌نشست و گریه می‌کرد، هرچیزی اون رو یاد مادرش می‌انداخت، یه روز که خونه بودم بغلش کردم، خیلی سفت، اونم خیلی اشک ریخت
بار دومش وقتی بابا مریض بود، قلبش درد می‌کرد و بیمارستان بستری بود، انقدر حالم بد بود که همین که رسیدم خونه دو روز بعدش یه سلام اروم کردم و رفتم تو اتاق و در رو بستم، روی تخت نشسته بودم و سرم بین دستام بود، صدای در اومد، بغلم کرد و اینبار من سخت اشک ریختم
اخرین بارش هم چند وقت پیش بود، وقتی سر سفره نهار حرف آینده شد، منی که هیچوقت قصد رفتن نداشتم و ندارم نمی‌دونم چرا گفتم شایدم برم، تا آخر نهار سرش پایین بود، تموم که شد، وقتی داشتم کمک میکردم سفره رو جمع کنیم، تو آشپزخونه بغلم کرد، خیلی محکم تر از دوتای قبلی...‏
اینبار که رفتم خونه، اینبار که دیدمش، بدون هیچ حرفی، قبل سلام حتما بغلش می‌کنم، میخوام چهارمین بار این سالهای اخیر بدون بغض باشه، می‌خوام باهاش حرف بزنم و بگم چقدر دوستش دارم...‏

دوشنبه، دی ۲۶، ۱۳۹۰

آنچه آغاز ندارد نپذیرد انجام‏

چه خوب بود اگه تمام پدیده هایی که آغاز پذیرند، یعنی قابلیت شروع شدن دارند انجامی به همون زیبایی داشتند، یا به همون خوبی و قشنگی تموم می‌شدند.‏
بیاید باهم تصور کنیم چه اتفاق هایی می‌تونست بیفته
یه کاری رو خیلی با انرژی و پر انگیزه شروع می‌کنی، اونوقت به آخرش که می‌رسه دوتا حس امکان داره سراغ آدم بیاد، یا خسته و کلافه شدی ازش یا لذت بردی و از تموم شدنش ناراحتی، چه خوب بود روزی که تموم میشه آدم مثل روز اولش با انرژی و خوشحال باشه.‏
دو نفر که یه روز، یه جای دوست داشتنی رابطه‌ای رو شروع می‌کنند، اگه یه روز تموم میشه،‌‏ برن بشینند همونجا، تو همون پارک، تو همون جای دوست داشتنی و با همون لبخند روز اول، با حرفهای قشنگ تمومش کنند
یا مثلا یه روزی با کلی حس خوب درس خوندن تو یه محیط آموزشی شروع می‌شه، کاش روز آخر و وقت رفتن هم همون حس خوب وجود داشته باشه
تو یه جمعی، کنار ادمهای دوست داشتنیت وقتی تموم میشه، وقتی قراره دیگه هم رو نبینید همون حسه باشه، همون دوست داشتنه
خیلی خیلی بزرگتر، روزی که قراره به خواب ابدی فرو بریم، مثل وقتی تازه دنیا اومدیم سبک بال باشیم و اروم، بدون درد و ناراحتی
بدون هیچ حسرتی، هیچ دل شکوندنی، هیچ حس بدی به زندگی...‏
آغاز و انجام میشه شبیه هم باشه اما این وسطش، تو این بازه کوتاه یا بلند، کلی تجربست، کلی بزرگ شدنه که اتفاق می‌افته و چه بهای گزافی داره تجربه کردن...‏

