جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۹۲

مرگ در می‏زند

هیچگاه مرگ را در این حد نزدیک حس نکرده بودم، تا روزی که دلیلی به سادگی "مشکلات مادرزادی" منجر به خونریزی مغزی و یک دم تا مرگ دوستی شد. دو الی پنج درصد احتمال برای زنده ماندن و ادامه دادن کم است، انقدر که باور کنم مرگ در همین حوالی‏ست، هر روز صبح می‏تواند سرک بکشد و به دل خاک فرو بردت یا دستت را از دامان عزیزی کوتاه کند، می‏تواند اتفاقی ساده باشد، یک بیماری ساده، می‏تواند به سادگی حتی دلیل و نشانی نداشته باشد، می‏تواند روز تولدت باشد که نیمی از تبریکهایت را نتوانسته باشی پاسخ دهی، مرگ دم گوشت نفس می‏کشد، گرمایش روی صورتت می‏نشیند، همراهت قدم برمی‏دارت و روزها را کنارت به شب می‏رساند.
بلندتر از صدای نفس مرگ دم گوشت اما، در گوش دیگر صدای نفس کشیدن "امید" شنیده می‏شود، امیدی که در دل خود زندگی می‏پروراند، شور و شوق در دلت می‏افکند. امیدی که نمی‏گذارد گرمای مرگ روی صورتت بسوزاندت، امیدی که دو تا پنج درصد زنده ماندن را به زندگی دوباره می‏رساند، که می‏گذارد تا هر صبح چشمهایت را باز کنی، لبخند بزنی و لذت ببری.
"امید" که هر روز دستهایت را می‏فشارد، به ادامه دادن می‏کشاندت، شبها برایت آواز می‏خواند تا خوابت برد، برایت خیال‏های شیرین می‏بافد، پروازت می‏دهد به آرزوهای دور. امید است که از پشت پنجره اتاق، از پشت صدای گوشی تلفن، از لبخند دور پشت صفحه اسکایپ و از جوهر خشک شده نامه‏ای بیرون می‏زند و سرشار از رنگ و نور و صدایت می‏کند.
"امید"هایمان ادامه دار، رنگ و نور دار و صدادار.