عنوان هیچ ربطی به محتوا ندارد، صرفا از جنس بدون شرح!!!‏

شنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۰

برای گلزار...‏

شروع
درکه، سایه، سرد، خیس، روی تخته سنگ /‏ ببین مثلا یکی به یکی دیگه می‌گه...‏!‏
روی صندلی پارک، اشک، کلاغ، خنده /‏ بی‌خیال، درست می‌شه، همه آدمها که مثل هم نیستند
شب های امتحان، روحیه، خستگی، وعده خوشی های بعد /‏ باز که تو قبل ما تموم کردی خوندن رو، چقدر سریع میخونی تو!‏
اتوبوس، اهواز، درد دل، عینک کلفته و بی لنزی /‏ اینجا هم شهر ما حساب می‌شه، ما اصالتا جنوبی هستیم
پارک قیطریه، فرهنگسرای ملل، سه نفری، سو تفاهم / ‏ ببین پسرم شما جونید، توقعتون رو بیارید پایین و شروع کنید!‏
بعد جواب کنکور ارشد، پشت تلفن / ‏بخدای نیای دیگه نه من نه تو، ناراحتی نداره که، خب تو نخونده بودی
مشهد، عروسی، بغض، رقص /‏ کسی به جز تو یار من نیست ، گذشتن از تو کار من نیست ، به جز خیال تو هنوزم ، ببین کسی کنار من نیست
تهران، خونه /‏ امشب ماکارونی داری؟ میام پس :)‏ ، بابا ماکارونی رو نصف کن درسته نریز
تهران، خونه، سنگ نمک و آب مرغ، بالشت نازک، مهمانان فراوان، همه خوابیده، /‏ یکی پاشه بره نون بخره، باز که ناظم بازی در آوردی!‏
شب، پارک آب و آتش، ماشین، گوگوش، بدمینتون /‏ بابا انقدر دعوا نکنید ای داد از دست شماها
تهران، خونه، همسایه و روابط فامیلی عجیب /‏ انقدر رو اون توپه نپریدن نکنید اخرش می‌ترکه ها!‏
تهران، خونه، من داغون ، کاغذ به دیوار /‏ ببین این نمودارتباید پیکش بیاد پایین و نرم شه!‏
تهران، خونه دوست، خداحافظی /‏ گریه گریه گریه، سکــــــــــــــــــــوت
فرودگاه امام، بغل، محکم، اشک /‏ خداحافظ...‏
اسکایپ، ایران-آلمان /‏ چه لباست خوشگله، چه چاق شدی؟، همه چیز خوبه؟
فرودگاه امام، بغل محکم، لبخند / ‏بچه ها کار خاص دارید فردا هیچکدومتون؟ بریم خونشون کرج؟ وسط اتاق و پهنی ما
دد، بابا رضا و شاهد
این داستان سالهای سال ادامه دارد...‏
کلی اتفاق و خاطره خوب یا بد که ننوشتم،مهم دوستی مداوم ماست، این (بعضی) آدمها هستند که می‌مانند...‏‏
تولـــــــــــــــــــــــدت مبــــــــــــــــــــــــــارک گل



سه‌شنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۰

بر آتش تو نشستیم...‏

یک
باران بغل باباش نشسته بود، جوراب شلواری قرمزی پاش بود و کیفش از این کیف خرسی های بامزه بود، مترو شلوغ نبود و کنار هم نشسته بودیم، دستای کوچولوش رو تکون می‌داد و برا باباش تعریف می‌کرد، هدفون رو از گوشم در اوردم تا لذت بیشتری از موسیقی رو تجربه کنم. کلاهش رو زمین افتاده بود، برداشتم و بهش دادم، ازم گرفت و لبخند زد بهم، دوست داشتم بغلش کنم.‏
صبحی که شش صبحش بری قدم بزنی و برا خودت بخونی، ظهری که لبخند فرشته کوچولویی رو داشته باشی.‏..‏
خوشبختی دیدن لذت‌های کوچیک زندگیه...‏
دو
حالم خوب نیست!‏ اما همیشه که خوب نبودن حال آدم چیز بدی نیست، حالم بد دوست داشتنیه، شایدم خوبه، نمی‌دونم راستش
انقدر می‌دونم که همه چیز خیلی عالی داره پیش میره‌، همه چیز زندگی، فقط یه چیزه که باید بهش فکر کنم، خیلی فکر، اونم فکر دوست داشتنیه، من حالم خوبه پس، شایدم بده، نمی‌دونم راستش
تو همه سر شلوغیای دوست داشتنی این روزهام، تو همه تجربه‌های جدیدم، تو همه لذتم از بودن ادم‌ها و دوستها، تو همه کارهایی که یک  عمر نکردم و حالا دارم می‌کنم، بعضی وقتا حس می‌کنم جای یه چیز خالیه، شایدم همه چیز سر جاشه و دارم بهونه می‌گیرم، نمی‌دونم راستش 
باید برم باران رو بغل کنم تا همه چیز رو خوب خوب بدونم
سه
تولدی رفته بودیم، من نباید اونجا می‌بودم اما بودم، اینهاش اصلا مهم نیست البته
تو این روزها که همه رابطه های آدم های اطراف یک جاییش می‌لنگه، تو این روزها که خیلی کم پیدا می‌شن دو نفرکه لذت ببری از بودنشون کنار هم، تو این روزها که حتی ادمهای بزرگش خاطره تلخی از بودن کنار آدمی دارند، تو این روزها که ادمها بلد نیستن دوست داشتنشون رو بدون اذیت کردن هم نشون بدن، تو همچین روزهایی
دیدن یه زوج جوون دوست داشتنی مهربون فوقالعاده، یه خونه کوچولوی صمیمی، یه عالمه عشق تو فضای گرمش، من رو به آدمها امیدوار کرد، پس می‌شه...‏
چهار
البوم جدید محسن نامجو رو انقدر گوش دادم که به معنای واقعی ذوب شده حساب می‌شم ، من از تموم البوم های دیگش بیشتر دوستش داشتم، مخصوصا دوتا شعر سعدی رو...‏
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد /‏ تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی